انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Mahdieh ♡" data-source="post: 108585" data-attributes="member: 1169"><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">پارت 21</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">مادر پریشان حال لب زد:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- چکاو!</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- بله؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">مادر به طرف جعبهی جواهرات حرکت کرد و در حالی که کلید جعبه را از جیبش بیرون میکشید، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- به نظرت چطور خانوادهای هستن؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">در اتاق را باز کردم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- بابا بهتر میدونه، میتونی از بابا بپرسی.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">مادر گردنبند الماس را از جعبه بیرون کشید، با فخر گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- دامادهای من قطعاً برترن.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">به سمتم آمد، گردنبند را به دستم داد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- این رو بنداز و بیا پایین. الان میرسن.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">با بهت لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- دامادهات؟ منظورت چیه؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">مادر گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- هیچی.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">این را گفت، در را که من باز کرده بودم را بست و من را در اتاق تنها گذاشت. نگاهم را به الماسهای روی گردنبند دوختم. میتوانستم چهرهی خود را روی الماس سرخ رنگ، تماشا کنم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">میتوانستم رنگ غصه را داخل چشمهایم را ببینم، خیلی مشهود بود غم داخل چشمهایم، پس چرا پدر و مادر نمیدیدنش؟ اصلاً آنها به من اعتنایی میکردند یا حکم عروسک باربی را برایشان داشتم؟ </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">دیوانه بازیهایمان را میدیدند؛ اما من را دیوانه نمیخواندند. طریقهی دیگرسان زندگیام را میدیدند؛ ولی من را رها نمیکردند.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">چرا نمیخواهند بفهمند، من یک انسان هستم. دوست دارم طعم آزادی، تعیش را بچشم. من ازدواج خواهم کرد، اما اکنون زمان مناسبی برای ازدواج و صاحب خانواده و فرزند شدن، نبود.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">گردنبند را جلوی چشمهایم تاب دادم و جلوی آینه ایستادم و گردنبند را به گردن بستم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">از اتاق خارج شدم و صداهای مهمانها را از طبقهی پایین شنیدم. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">آب دهانم را قورت دادم و دستم را روی قفسهی سینهام گذاشتم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">قلبم با شتاب و بیثباتی به قفسهی سینهام کوبیده میشد. دانهی درشت ع×ر×ق از پیشانیام راه باز کرده، از کنار چشمم رد شد و روی زمین سقوط کرد. با سقوطش جان من را نیز با خودش برد. من قصد نجات دادن خودم را نداشتم، من بازیچه شده بودم، بازیچهی دست پدر و مادر! </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">ندایی در گوشم فریاد زد" چکاو دل جنگل، شیر جنگل! قطعاً اون بازیچهی سرنوشت و تابع حرفهای پدر و مادرش نمیشه. اون تا الان مداومت کرده و برای آیندهاش خواهد جنگید" میجنگیدم، شده کلت پدر را برمیداشتم و به خاطر خپه کردن من و حبس کردنم در این عمارت ملعون، یک گلوله در سرش خالی میکردم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">نفس عمیقی کشیدم و به پایین پلههای خیره شدم و پلهها را یکییکی پایین آمدم.</span> </span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Mahdieh ♡, post: 108585, member: 1169"] [FONT=Parastoo][SIZE=18px]پارت 21 مادر پریشان حال لب زد: - چکاو! لب زدم: - بله؟ مادر به طرف جعبهی جواهرات حرکت کرد و در حالی که کلید جعبه را از جیبش بیرون میکشید، گفت: - به نظرت چطور خانوادهای هستن؟ در اتاق را باز کردم، گفتم: - بابا بهتر میدونه، میتونی از بابا بپرسی. مادر گردنبند الماس را از جعبه بیرون کشید، با فخر گفت: - دامادهای من قطعاً برترن. به سمتم آمد، گردنبند را به دستم داد. - این رو بنداز و بیا پایین. الان میرسن. با بهت لب زدم: - دامادهات؟ منظورت چیه؟ مادر گفت: - هیچی. این را گفت، در را که من باز کرده بودم را بست و من را در اتاق تنها گذاشت. نگاهم را به الماسهای روی گردنبند دوختم. میتوانستم چهرهی خود را روی الماس سرخ رنگ، تماشا کنم. میتوانستم رنگ غصه را داخل چشمهایم را ببینم، خیلی مشهود بود غم داخل چشمهایم، پس چرا پدر و مادر نمیدیدنش؟ اصلاً آنها به من اعتنایی میکردند یا حکم عروسک باربی را برایشان داشتم؟ دیوانه بازیهایمان را میدیدند؛ اما من را دیوانه نمیخواندند. طریقهی دیگرسان زندگیام را میدیدند؛ ولی من را رها نمیکردند. چرا نمیخواهند بفهمند، من یک انسان هستم. دوست دارم طعم آزادی، تعیش را بچشم. من ازدواج خواهم کرد، اما اکنون زمان مناسبی برای ازدواج و صاحب خانواده و فرزند شدن، نبود. گردنبند را جلوی چشمهایم تاب دادم و جلوی آینه ایستادم و گردنبند را به گردن بستم. از اتاق خارج شدم و صداهای مهمانها را از طبقهی پایین شنیدم. آب دهانم را قورت دادم و دستم را روی قفسهی سینهام گذاشتم. قلبم با شتاب و بیثباتی به قفسهی سینهام کوبیده میشد. دانهی درشت ع×ر×ق از پیشانیام راه باز کرده، از کنار چشمم رد شد و روی زمین سقوط کرد. با سقوطش جان من را نیز با خودش برد. من قصد نجات دادن خودم را نداشتم، من بازیچه شده بودم، بازیچهی دست پدر و مادر! ندایی در گوشم فریاد زد" چکاو دل جنگل، شیر جنگل! قطعاً اون بازیچهی سرنوشت و تابع حرفهای پدر و مادرش نمیشه. اون تا الان مداومت کرده و برای آیندهاش خواهد جنگید" میجنگیدم، شده کلت پدر را برمیداشتم و به خاطر خپه کردن من و حبس کردنم در این عمارت ملعون، یک گلوله در سرش خالی میکردم. نفس عمیقی کشیدم و به پایین پلههای خیره شدم و پلهها را یکییکی پایین آمدم.[/SIZE][SIZE=26px] [/SIZE][/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین