انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Mahdieh ♡" data-source="post: 108584" data-attributes="member: 1169"><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">پارت 20</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">ریلی کنار پنجره ایستاد و در حالی که به حیاط نگاه میکرد، سوتی زد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- عجب ماشینی!</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">الا کفشهایی را ریلی انتخاب کرده بود را روی زمین گذاشت و اشاره کرد بپوشمشان.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">کفشها را پوشیدم و صدای حیرتانگیز ریلی را شنیدم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- درست میبینم خدا؟ ماشین رولز رویس؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">با حرف ریلی سر بلند کردم و بند کفش را رها کردم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">الا متعجب بهسوی پنجره حرکت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">پرسیدم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- دخترا به چی نگاه میکنین؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">الا با دهانی نیمه باز، سرش را به شیشه چسباند، گفت؛</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- چکاو دختر خودت رو برسون.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">به سمت پنجره رفتم، ریلی و الا را کنار زدم و به ماشین گرانقیمتی که در حیاطمان در حال پارک شدن بود، نگاهی انداختم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">چشمهایم را ریز کردم و لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- یعنی ماشین کی میتونه باشه؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">ریلی پرده را کشید و در حالی که به سمت وسایلهایش میرفت، با رغبت گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- بجنب الا، وقت رفتن هست. من باید هر چه زود صاحب اون ماشین رو تور کنم. احساس میکنم این حجم از سینگلی برام کافیه.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">الا کتش را برداشت، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- ازت تقاضا میکنم دست از این کارهای مزخرفت بردار ریلی.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">اخم آلود، کمی پرده را کنار زدم و به ماشین خیره شدم. یعنی مال چه کسی میتوانست باشد؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">یعنی ماشین همان کسانی هست که پدر راجع به آنها صحبت کرده بود؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">مطمئناً این ماشین چشم پدر را گرفته بود. پدر عاشق پول و ثروتشان شده بود. هر جایی بوی پول به دماغ پدر میخورد، پدر آنجا را میدید و میپرستید. پرستش بت با شرافتتر از پول پرستی بود.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">منزجر و اندوهگین، پرده را کشیدم و به ریلی و الا که آماده رفتن بودند، خیره شدم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- میرین؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">ریلی کلاهش را روی سرش گذاشت، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- بمونیم چکاو؟ به نظرت برازنده هست که اینجا بمونیم؟ اون هم روز خواستگاری؟ </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">الا دستکشهایش را پوشید، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- از هر لحاظ آنالیزش کن و زنش شو.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">منظورش را نفهمیدم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- کی رو؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">الا: شوهر آیندهات رو.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">ریلی شکاک توپید:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- اول تعداد دوست دخترهاش رو بپرس، تا بعداً متعجب و گوشهنشین نشوی.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- چرا؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">ریلی به طرف در اتاق رفت، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- یادت نره چکاو، تو اهل ایرانی، ملیت، عقاید، رنگ پوست و مو، نژاد و حتیها طرز فکر تو متفاوت. قطعاً یک مرد خارجی، مناسب تو نیست.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">با باز شدن در و با ورود مادر، هر سه سکوت کرده و به مادر که رنگ از رخسارش پریده بود، خیره شدیم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">مادر حاضر و آماده، با تدقیق نگاهم کرد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- چکاو آماده باش، توی راه هستن، چند دقیقه بعد میرسن.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">الا کیفش را برداشت، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- پس اون ماشین توی حیاط مال کیه؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">مادر با بشاش موهای فر شدهاش را پشت گوشش راند، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- قبل از اومدن، کلی هدایا و زیورآلات گرانقیمت آوردن. حقیقتاً این کارشون باعث تعجب ما شد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">غریدم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- چی؟ قبول کردین؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">مادر با چشمهای درشت شده، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- چکاو چرند نگو، نمیتونستیم بهشون بیاحترامی کنیم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">ریلی پوفی کشیده و در حالی که در را کامل باز کرد تا عبور کند، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- چه سیرتهای باستانی و حرفهای عبثی. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">ریلی آهی کشید و با نگاهی پر از اندوه، سری با تاسف تکان داد و به خاطر اطلاع داشتن از این ازدواج اجباری، رو به من لب زد:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- مستقل باش چکاو. هیچوقت از مستقل بودن و تنها شدن نترس. تسلیم سرنوشتت نشو، چون حیفی که طعمههای گرگهای درنده بشی.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">بعد نگاهی به سمت الا انداخت، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- بیا الا.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">ریلی نگاه معناداری به من انداخت و از اتاق خارج شد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">الا سرش را تکان داد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- به امید دیدار.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">سری تکان دادن و مادر متغیر گفت:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- به سلامت.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">الا بیرون رفت و در را پشت سرشان بست و من مات در بستهی اتاق شدم.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Mahdieh ♡, post: 108584, member: 1169"] [FONT=Parastoo][SIZE=18px]پارت 20 ریلی کنار پنجره ایستاد و در حالی که به حیاط نگاه میکرد، سوتی زد، گفت: - عجب ماشینی! الا کفشهایی را ریلی انتخاب کرده بود را روی زمین گذاشت و اشاره کرد بپوشمشان. کفشها را پوشیدم و صدای حیرتانگیز ریلی را شنیدم. - درست میبینم خدا؟ ماشین رولز رویس؟ با حرف ریلی سر بلند کردم و بند کفش را رها کردم. الا متعجب بهسوی پنجره حرکت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد. پرسیدم: - دخترا به چی نگاه میکنین؟ الا با دهانی نیمه باز، سرش را به شیشه چسباند، گفت؛ - چکاو دختر خودت رو برسون. به سمت پنجره رفتم، ریلی و الا را کنار زدم و به ماشین گرانقیمتی که در حیاطمان در حال پارک شدن بود، نگاهی انداختم. چشمهایم را ریز کردم و لب زدم: - یعنی ماشین کی میتونه باشه؟ ریلی پرده را کشید و در حالی که به سمت وسایلهایش میرفت، با رغبت گفت: - بجنب الا، وقت رفتن هست. من باید هر چه زود صاحب اون ماشین رو تور کنم. احساس میکنم این حجم از سینگلی برام کافیه. الا کتش را برداشت، گفت: - ازت تقاضا میکنم دست از این کارهای مزخرفت بردار ریلی. اخم آلود، کمی پرده را کنار زدم و به ماشین خیره شدم. یعنی مال چه کسی میتوانست باشد؟ یعنی ماشین همان کسانی هست که پدر راجع به آنها صحبت کرده بود؟ مطمئناً این ماشین چشم پدر را گرفته بود. پدر عاشق پول و ثروتشان شده بود. هر جایی بوی پول به دماغ پدر میخورد، پدر آنجا را میدید و میپرستید. پرستش بت با شرافتتر از پول پرستی بود. منزجر و اندوهگین، پرده را کشیدم و به ریلی و الا که آماده رفتن بودند، خیره شدم. - میرین؟ ریلی کلاهش را روی سرش گذاشت، گفت: - بمونیم چکاو؟ به نظرت برازنده هست که اینجا بمونیم؟ اون هم روز خواستگاری؟ الا دستکشهایش را پوشید، گفت: - از هر لحاظ آنالیزش کن و زنش شو. منظورش را نفهمیدم، گفتم: - کی رو؟ الا: شوهر آیندهات رو. ریلی شکاک توپید: - اول تعداد دوست دخترهاش رو بپرس، تا بعداً متعجب و گوشهنشین نشوی. لب زدم: - چرا؟ ریلی به طرف در اتاق رفت، گفت: - یادت نره چکاو، تو اهل ایرانی، ملیت، عقاید، رنگ پوست و مو، نژاد و حتیها طرز فکر تو متفاوت. قطعاً یک مرد خارجی، مناسب تو نیست. با باز شدن در و با ورود مادر، هر سه سکوت کرده و به مادر که رنگ از رخسارش پریده بود، خیره شدیم. مادر حاضر و آماده، با تدقیق نگاهم کرد، گفت: - چکاو آماده باش، توی راه هستن، چند دقیقه بعد میرسن. الا کیفش را برداشت، گفت: - پس اون ماشین توی حیاط مال کیه؟ مادر با بشاش موهای فر شدهاش را پشت گوشش راند، گفت: - قبل از اومدن، کلی هدایا و زیورآلات گرانقیمت آوردن. حقیقتاً این کارشون باعث تعجب ما شد. غریدم: - چی؟ قبول کردین؟ مادر با چشمهای درشت شده، گفت: - چکاو چرند نگو، نمیتونستیم بهشون بیاحترامی کنیم. ریلی پوفی کشیده و در حالی که در را کامل باز کرد تا عبور کند، گفت: - چه سیرتهای باستانی و حرفهای عبثی. ریلی آهی کشید و با نگاهی پر از اندوه، سری با تاسف تکان داد و به خاطر اطلاع داشتن از این ازدواج اجباری، رو به من لب زد: - مستقل باش چکاو. هیچوقت از مستقل بودن و تنها شدن نترس. تسلیم سرنوشتت نشو، چون حیفی که طعمههای گرگهای درنده بشی. بعد نگاهی به سمت الا انداخت، گفت: - بیا الا. ریلی نگاه معناداری به من انداخت و از اتاق خارج شد. الا سرش را تکان داد، گفت: - به امید دیدار. سری تکان دادن و مادر متغیر گفت: - به سلامت. الا بیرون رفت و در را پشت سرشان بست و من مات در بستهی اتاق شدم.[/SIZE][/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین