انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Mahdieh ♡" data-source="post: 105673" data-attributes="member: 1169"><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 5</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'"></span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">زخمش را بستم و پتو را روی تن لختش انداختم. پیراهن پاره شدهاش و جعبه کمکهای اولیه را از روی تخت برداشتم و به سمت حمام کلبه رفتم. </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پیراهنش را به داخل سطل زباله پرتاب کردم و جعبه را داخل کمد گذاشتم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">دستهای خونین شدهام را زیر شیر آب گرفتم و با مایع دستشویی دستهایم را شستم و سر بلند کرده، از داخل آیینه نگاهی به خود انداختم. موهای فرفریام روی پیشانیام افتاده بودند و روی کک مکهایم را پوشانده بودند. به قول مادر کیوت شده بودم! با این فکر شیر آب را بستم و از حمام بیرون آمدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهی به مرد جوان انداختم و در حمام را بستم. </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- امروز تو شدی بلای جون من! </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">حتی نتوامستم آن پرندههایی که مورد نظرم بودند را پیدا کنم. الکی خود را مشغول این مرد کردم و وقت گذراندم. با صدای شیههی شولک، پوفی کشیدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">کوله و تیر را برداشتم و کمی به سمت تخت خم شدم. نگاهی به پلکهای مرد انداختم و با دقت آنالیزش کردم تا ببینم بیدار میشود یا نه. اما انگاری قصد به هوش آمدن نداشت. سری از روی تاسف تکان دادم و نگاهی به ساعتی که بالای سرش قرار داشت انداختم. ساعت شش عصر بود، باید دو شب میآمدم و کمی برایش دارو و غذا میآوردم تا به هوش آید. چون اگر به هوش نمیآمد برای من دردسر بزرگی میشد. </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر نیز دنبال چنین بهانهای بود، تا کارش را عملی کند!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مرد جوان پلکهایش تکان خورد و لبخندی روی لب من جا خوش کرد. انگاری قرار نبود اتفاق بدی بیوفتد!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مرد به آرامی پلکهایش را باز کرد و مردمکهایش را چرخاند. با دیدن پلکهای باز شدهاش، کمی سرم را جلوتر بردم و دستم را بالای سرش تکان دادم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- خوبی آقا؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مرد سرفهای کرد که فوراً با دست دیگرش، بازوی پانسمان شدهاش را در دست گرفت و با صدای خشداری گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- کی هستی تو؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با تسکین خود را عقب کشیدم و نفس آسودهای سر دادم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">بالاخره بیدار شده و زبان باز کرده بود.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">بندهای کولهام را فشردم و یک قدمی از کنار تخت عقب رفتم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- خوشحالم که به هوش اومدی.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">بعد این حرفم، خودم را از جلوی چشمهایش محو کرد تا من را نشناسد.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">کوله را روی دوشم انداختم و به سمت در رفتم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">دستگیره را پایین کشیدم که مکرراً صدای سرفهاش را شنیدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- نرو، خواهش میکنم؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">در چوبی کلبه را باز کردم و نگاهی به مرد انداختم، لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- متاسفم! </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">سرش را بالا گرفت و با دستش سعی کرد پارچه را از روی صورتش کنار بزند تا بتواند راحتتر صحبت کند. نگاهم را ازش گرفتم و سریع از کلبه خارج شدم. </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">در را بستم و بع در کلبه تکیه داد و نفسم را بیرون فرستادم. شولک سرش را به سمتم گرفتم و یالهایش را تکان داد. دستی به یالهای شولک کشیدم و لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- امروز روز خوبی برات نبود شولک، امیدوارم فردا صبح جبران کنم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">سوار شولک شدم و کمان، کوله را با دست دیگرم گرفتم و</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">افسار شولک را کشیدم و ضربهای به شکمش زدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- راه بیفت شولک، راه بیفت!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">شولک شیههای کشیده و به سرعت شروع به دویدن کرد.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم را خم کردم و افسار شولک را محکم گرفتم تا سرم با شاخههای بیکران درختها برخورد نکند.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">در تاریکی از میان درختها، با سرعت گذشته و تنها خفاشهای پچل در تاریکی، در آسمان پرسه میزدند و به اینور و آنور میرفتند.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">شولک از روی سنگ بزرگی که نشان دهنده خروج ما از جنگل بود پرید و قصر زیبای ما نمایان شد.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر آن سنگ خاکستری رنگ را در هنگام ورود من به جنگل گذاشته بود، تا با دیدن آن سنگ، بفهمم که چقدر به خانه نزدیک هستم و هیچگاه راه را گم نکنم. از جادهی خاکی گذشته و در راه خانه قرار گرفتیم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">شولک از سرعتش کاسته و جلوی در عمارت، ایستاد و شیههای بلند کشید.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">لئو با شنیدن صدای شیههی شولک، از آلاچیق که در داخل حیاط قرار داشت، بیرون آمد و درب نردهای و با عظمت حیاط را باز کرد. </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با دیدنم لبخندی زد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- دیر اومدین چکاو بانو!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">کوله و کمانم را به سمتش پرت کرد که در هوا قاپید. </span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- پرندهای داخل کولهام هست، زخمش رو ببند و ببرش به زیرزمین.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">لئو سری جنباند، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- حتماً.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با شولک به سمت اصطبل راه افتاده، پیاده شدم و سالانه سالانه با پاهایی خسته و کوفته شده، در اصطبل را باز کردم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">اینبار شولک بدون اینکه اجازه دهد من در را کامل باز کنم، وارد اصطبل شده و به سمت آخور خودش رفت.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم را کج کرده و در قرمز رنگ اصطبل را بستم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">بدون اینکه به شولک آب یا علفی دهم، به سمت عمارت راه افتادم.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Mahdieh ♡, post: 105673, member: 1169"] [SIZE=18px][FONT=Parastoo]پارت 5 زخمش را بستم و پتو را روی تن لختش انداختم. پیراهن پاره شدهاش و جعبه کمکهای اولیه را از روی تخت برداشتم و به سمت حمام کلبه رفتم. پیراهنش را به داخل سطل زباله پرتاب کردم و جعبه را داخل کمد گذاشتم. دستهای خونین شدهام را زیر شیر آب گرفتم و با مایع دستشویی دستهایم را شستم و سر بلند کرده، از داخل آیینه نگاهی به خود انداختم. موهای فرفریام روی پیشانیام افتاده بودند و روی کک مکهایم را پوشانده بودند. به قول مادر کیوت شده بودم! با این فکر شیر آب را بستم و از حمام بیرون آمدم. نگاهی به مرد جوان انداختم و در حمام را بستم. لب زدم: - امروز تو شدی بلای جون من! حتی نتوامستم آن پرندههایی که مورد نظرم بودند را پیدا کنم. الکی خود را مشغول این مرد کردم و وقت گذراندم. با صدای شیههی شولک، پوفی کشیدم. کوله و تیر را برداشتم و کمی به سمت تخت خم شدم. نگاهی به پلکهای مرد انداختم و با دقت آنالیزش کردم تا ببینم بیدار میشود یا نه. اما انگاری قصد به هوش آمدن نداشت. سری از روی تاسف تکان دادم و نگاهی به ساعتی که بالای سرش قرار داشت انداختم. ساعت شش عصر بود، باید دو شب میآمدم و کمی برایش دارو و غذا میآوردم تا به هوش آید. چون اگر به هوش نمیآمد برای من دردسر بزرگی میشد. پدر نیز دنبال چنین بهانهای بود، تا کارش را عملی کند! مرد جوان پلکهایش تکان خورد و لبخندی روی لب من جا خوش کرد. انگاری قرار نبود اتفاق بدی بیوفتد! مرد به آرامی پلکهایش را باز کرد و مردمکهایش را چرخاند. با دیدن پلکهای باز شدهاش، کمی سرم را جلوتر بردم و دستم را بالای سرش تکان دادم، گفتم: - خوبی آقا؟ مرد سرفهای کرد که فوراً با دست دیگرش، بازوی پانسمان شدهاش را در دست گرفت و با صدای خشداری گفت: - کی هستی تو؟ با تسکین خود را عقب کشیدم و نفس آسودهای سر دادم. بالاخره بیدار شده و زبان باز کرده بود. بندهای کولهام را فشردم و یک قدمی از کنار تخت عقب رفتم. - خوشحالم که به هوش اومدی. بعد این حرفم، خودم را از جلوی چشمهایش محو کرد تا من را نشناسد. کوله را روی دوشم انداختم و به سمت در رفتم. دستگیره را پایین کشیدم که مکرراً صدای سرفهاش را شنیدم. - نرو، خواهش میکنم؟ در چوبی کلبه را باز کردم و نگاهی به مرد انداختم، لب زدم: - متاسفم! سرش را بالا گرفت و با دستش سعی کرد پارچه را از روی صورتش کنار بزند تا بتواند راحتتر صحبت کند. نگاهم را ازش گرفتم و سریع از کلبه خارج شدم. در را بستم و بع در کلبه تکیه داد و نفسم را بیرون فرستادم. شولک سرش را به سمتم گرفتم و یالهایش را تکان داد. دستی به یالهای شولک کشیدم و لب زدم: - امروز روز خوبی برات نبود شولک، امیدوارم فردا صبح جبران کنم. سوار شولک شدم و کمان، کوله را با دست دیگرم گرفتم و افسار شولک را کشیدم و ضربهای به شکمش زدم. - راه بیفت شولک، راه بیفت! شولک شیههای کشیده و به سرعت شروع به دویدن کرد. سرم را خم کردم و افسار شولک را محکم گرفتم تا سرم با شاخههای بیکران درختها برخورد نکند. در تاریکی از میان درختها، با سرعت گذشته و تنها خفاشهای پچل در تاریکی، در آسمان پرسه میزدند و به اینور و آنور میرفتند. شولک از روی سنگ بزرگی که نشان دهنده خروج ما از جنگل بود پرید و قصر زیبای ما نمایان شد. پدر آن سنگ خاکستری رنگ را در هنگام ورود من به جنگل گذاشته بود، تا با دیدن آن سنگ، بفهمم که چقدر به خانه نزدیک هستم و هیچگاه راه را گم نکنم. از جادهی خاکی گذشته و در راه خانه قرار گرفتیم. شولک از سرعتش کاسته و جلوی در عمارت، ایستاد و شیههای بلند کشید. لئو با شنیدن صدای شیههی شولک، از آلاچیق که در داخل حیاط قرار داشت، بیرون آمد و درب نردهای و با عظمت حیاط را باز کرد. با دیدنم لبخندی زد، گفت: - دیر اومدین چکاو بانو! کوله و کمانم را به سمتش پرت کرد که در هوا قاپید. گفتم: - پرندهای داخل کولهام هست، زخمش رو ببند و ببرش به زیرزمین. لئو سری جنباند، گفت: - حتماً. با شولک به سمت اصطبل راه افتاده، پیاده شدم و سالانه سالانه با پاهایی خسته و کوفته شده، در اصطبل را باز کردم. اینبار شولک بدون اینکه اجازه دهد من در را کامل باز کنم، وارد اصطبل شده و به سمت آخور خودش رفت. سرم را کج کرده و در قرمز رنگ اصطبل را بستم. بدون اینکه به شولک آب یا علفی دهم، به سمت عمارت راه افتادم.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین