انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Mahdieh ♡" data-source="post: 105794" data-attributes="member: 1169"><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 6</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">وارد عمارت شدم، با دیدن مادر و پدر که روی کاناپه نشسته بودن و حق به جانب منتظر من بودند، در را بستم. دستی به موهای فرفری و حنایی رنگم کشیدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">سری برایشان تکان دادم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- اتفاقی افتاده؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر ابروهای پهنش را بالا داد و چشمهایش کلاغی رنگش را به من دوخت.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه چه اتفاقی قرار بیوفته؟ به نظر خودت دیر نیومدی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">به ساعت نگاهی انداختم و دستی به آرنج پیراهنم کشیدم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- نه، هیچ پرندهای نیافتم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر به سر و وضعم اشاره کرد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- جلیفهات کو؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر سرش را با تاسف تکان داد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- نگو که گمش کردی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">تار مویم را پشت گوشم زدم و به دروغ لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- دقیقاً، باز هم جلیقهام رو گم کردم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر پوف عصبی کشید و پاهایش را روی دستهی کاناپه و دستش را روی سرش گذاشت.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر سیبی از داخل سبد که روی میز بود، برداشت و به سمتم پرت کرد که در هوا قاپیدمش.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر: بخور و برو دوش بگیر. یادت نره شامت رو بخوری و بخوابی.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر بدون اینکه نگاهی به سوی من بیندازد، با غیظ گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- فردا برای یک جشن بزرگ دعوتیم، امیدوارم لباس مناسبی برای پوشیدن داشته باشی.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با شنیدن این حرفش، سیب را داخل مشتم فشردم و نارضا گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- نمیشه من نرم؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر نوچ نوچی کرد، گفت؛</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- غیر ممکنه چکاو جان. این جشن برای خواهرت جوانه هست.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- برای جوانه؟ مناسبتش چیه؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر لبخند مهربانی زد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- بهت تبریک میگم، داری خاله میشی.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با این حرف پدر، سیب از دستم سر خورد و روی سرامیکها افتاد.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">جوانه حامله هست؟ خواهر پانزده ساله من حامله هست؟ مگر ممکن هست چنین چیزی؟ چنگی به دستهی مبل زدم و خودم را استوار نگه داشتم. </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر مشوش پرسید:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- چکاو چی شد؟ سرت گیج رفت؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر با این حرف پدر، هینی کشید و گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- ای وای! چی شدی چکاو؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">بغض کرده و مایوس به پدر خیره شدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">نالیدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- بابا واقعاً خوشحال هستین برای این موضوع؟ جوانه چند سالشه بابا؟ هان! چند سالشه؟ اون هنوز پانزده سالش هست. هنوز یک سال نشده که پا به خونه بخت گذاشته.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر قبل از پدر گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- بسه چکاو! به تو چه؟! خواهرت خودش دلش میخواد. تو باید بشینی و زانوی غم بغل بگیری و به فکر خودت باشی که بختت بسته شده!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">عصبی شده، نعره زدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- خواستگار و شوهر نمیخوام. من یک زندگی مستقل میخوام!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">شوتی به سیبی که جلوی پایم بود زدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر ابروهایش را بالا انداخت و لب زد:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- بیجا میکنی، تو یک دختر چموش، نمیتونی قانونهای خانعلی مسیحا را زیر پاهات پایمال کنی و به ریش ما بخندی. بیخود و بیجهت برای رسیدن به این جایگاه و مقام زحمت نکشیدم. بفهم چی میخوای و کی هستی! </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم را پایین انداختم و از جذبهی پدر ترسیدم و با صدای لرزانی گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- فقط بیست سالمه!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">از جایش برخاست، با تاسف گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- بهدرک که بیست سالته! از همون روزی که به دنیا آمدی و چشمهای گردت رو باز کردی، فهمیدم شبیه مادر بزرگ مدعیات هستی!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">سمت پلهها بهراه افتاد و با بالا رفتن پدر، مادر از روی مبل بلند شد و عصبی غرید:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- همین رو میخواستی؟ میخواستی مرد بیچاره رو عصبی کنی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">لگدی به پایهی میز زدم، توپیدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی میگی مامان؟ نباید دهنم رو باز کنم؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر با چهرهای پکر، چشم غرهای به من رفت، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- برو بخواب چکاو، بیشتر از این چرند نگو، صبح حرف میزنیم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر با دستش به سمت اتاقم اشاره کرد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- زود برو بخواب.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با شانهای خمیده به سمت پلهها رفتم و به سمت اتاق راه افتادم.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Mahdieh ♡, post: 105794, member: 1169"] [SIZE=18px][FONT=Parastoo]پارت 6 وارد عمارت شدم، با دیدن مادر و پدر که روی کاناپه نشسته بودن و حق به جانب منتظر من بودند، در را بستم. دستی به موهای فرفری و حنایی رنگم کشیدم. سری برایشان تکان دادم، گفتم: - اتفاقی افتاده؟ پدر ابروهای پهنش را بالا داد و چشمهایش کلاغی رنگش را به من دوخت. - نه چه اتفاقی قرار بیوفته؟ به نظر خودت دیر نیومدی؟ به ساعت نگاهی انداختم و دستی به آرنج پیراهنم کشیدم، گفتم: - نه، هیچ پرندهای نیافتم. پدر به سر و وضعم اشاره کرد، گفت: - جلیفهات کو؟ مادر سرش را با تاسف تکان داد، گفت: - نگو که گمش کردی؟ تار مویم را پشت گوشم زدم و به دروغ لب زدم: - دقیقاً، باز هم جلیقهام رو گم کردم. مادر پوف عصبی کشید و پاهایش را روی دستهی کاناپه و دستش را روی سرش گذاشت. پدر سیبی از داخل سبد که روی میز بود، برداشت و به سمتم پرت کرد که در هوا قاپیدمش. پدر: بخور و برو دوش بگیر. یادت نره شامت رو بخوری و بخوابی. مادر بدون اینکه نگاهی به سوی من بیندازد، با غیظ گفت: - فردا برای یک جشن بزرگ دعوتیم، امیدوارم لباس مناسبی برای پوشیدن داشته باشی. با شنیدن این حرفش، سیب را داخل مشتم فشردم و نارضا گفتم: - نمیشه من نرم؟ پدر نوچ نوچی کرد، گفت؛ - غیر ممکنه چکاو جان. این جشن برای خواهرت جوانه هست. لب زدم: - برای جوانه؟ مناسبتش چیه؟ پدر لبخند مهربانی زد، گفت: - بهت تبریک میگم، داری خاله میشی. با این حرف پدر، سیب از دستم سر خورد و روی سرامیکها افتاد. جوانه حامله هست؟ خواهر پانزده ساله من حامله هست؟ مگر ممکن هست چنین چیزی؟ چنگی به دستهی مبل زدم و خودم را استوار نگه داشتم. پدر مشوش پرسید: - چکاو چی شد؟ سرت گیج رفت؟ مادر با این حرف پدر، هینی کشید و گفت: - ای وای! چی شدی چکاو؟ بغض کرده و مایوس به پدر خیره شدم. نالیدم: - بابا واقعاً خوشحال هستین برای این موضوع؟ جوانه چند سالشه بابا؟ هان! چند سالشه؟ اون هنوز پانزده سالش هست. هنوز یک سال نشده که پا به خونه بخت گذاشته. مادر قبل از پدر گفت: - بسه چکاو! به تو چه؟! خواهرت خودش دلش میخواد. تو باید بشینی و زانوی غم بغل بگیری و به فکر خودت باشی که بختت بسته شده! عصبی شده، نعره زدم: - خواستگار و شوهر نمیخوام. من یک زندگی مستقل میخوام! شوتی به سیبی که جلوی پایم بود زدم. پدر ابروهایش را بالا انداخت و لب زد: - بیجا میکنی، تو یک دختر چموش، نمیتونی قانونهای خانعلی مسیحا را زیر پاهات پایمال کنی و به ریش ما بخندی. بیخود و بیجهت برای رسیدن به این جایگاه و مقام زحمت نکشیدم. بفهم چی میخوای و کی هستی! سرم را پایین انداختم و از جذبهی پدر ترسیدم و با صدای لرزانی گفتم: - فقط بیست سالمه! از جایش برخاست، با تاسف گفت: - بهدرک که بیست سالته! از همون روزی که به دنیا آمدی و چشمهای گردت رو باز کردی، فهمیدم شبیه مادر بزرگ مدعیات هستی! سمت پلهها بهراه افتاد و با بالا رفتن پدر، مادر از روی مبل بلند شد و عصبی غرید: - همین رو میخواستی؟ میخواستی مرد بیچاره رو عصبی کنی؟ لگدی به پایهی میز زدم، توپیدم: - چی میگی مامان؟ نباید دهنم رو باز کنم؟ مادر با چهرهای پکر، چشم غرهای به من رفت، گفت: - برو بخواب چکاو، بیشتر از این چرند نگو، صبح حرف میزنیم. مادر با دستش به سمت اتاقم اشاره کرد، گفت: - زود برو بخواب. با شانهای خمیده به سمت پلهها رفتم و به سمت اتاق راه افتادم.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین