انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Mahdieh ♡" data-source="post: 107036" data-attributes="member: 1169"><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 8</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">بعد از نیم ساعت دوش گرفتن، از حمام بیرون آمدم و به سمت تبلت رفتم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">تبلت را از روی میز عسلی برداشتم و روی تخت نشستم، وارد فضای مجازی شدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با دیدن عکس جوانه و شوهر مو زردش، ابرویی بالا انداختم و فحش رکیکی به عکسشان دادم. بدون اینکه عکسشان را لایک کنم، به پیچ تمیس یکسری زدم. او نیز عکس شوهر و دختر کوچکش را گذاشته و شش ماهگی بودنش را جشن گرفته بود و من در آن جشن حضور نداشتم. مطمئناً بعد از رفتن من به جنگل، پدر و مادر نیز به این جشن رفته بودند. </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">خشمگین شده و تبلت را با شتاب به روی بالش پرت کردم و حولهای را که دور موهایم پیچیده بودم را باز کردم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">روی تخت دراز کشیدم و به ساعت نگاهی انداختم. وقت خواب بود، باید به جنگل میرفتم؛ ولی الان نه، باید یک ساعتی استراحت میکردم و بعد از خوابیدن مادر و پدر، باید یکسری به آن مرد میزدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پلکهایم را روی هم گذاشتم و پتو را دور خود پیچیدم و کمکم به عالم بیهوشی فرو رفتم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- چکاو! چکاو! پاشو که دیر شد باید بریم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">غلتی سرجایم زدم و به مادر که بالای سرم ایستاده بود، چشم دوختم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر با دیدن چشمهای باز من، لبخندی زد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- صبحت بخیر دخترم، پاشو که باید حاضر بشی.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">خوابآلود لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- حاضر بشم؟ برای چی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر چشم غرهای رفت، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- برای جشن خواهرت.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با این حرفش، هینی کشیده و گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- صبح شده؟ نرفتم جنگل!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر هاجواج نگاهی به من انداخت و چنگی به صورتش زد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- استغفرالله دیوونه شدی دختر؟ یعنی چی که نرفتی جنگل؟ قرار بود بری جنگل؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">نیمخیز شدم و با حرص پتو را کنار انداختم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- اَه سر صبحی بس کن مامان، اصلاً حوصلهی تو یکی رو ندارم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">از روی تخت پایین آمدم و شروع به سرزنش خودم کردم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم و زیر لب شروع به غرغر کردن، کردم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر از پشت سر من، فحشی داد و غرید:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- دخترهی یکدنده! همین اخلاقها رو داری که کسی بهت جذب نمیشه. آخه پسر بیاد چی تو رو بگیره؟ هان! </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">در سرویس بهداشتی رو باز کردم و لگدی به در زدم، داد زدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- جذبم نشه، به درک! به درک! محض رضای خدا مامان سر صبحی شروع نکن.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Mahdieh ♡, post: 107036, member: 1169"] [SIZE=18px][FONT=Parastoo]پارت 8[/FONT][/SIZE] [FONT=Parastoo][/FONT] [SIZE=18px][FONT=Parastoo]بعد از نیم ساعت دوش گرفتن، از حمام بیرون آمدم و به سمت تبلت رفتم. تبلت را از روی میز عسلی برداشتم و روی تخت نشستم، وارد فضای مجازی شدم. با دیدن عکس جوانه و شوهر مو زردش، ابرویی بالا انداختم و فحش رکیکی به عکسشان دادم. بدون اینکه عکسشان را لایک کنم، به پیچ تمیس یکسری زدم. او نیز عکس شوهر و دختر کوچکش را گذاشته و شش ماهگی بودنش را جشن گرفته بود و من در آن جشن حضور نداشتم. مطمئناً بعد از رفتن من به جنگل، پدر و مادر نیز به این جشن رفته بودند. خشمگین شده و تبلت را با شتاب به روی بالش پرت کردم و حولهای را که دور موهایم پیچیده بودم را باز کردم. روی تخت دراز کشیدم و به ساعت نگاهی انداختم. وقت خواب بود، باید به جنگل میرفتم؛ ولی الان نه، باید یک ساعتی استراحت میکردم و بعد از خوابیدن مادر و پدر، باید یکسری به آن مرد میزدم. پلکهایم را روی هم گذاشتم و پتو را دور خود پیچیدم و کمکم به عالم بیهوشی فرو رفتم.[/FONT][/SIZE] [FONT=Parastoo] [/FONT] [SIZE=18px][FONT=Parastoo]***[/FONT][/SIZE] [FONT=Parastoo][/FONT] [SIZE=18px][FONT=Parastoo]- چکاو! چکاو! پاشو که دیر شد باید بریم. غلتی سرجایم زدم و به مادر که بالای سرم ایستاده بود، چشم دوختم. مادر با دیدن چشمهای باز من، لبخندی زد، گفت: - صبحت بخیر دخترم، پاشو که باید حاضر بشی. خوابآلود لب زدم: - حاضر بشم؟ برای چی؟ مادر چشم غرهای رفت، گفت: - برای جشن خواهرت. با این حرفش، هینی کشیده و گفتم: - صبح شده؟ نرفتم جنگل! مادر هاجواج نگاهی به من انداخت و چنگی به صورتش زد، گفت: - استغفرالله دیوونه شدی دختر؟ یعنی چی که نرفتی جنگل؟ قرار بود بری جنگل؟ نیمخیز شدم و با حرص پتو را کنار انداختم، گفتم: - اَه سر صبحی بس کن مامان، اصلاً حوصلهی تو یکی رو ندارم. از روی تخت پایین آمدم و شروع به سرزنش خودم کردم. به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم و زیر لب شروع به غرغر کردن، کردم. مادر از پشت سر من، فحشی داد و غرید: - دخترهی یکدنده! همین اخلاقها رو داری که کسی بهت جذب نمیشه. آخه پسر بیاد چی تو رو بگیره؟ هان! در سرویس بهداشتی رو باز کردم و لگدی به در زدم، داد زدم: - جذبم نشه، به درک! به درک! محض رضای خدا مامان سر صبحی شروع نکن.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین