انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Mahdieh ♡" data-source="post: 110460" data-attributes="member: 1169"><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 24</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">وارد حیاط شدیم و هر دو به بادیگاردهای دور باغ چشم دوختیم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">متیو سیگارش را در دستش گرفته و در حالی که خسته به نظر میرسید، با صدایی گرفته و ترسناک، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- چند سالته؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">از گوشهی چشم نگاهی به چهرهاش انداختم و چشمغرهای بهش رفتم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">دستهایم را بغل کردم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- بیست و یک.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">متیو پوزخندی زد و سیگار را روی زمین انداخت و با کفشش لهش کرد.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">متیو: بیست و یک؟ اونوقت میدونی من چند سالم هست؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- نمیدونم و مایل نیستم بدونم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">میتو: میدونم، قرار نیست مایل باشی!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با چشمهایی رقیق شده نگاهش کردم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- قصد ازدواج ندارم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">متیو دستهایش را در جیب شلوارش گذاشت، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- به من مربوطِ؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- شاید. گفتم بدونی.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">متیو سرش را به سوی آسمان گرفت، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- کک مکهات رو چرا زیر اون کرمها پنهون کردی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با این حرفش، دستی روی گونههایم گذاشتم و با تعجب نگاهش کردم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">متیو سرش را سمت من برگرداند، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- میشناسمت. دختر زبر و زرنگی هستی.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- من رو میشناسی؟ یادم نمیاد قبلاً دیده باشمت!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">متیو گرهی کراوتش را کمی شل کرد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- همدیگر رو ندیدیم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- پس از کجا میشناسیم؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">متیو نگاهش را به من دوخت، زمزمه کرد:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- نقاشیات!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- نقاشیام؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">متیو اخم کرد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- بگذریم. م... .</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">بین حرفش پریدم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- از چی بگذریم؟ نقاشی من رو کجا دیدین؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">متیو فندک طلایی رنگش را از جیب کتش بیرون کشید، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- منظورم عکست در فضای مجازی بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- عکس من در فضای مجازی؟ فکر نکنم چنین چیزی ممکن باشه، من هیچ عکسی در فاصله مجازی به اشتراک نذاشتهام!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">متیو دستی به صورتش کشید و متلاطم لب زد:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- خواهش میکنم بحثرو کشش نده. نیازی به پرسشهای بیخاصیت نیست. من تو و خانوادهات رو و داستانهای شگرف و مستور خاندانت رو میدونم. </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">سیگاری از پاکت درآورد، با فندک روشنش کرد، ادامه داد:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- پدر و مادرت اهل ایران هستند و چندین سال که در آمریکا زندگی میکنند و تو و خواهرانت در اینجا به دنیا اومدین و خیلی اطلاعات دیگر که نیازی به گفتنش نیست! راستی حتی میدونم چندتا پرنده زیبا و خاص در زیر زمین خونهاتون هست یا میدونم مشتاق رفتن به ایرانی و پدرت مانع این کارت شده. غذای مورد علاقهات ماکارونی و از بین نوشیدنیها نسکافه رو بیشتر دوست داری. همین حد کافی یا بیشتر بگم؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مدانستم که میدانست! جای هیچ تعجبی نبود! در خود جمع شدم و به نیمرخش خیره شدم. درست شبیه شخصیتهای سریال پدرخوانده بود، همانقدر ظالم و بیرحم! </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">کت و شلوار مارکدار و خالکوبیهای معنادار و رد چاقو پشت گردنش، بسیار وحشتناک بود!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">ندای درونم اینبار هشدار میداد که زبان درازم را بیموقع و بیجهت به کار نگیرم و تا حد ممکن از این مرد خارجی دور باشم!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">قدمی عقب رفتم و به گلدان بزرگی که کنار پایم قرار داشتند نگاهی انداختم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- میدونم، میدونی. تو مافیایی، قدرتمند و پرنفوذ هستی!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">متیو ته سیگارش را روی سرامیکها انداخت و با نوک کفشش سیگار را له کرد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- گفتم که دختر زیرکی هستی.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهی به جوانب انداختم و با دیدن بادیگاردها، سرم را چرخاندم تا بتوانم به این بحث خاتمه دهم و به تاقم پناه ببرم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی شد خواستی با یه دختر ایرانی ازدواج کنی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با استفهام بهش چشم دوختم که سرش را بلند کرد و ابروهایش را بالا انداخت، با شگفتی گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- دختر خاصی بودی به نظرم، زیبا و جسور! </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">چشمهایش را به من دوخت و چند قدمی به سمتم برداشت و درست مقابلم قرار گرفت، طوری که هرم نفسهای داغش به پوستم برخورد میکرد و من را آزار میداد. نگاهم را به گلدان کوچک و کریستالی که داخلش یک کاکتوس کوچک بود دوختم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- چه جالب!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم را کج کردم تا از کنارش رد شوم که دستش را روی قفسهی سینهام گذاشت و من را به دیوار خانه چسباند. هینی کشیدم، خشمگین غریدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- چیکار میکنی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">متیو لبخند دنداننمایی زد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- دارم مقدار خشونتت رو میسنجم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با نفرت به چشمهای بادومیاش نگاهی انداختم و با خشونت دستم را روی دستش گذاشتم، توپیدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- مردک دستت رو از روی سینهام بردار!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">متیو سمج سرش را به من نزدیک کرد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- مردی مثل من باید زنی مثل تو رو انتخاب کنه! </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پشت سر این حرفش سرش را جلو آورد که متوجه نیت خبیثش شدم. دندانهایم را به هم فشردم. وقتی متوجه شدم که زورم به او نمیرسد، گلدان کریستالی را برداشتم و همراه با کاکتوس تیغدارش به سرش کوبیدم که با صدای بلندی آخی گفت و خودش را عقب کشید و هر دو دستش را روی سرش گذاشت.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">خاک گلدان روی سرش ریخته و تیکههای شکسته گلدان، همراه کاکتوس شکسته شده روی سرامیکها ریختند.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Mahdieh ♡, post: 110460, member: 1169"] [SIZE=18px][FONT=Parastoo]پارت 24 وارد حیاط شدیم و هر دو به بادیگاردهای دور باغ چشم دوختیم. متیو سیگارش را در دستش گرفته و در حالی که خسته به نظر میرسید، با صدایی گرفته و ترسناک، گفت: - چند سالته؟ از گوشهی چشم نگاهی به چهرهاش انداختم و چشمغرهای بهش رفتم. دستهایم را بغل کردم، گفتم: - بیست و یک. متیو پوزخندی زد و سیگار را روی زمین انداخت و با کفشش لهش کرد. متیو: بیست و یک؟ اونوقت میدونی من چند سالم هست؟ لب زدم: - نمیدونم و مایل نیستم بدونم. میتو: میدونم، قرار نیست مایل باشی! با چشمهایی رقیق شده نگاهش کردم، گفتم: - قصد ازدواج ندارم. متیو دستهایش را در جیب شلوارش گذاشت، گفت: - به من مربوطِ؟ - شاید. گفتم بدونی. متیو سرش را به سوی آسمان گرفت، گفت: - کک مکهات رو چرا زیر اون کرمها پنهون کردی؟ با این حرفش، دستی روی گونههایم گذاشتم و با تعجب نگاهش کردم. - چی؟ متیو سرش را سمت من برگرداند، گفت: - میشناسمت. دختر زبر و زرنگی هستی. لب زدم: - من رو میشناسی؟ یادم نمیاد قبلاً دیده باشمت! متیو گرهی کراوتش را کمی شل کرد، گفت: - همدیگر رو ندیدیم. - پس از کجا میشناسیم؟ متیو نگاهش را به من دوخت، زمزمه کرد: - نقاشیات! - نقاشیام؟ متیو اخم کرد، گفت: - بگذریم. م... . بین حرفش پریدم، گفتم: - از چی بگذریم؟ نقاشی من رو کجا دیدین؟ متیو فندک طلایی رنگش را از جیب کتش بیرون کشید، گفت: - منظورم عکست در فضای مجازی بود. - عکس من در فضای مجازی؟ فکر نکنم چنین چیزی ممکن باشه، من هیچ عکسی در فاصله مجازی به اشتراک نذاشتهام! متیو دستی به صورتش کشید و متلاطم لب زد: - خواهش میکنم بحثرو کشش نده. نیازی به پرسشهای بیخاصیت نیست. من تو و خانوادهات رو و داستانهای شگرف و مستور خاندانت رو میدونم. سیگاری از پاکت درآورد، با فندک روشنش کرد، ادامه داد: - پدر و مادرت اهل ایران هستند و چندین سال که در آمریکا زندگی میکنند و تو و خواهرانت در اینجا به دنیا اومدین و خیلی اطلاعات دیگر که نیازی به گفتنش نیست! راستی حتی میدونم چندتا پرنده زیبا و خاص در زیر زمین خونهاتون هست یا میدونم مشتاق رفتن به ایرانی و پدرت مانع این کارت شده. غذای مورد علاقهات ماکارونی و از بین نوشیدنیها نسکافه رو بیشتر دوست داری. همین حد کافی یا بیشتر بگم؟ مدانستم که میدانست! جای هیچ تعجبی نبود! در خود جمع شدم و به نیمرخش خیره شدم. درست شبیه شخصیتهای سریال پدرخوانده بود، همانقدر ظالم و بیرحم! کت و شلوار مارکدار و خالکوبیهای معنادار و رد چاقو پشت گردنش، بسیار وحشتناک بود! ندای درونم اینبار هشدار میداد که زبان درازم را بیموقع و بیجهت به کار نگیرم و تا حد ممکن از این مرد خارجی دور باشم! قدمی عقب رفتم و به گلدان بزرگی که کنار پایم قرار داشتند نگاهی انداختم، گفتم: - میدونم، میدونی. تو مافیایی، قدرتمند و پرنفوذ هستی! متیو ته سیگارش را روی سرامیکها انداخت و با نوک کفشش سیگار را له کرد، گفت: - گفتم که دختر زیرکی هستی. نگاهی به جوانب انداختم و با دیدن بادیگاردها، سرم را چرخاندم تا بتوانم به این بحث خاتمه دهم و به تاقم پناه ببرم. لب زدم: - چی شد خواستی با یه دختر ایرانی ازدواج کنی؟ با استفهام بهش چشم دوختم که سرش را بلند کرد و ابروهایش را بالا انداخت، با شگفتی گفت: - دختر خاصی بودی به نظرم، زیبا و جسور! چشمهایش را به من دوخت و چند قدمی به سمتم برداشت و درست مقابلم قرار گرفت، طوری که هرم نفسهای داغش به پوستم برخورد میکرد و من را آزار میداد. نگاهم را به گلدان کوچک و کریستالی که داخلش یک کاکتوس کوچک بود دوختم، گفتم: - چه جالب! سرم را کج کردم تا از کنارش رد شوم که دستش را روی قفسهی سینهام گذاشت و من را به دیوار خانه چسباند. هینی کشیدم، خشمگین غریدم: - چیکار میکنی؟ متیو لبخند دنداننمایی زد، گفت: - دارم مقدار خشونتت رو میسنجم. با نفرت به چشمهای بادومیاش نگاهی انداختم و با خشونت دستم را روی دستش گذاشتم، توپیدم: - مردک دستت رو از روی سینهام بردار! متیو سمج سرش را به من نزدیک کرد، گفت: - مردی مثل من باید زنی مثل تو رو انتخاب کنه! پشت سر این حرفش سرش را جلو آورد که متوجه نیت خبیثش شدم. دندانهایم را به هم فشردم. وقتی متوجه شدم که زورم به او نمیرسد، گلدان کریستالی را برداشتم و همراه با کاکتوس تیغدارش به سرش کوبیدم که با صدای بلندی آخی گفت و خودش را عقب کشید و هر دو دستش را روی سرش گذاشت. خاک گلدان روی سرش ریخته و تیکههای شکسته گلدان، همراه کاکتوس شکسته شده روی سرامیکها ریختند.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین