انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Mahdieh ♡" data-source="post: 110176" data-attributes="member: 1169"><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 23</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر ناخودآگاه به ران من چنگی زد و ناخنهای بلندش را در گوشتم فرو کرد که نالهای در گلو سر دادم و با چهرهای متحیر به پدر چشم دوختم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر چشمهایش را گشاد کرده و تسبیحی که در دستش بود را تکان داد که صدای برخورد عقیقهایش به هم، به گوش رسید. پدر دستی به ریش سفید و بلندش کشید و سرش را با تعجب جنباند، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- رئیس مافیا؟ یعنی متیو، پسرت مافیاست؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">میلیس ابروهایش را بالا انداخت، پرسید:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- مشکلی هست؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر سرش را بالا انواخت، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- ابداً. چه مشکلی میتونیم داشته باشیم؟ کمکم داریم آشنا میشیم. مشتاق شدم دربارهی خانوادهاتون و حتی رسم و رسوماتتون بیشتر بدونم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">میلیس دستش را روی دستهی مبل گذاشت و نگاه پرمفهومی به زنش انداخت، لب زد:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- البته. رسم و رسومات خیلی گرانمایه هستند، برای هر طایفه، یک آیین هست. برای خاندان ما نیز یک آیین و مقررات خاصی وجود داره. ما نیز تابع آیین خودمان هستیم. مثل شما ایرانیها؛ اما با یک تفاوت اساسی.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر با صدایی آرام، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- تفاوت اساسی؟ مثلاً چه تفاوتی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">میلیس که انگار فضای خانه برایش کسالتآور شده بود، نگاهش را به پدر دوخت، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- میتونیم دربارهی این جزئیات جلسات بعد صحبت کنیم، بهتر امشب رو اختصاص بدین به متیو و چکاو.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مستخدم همزمان با پایان این جملهاش، سینی را جلوی میلیس گرفت و پدر نیز از آنها خواست تا از خودشان پذیرایی کنند.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">کنج مبل نشسته بودم و مات و مبهوت نظارهگرشان بودم!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">دیگر حرکت عقربههای ساعت را نیز فراموش کرده بودم و در سکوت به سخنهایشان گوش میدادم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">میلیس جرعهای از قهوه نوشید، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- خب... تا زمانی که ما داریم صحبت میکنیم بچهها هم میتونن در حیاط یه گپی بزنن.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">زنش که انگار منتظر این حرف میلیس بود، سر تکان داد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- البته. باید خودشون تصمیم بگیرن و به توافق برسن، پس بهتره با هم کمی صحبت کنن.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر اخم کرد و لب زد:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- باشه.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">میلیس با سرش اشارهای به زنش کرد و زنش با اشارهی سر میلیس، بازوی پسرش را به آرامی تکان داد که میتو، سر بلند کرد و با اخم نگاهی به سوی من انداخت و از جایش برخاست.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر: چکاو! دخترم پاشو.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مکث کردم و نگاهی به چهرهی پدر انداختم و به آرامی از جایم برخاستم. نگاه ملتسمانهام را به مادر دوختم و به او فهماندم که باید من را از این وضعیت نجات دهد! مادر سرش را کج کرد و به من فهماند که هیچ کاری از او ساخته نیست!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">دستی به گلویم کشیدم و دلزده راه خروج را در پیش گرفتم.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Mahdieh ♡, post: 110176, member: 1169"] [SIZE=18px][FONT=Parastoo]پارت 23 مادر ناخودآگاه به ران من چنگی زد و ناخنهای بلندش را در گوشتم فرو کرد که نالهای در گلو سر دادم و با چهرهای متحیر به پدر چشم دوختم. پدر چشمهایش را گشاد کرده و تسبیحی که در دستش بود را تکان داد که صدای برخورد عقیقهایش به هم، به گوش رسید. پدر دستی به ریش سفید و بلندش کشید و سرش را با تعجب جنباند، گفت: - رئیس مافیا؟ یعنی متیو، پسرت مافیاست؟ میلیس ابروهایش را بالا انداخت، پرسید: - مشکلی هست؟ پدر سرش را بالا انواخت، گفت: - ابداً. چه مشکلی میتونیم داشته باشیم؟ کمکم داریم آشنا میشیم. مشتاق شدم دربارهی خانوادهاتون و حتی رسم و رسوماتتون بیشتر بدونم. میلیس دستش را روی دستهی مبل گذاشت و نگاه پرمفهومی به زنش انداخت، لب زد: - البته. رسم و رسومات خیلی گرانمایه هستند، برای هر طایفه، یک آیین هست. برای خاندان ما نیز یک آیین و مقررات خاصی وجود داره. ما نیز تابع آیین خودمان هستیم. مثل شما ایرانیها؛ اما با یک تفاوت اساسی. پدر با صدایی آرام، گفت: - تفاوت اساسی؟ مثلاً چه تفاوتی؟ میلیس که انگار فضای خانه برایش کسالتآور شده بود، نگاهش را به پدر دوخت، گفت: - میتونیم دربارهی این جزئیات جلسات بعد صحبت کنیم، بهتر امشب رو اختصاص بدین به متیو و چکاو. مستخدم همزمان با پایان این جملهاش، سینی را جلوی میلیس گرفت و پدر نیز از آنها خواست تا از خودشان پذیرایی کنند. کنج مبل نشسته بودم و مات و مبهوت نظارهگرشان بودم! دیگر حرکت عقربههای ساعت را نیز فراموش کرده بودم و در سکوت به سخنهایشان گوش میدادم. میلیس جرعهای از قهوه نوشید، گفت: - خب... تا زمانی که ما داریم صحبت میکنیم بچهها هم میتونن در حیاط یه گپی بزنن. زنش که انگار منتظر این حرف میلیس بود، سر تکان داد، گفت: - البته. باید خودشون تصمیم بگیرن و به توافق برسن، پس بهتره با هم کمی صحبت کنن. مادر اخم کرد و لب زد: - باشه. میلیس با سرش اشارهای به زنش کرد و زنش با اشارهی سر میلیس، بازوی پسرش را به آرامی تکان داد که میتو، سر بلند کرد و با اخم نگاهی به سوی من انداخت و از جایش برخاست. پدر: چکاو! دخترم پاشو. مکث کردم و نگاهی به چهرهی پدر انداختم و به آرامی از جایم برخاستم. نگاه ملتسمانهام را به مادر دوختم و به او فهماندم که باید من را از این وضعیت نجات دهد! مادر سرش را کج کرد و به من فهماند که هیچ کاری از او ساخته نیست! دستی به گلویم کشیدم و دلزده راه خروج را در پیش گرفتم.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین