انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Mahdieh ♡" data-source="post: 107115" data-attributes="member: 1169"><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 16</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">سر پایین انداختم و جوابی ندادم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر از جا برخاست، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- البته سلطان علی، هر چی تو بگی. چکاو! </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با تذکر مادر، از جا برخاستم و سرم را پایین انداختم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر نگاهی به من و مادر انداخت، از آشپزخانه بیرون رفت.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">به محض خروج پدر، سرم را سمت مادر برگرداندم و ملتمسانه نالیدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- مامان!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر سرش را تکان داد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- چیه چکاو؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">به موهای سرم اشاره کردم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- پیر نشدم، هنوز جوونم. باید ازدواج کنم؟ نمیشه مدتی صبر کنین؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر با اکراه گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- برای چی صبر کنیم؟ اولین خواستگارت هست دختر، من و پدرت رو هم درک کن.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- من نمیخوام با یک پسر خارجی ازدواج کنم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر دستش را مشت کرد و روی میز کوبید، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- هیس! صدات رو ببر! منتظر نباش یه پسر ایرانی سوار بر اسب سفید بیاد و تو رو بگیره.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">جلوی مادر ایستادم، لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- خواهش میکنم مامان، بابا رو منصرف کن!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر با دستش من را کنار زد و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- چکاو! بس کن! دیگه نشنوم در این باره حرفی بزنی.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر شماره مستخدم را گرفت و در حالی که گوشی در دستش بود، افزود:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- امروز حق رفتن به جنگل رو نداری، برو به پرندهها سر بزن و بیا. باید برای امشب آماده باشی. </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">به موهای فرفریام چنگ زدم، نالیدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- خدا لعنتتون نکنه!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر با دستش هلم داد و در حالی که با مستخدم صحبت میکرد، به بیرون اشاره کرد تا بروم و مزاحم او و کارهایش نشوم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">لبم را گزیدم و با سستی از آشپزخانه بیرون آمدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهی به عقربههای ساعت انداختم و کسل تیرکمانم را برداشتم، سالانهسالانه به طرف حیاط راه افتادم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">همین که وارد حیاط شدم، سر تمام بادیگاردها سمت من چرخید و با دیدنم، سرشان را پایین انداختند و سلام دادند.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">سری برایشان تکان دادم و با بغضی در گلو، به طرف زیر زمین راه افتادم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">میتوانستم صدای شیههی شولک را در اصطبل بشنوم. او هم میدانست از زمان شکار گذشته و قرار نیست امروز شکار داشته باشیم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">ما عادت داشتیم هر روز به جنگل برویم و گشتی در جنگل بزنیم. آواز بخوانیم و با شولک وقت بگذرانیم؛ ولی این عادتها و قانونهایم دیگر اثری نداشتند و کمکم در حال محو شدن، بودند.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Mahdieh ♡, post: 107115, member: 1169"] [SIZE=18px][FONT=Parastoo]پارت 16 سر پایین انداختم و جوابی ندادم. مادر از جا برخاست، گفت: - البته سلطان علی، هر چی تو بگی. چکاو! با تذکر مادر، از جا برخاستم و سرم را پایین انداختم. پدر نگاهی به من و مادر انداخت، از آشپزخانه بیرون رفت. به محض خروج پدر، سرم را سمت مادر برگرداندم و ملتمسانه نالیدم: - مامان! مادر سرش را تکان داد، گفت: - چیه چکاو؟ به موهای سرم اشاره کردم، گفتم: - پیر نشدم، هنوز جوونم. باید ازدواج کنم؟ نمیشه مدتی صبر کنین؟ مادر با اکراه گفت: - برای چی صبر کنیم؟ اولین خواستگارت هست دختر، من و پدرت رو هم درک کن. لب زدم: - من نمیخوام با یک پسر خارجی ازدواج کنم. مادر دستش را مشت کرد و روی میز کوبید، گفت: - هیس! صدات رو ببر! منتظر نباش یه پسر ایرانی سوار بر اسب سفید بیاد و تو رو بگیره. جلوی مادر ایستادم، لب زدم: - خواهش میکنم مامان، بابا رو منصرف کن! مادر با دستش من را کنار زد و گفت: - چکاو! بس کن! دیگه نشنوم در این باره حرفی بزنی. مادر شماره مستخدم را گرفت و در حالی که گوشی در دستش بود، افزود: - امروز حق رفتن به جنگل رو نداری، برو به پرندهها سر بزن و بیا. باید برای امشب آماده باشی. به موهای فرفریام چنگ زدم، نالیدم: - خدا لعنتتون نکنه! مادر با دستش هلم داد و در حالی که با مستخدم صحبت میکرد، به بیرون اشاره کرد تا بروم و مزاحم او و کارهایش نشوم. لبم را گزیدم و با سستی از آشپزخانه بیرون آمدم. نگاهی به عقربههای ساعت انداختم و کسل تیرکمانم را برداشتم، سالانهسالانه به طرف حیاط راه افتادم. همین که وارد حیاط شدم، سر تمام بادیگاردها سمت من چرخید و با دیدنم، سرشان را پایین انداختند و سلام دادند. سری برایشان تکان دادم و با بغضی در گلو، به طرف زیر زمین راه افتادم. میتوانستم صدای شیههی شولک را در اصطبل بشنوم. او هم میدانست از زمان شکار گذشته و قرار نیست امروز شکار داشته باشیم. ما عادت داشتیم هر روز به جنگل برویم و گشتی در جنگل بزنیم. آواز بخوانیم و با شولک وقت بگذرانیم؛ ولی این عادتها و قانونهایم دیگر اثری نداشتند و کمکم در حال محو شدن، بودند. [/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین