انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Mahdieh ♡" data-source="post: 110174" data-attributes="member: 1169"><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">پارت 22</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">با برخورد پاشنهی کفشهایم به سرامیکها، توجه همه به من جلب شد و سرها سمت من چرخید.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">ایستادم و دستم را روی نرده گذاشتم و به چشمهای رنگیشان چشم دوختم. چشمهای رنگیشان مانند الماسی گرانبها میدرخشید. مانند ستارههای رنگی در ظلام شب بود! میدرخشیدند؛ اما سودی برایمان نداشتند. انگاری از یک جنس دیگری بودند، زبان مادریشان با ما متفاوت بود. دینشان و آداب رسومشان، فرق داشت، حتی رنگ پوستشان نیز ناهمگون بود!</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">پدر با دیدنم از جایش برخاست، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- بیا چکاو جان، بیا.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">مرد مسن و شیک پوشی که کنار پدر بود، سر تا پایم را آنالیز و با فخر گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- ماشالله! چه دختر ملیح و ملوسی.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">اخم کردم و به سرامیکها چشم دوختم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">به سمت مادر که روی مبل سه نفره نشسته بود، حرکت کردم و کنارش نشستم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">پدر نیز سرجایش نشست، با سرور و تلاطم گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- از حضور شما خیلی خوشحال شدیم، فکر نمیکردیم خودتون هم تشریف بیارید.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">مرد مسن، با وجود اینکه سن و سالش زیاد بود، اما لباسهای شیک و مرتبی بر تن داشت و حتی از پسر جوانش نیز زیبا به نظر میرسید.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">پسرش کمی بور بود و رنگ چشمهایش به رنگ آبی بودند. قد و قامتش عظیم و مردی خشن به نظر میرسید. به گلها روی میز خیره شده بود و سر بالا نمیگرفت. مادرش نیز یک زن خوش رو و جمیلی بود، کت و شلوار زرشکی رنگ به تن داشت و به خاطر پوست سفیدش، بسیار زیبا به نظر میرسید. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">مرد لب زد:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- مگه میشه در چنین شبی پسرم رو تنها بذارم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">پدر گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- البته. البته. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">مادرش پا روی پا انداخت، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- من برای ملاقات شما خیلی مشتاق بودم. چکاو جان هم همون عروسی میشه که تصور کرده بودم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">مادر اخم کرده، به پاهای بـر×ه×ن×ه زن چشم دوخت و زیر لب فحش رکیکی زمزمه کرد. با این کار مادر، خندهام گرفت، اما سعی کردم علنیاش نکنم. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">پدر گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- میلیس دوران بازنشستگی چطور میگذره؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">میلیس عصای عتیقه و طلاییاش را به عسلی تکیه داد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- دوران بازنشستگی؟ میتونیم اسمش رو بذاریم لذت بردن از زندگی. متیو پسرم همهی کارها رو به عهده داره، دیگه نیازی نیست من در سازمان حضور داشته باشم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">پدر دوباره پرسید:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- تاجر هستین؟ درسته؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">میلیس ابرویی بالا انداخت، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- تاجر؟ نه. من از قدرت برکنار شدم و جایگاه خود را به پسرم متیو دادم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">پدر لب زد:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- از قدرت برکنار شدی؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">میلیس خندید، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- متاسفم با حرفم شما رو هم سردرگم کردم. راستش ما صاحب یک سازمان بزرگ و مقتدری هستیم که قبلاًها سازمان رو من اداره میکردم؛ اما به خاطر دلایل ناهنجاری مجبور به ترک سازمان شده و سازمان رو به متیو و یک فرد سرشناس ایرانی سپردم. شاید هم اسم سازمانشون به گوشتون خورده؟ درسته؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">متحیر سرم را بلند کردم و به خالکوبیهای روی گردن میتو دوختم. یک متن خیلی ریزی زیر چانهاش، در گردنش نوشته بود و کنارش سر گرگ را خالکوبی کرده بود!</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">کمی چشمهایم را ریز کردم و متن روی گردنش را زمزمه کردم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- درنده!</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">چشمهایم گرد و موهای تنم سیخ شدند.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">پدر متعجب گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- نه. اسم سازمانتون چیه؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">میلیس به تابلوهای روی دیوار چشم دوخت، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- شکنجه. اسمش شاید برای شما چرند باشه؛ اما برای ما پر از معنا، گلایه و رویدادهای بزرگی هست. هر چند ما برای گفتن این حرفها به اینجا نیامدیم؛ ولی شاید شما هم بخوایین درباره متیو چیزهایی رو بدونین که میتونین بپرسین.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">پدر سرش را خاروند و در حالی که به متیو که بیحرکت ایستاده بود، نگاه میکرد، بیپروا گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- ببخشید. من از حرفهاتون چیزی متوجه شدم. خب! شغل آقا متیو چیه؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">میلیس ناخرسند لب زد:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- رئیس مافیاست.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Mahdieh ♡, post: 110174, member: 1169"] [FONT=Parastoo][SIZE=18px]پارت 22 با برخورد پاشنهی کفشهایم به سرامیکها، توجه همه به من جلب شد و سرها سمت من چرخید. ایستادم و دستم را روی نرده گذاشتم و به چشمهای رنگیشان چشم دوختم. چشمهای رنگیشان مانند الماسی گرانبها میدرخشید. مانند ستارههای رنگی در ظلام شب بود! میدرخشیدند؛ اما سودی برایمان نداشتند. انگاری از یک جنس دیگری بودند، زبان مادریشان با ما متفاوت بود. دینشان و آداب رسومشان، فرق داشت، حتی رنگ پوستشان نیز ناهمگون بود! پدر با دیدنم از جایش برخاست، گفت: - بیا چکاو جان، بیا. مرد مسن و شیک پوشی که کنار پدر بود، سر تا پایم را آنالیز و با فخر گفت: - ماشالله! چه دختر ملیح و ملوسی. اخم کردم و به سرامیکها چشم دوختم. به سمت مادر که روی مبل سه نفره نشسته بود، حرکت کردم و کنارش نشستم. پدر نیز سرجایش نشست، با سرور و تلاطم گفت: - از حضور شما خیلی خوشحال شدیم، فکر نمیکردیم خودتون هم تشریف بیارید. مرد مسن، با وجود اینکه سن و سالش زیاد بود، اما لباسهای شیک و مرتبی بر تن داشت و حتی از پسر جوانش نیز زیبا به نظر میرسید. پسرش کمی بور بود و رنگ چشمهایش به رنگ آبی بودند. قد و قامتش عظیم و مردی خشن به نظر میرسید. به گلها روی میز خیره شده بود و سر بالا نمیگرفت. مادرش نیز یک زن خوش رو و جمیلی بود، کت و شلوار زرشکی رنگ به تن داشت و به خاطر پوست سفیدش، بسیار زیبا به نظر میرسید. مرد لب زد: - مگه میشه در چنین شبی پسرم رو تنها بذارم. پدر گفت: - البته. البته. مادرش پا روی پا انداخت، گفت: - من برای ملاقات شما خیلی مشتاق بودم. چکاو جان هم همون عروسی میشه که تصور کرده بودم. مادر اخم کرده، به پاهای بـر×ه×ن×ه زن چشم دوخت و زیر لب فحش رکیکی زمزمه کرد. با این کار مادر، خندهام گرفت، اما سعی کردم علنیاش نکنم. پدر گفت: - میلیس دوران بازنشستگی چطور میگذره؟ میلیس عصای عتیقه و طلاییاش را به عسلی تکیه داد، گفت: - دوران بازنشستگی؟ میتونیم اسمش رو بذاریم لذت بردن از زندگی. متیو پسرم همهی کارها رو به عهده داره، دیگه نیازی نیست من در سازمان حضور داشته باشم. پدر دوباره پرسید: - تاجر هستین؟ درسته؟ میلیس ابرویی بالا انداخت، گفت: - تاجر؟ نه. من از قدرت برکنار شدم و جایگاه خود را به پسرم متیو دادم. پدر لب زد: - از قدرت برکنار شدی؟ میلیس خندید، گفت: - متاسفم با حرفم شما رو هم سردرگم کردم. راستش ما صاحب یک سازمان بزرگ و مقتدری هستیم که قبلاًها سازمان رو من اداره میکردم؛ اما به خاطر دلایل ناهنجاری مجبور به ترک سازمان شده و سازمان رو به متیو و یک فرد سرشناس ایرانی سپردم. شاید هم اسم سازمانشون به گوشتون خورده؟ درسته؟ متحیر سرم را بلند کردم و به خالکوبیهای روی گردن میتو دوختم. یک متن خیلی ریزی زیر چانهاش، در گردنش نوشته بود و کنارش سر گرگ را خالکوبی کرده بود! کمی چشمهایم را ریز کردم و متن روی گردنش را زمزمه کردم: - درنده! چشمهایم گرد و موهای تنم سیخ شدند. پدر متعجب گفت: - نه. اسم سازمانتون چیه؟ میلیس به تابلوهای روی دیوار چشم دوخت، گفت: - شکنجه. اسمش شاید برای شما چرند باشه؛ اما برای ما پر از معنا، گلایه و رویدادهای بزرگی هست. هر چند ما برای گفتن این حرفها به اینجا نیامدیم؛ ولی شاید شما هم بخوایین درباره متیو چیزهایی رو بدونین که میتونین بپرسین. پدر سرش را خاروند و در حالی که به متیو که بیحرکت ایستاده بود، نگاه میکرد، بیپروا گفت: - ببخشید. من از حرفهاتون چیزی متوجه شدم. خب! شغل آقا متیو چیه؟ میلیس ناخرسند لب زد: - رئیس مافیاست.[/SIZE][/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین