انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Mahdieh ♡" data-source="post: 105626" data-attributes="member: 1169"><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">پارت 4</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">شولک را پیدا کرده و از افسارش گرفتم، کشیدم و به سمت مرد بردمش.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">با شولک بالای سر مرد ایستادیم. شولک پاهایش را روی خزانهای کوبید و شیههای کشید. انگاری او نیز متوجه شده بود، حال مرد وخیم هست. رنگش مثل کچ سفید و جلیقهی خوش رنگ و گران قیمتم خونین شده بود. دلم برای جلیقهام و خون از دست رفته مرد میسوخت! </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">یکبار میگفتم به او کمک کنم و زخمش را ببندم و یکبار دیگر میگفتم در دردسر میوفتم؛ اما با وجود ذهن آشفتهام، از کتفهایش گرفتم و با قوت تندرو کشیدم که احساس کردم انگشتهایم دستم کنده شدند و روی زمین افتادند.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">ناخودآگاه آخ خفیفی گفتم و مرد بیچاره را روی خزانها رها کردم که با شدت به زمین برخورد کرد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">هر پنچ انگشتم را به داخل دهانم فرو کردم تا بلکه کمی از دردشان کاسته شود.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">با حرص به مرد بیهوش شده نگاهی انداختم. با دیدن بازوهای هیکلی و تن تنومندش، با ولع غریدم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- مرتیکهی بد ذات، توی این جنگل چهگوهی میخوردی؟ </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">انگشتهایم را از دهانم بیرون کشیده و به لباسم مالیدمشان.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">دستی به شکم شولک کشیدم و دست زیر فکم گذاشتم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- به نظرت چطوری این رو به کلبه ببرم شولک؟ اصلاً بگو امروز خورشید از کدام سمت طلوع کرده که تیر من خطا رفته؟ چرا باید زخمی میکردم؟ میدونی اگر پدر بفهمه چقدر توبیخم میکنه؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">با شیههی شولک و افتادن کولهام به زمین، سر طناب از کنار زیپ نمایان شد و برایم چشمک زد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">لبخندی زدم و با دیدن طناب، لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- ایول بهت شولک همیشه بهترینی.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">خم شدم از داخل کوله طناب را بیرون کشیدم و بدون هیچ عذاب وجدانی طناب را به پاهای مرد بستم و سر دیگر طناب را به دور شکم شولک بستم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">از افسار شولک کشیدم و لگدی به پایش زدم تا حرکت کند و مرد را با خود بکشد. من نیز پشت شولک حرکت میکردم، تا از سنگی سر راه بود بردارم تا به سر مرد برخورد نکند. بیچاره مرد جوان را به سر و وضعی انداخته بودم که اگر خودش را اینگونه میدید، تمام ابهتش پر میکشید و میرفت. یا اگر زنده میماند، با دیدن جای زخمش و ردهای کوچک سنگ ریزها پشت کمرش، من را از طناب آویزان میکرد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">با این طرز فکر خود لبخند مضحکی روی لبم نشست.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">با رسیدن به کلبه، زودی طنابها را از پاهایش باز کردم و در کلبه را باز کردم و با ته زوری که برایم مانده بود، مرد را به داخل کلبه بردم و روی تخت انداختمش.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">با انداختنش روی تخت، تخت صدای بدی داد. دستهایم را روی کمرم گذاشتم و به پاهای بلند مرد خیره شدم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- مطمئناً صد کیلو هستی. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">لگدی به چکمههای سیاهش زدم و به سمت جعبه کمکهای اولیه رفتم کخ همیشه داخل کمد کوچک، در داخل کلبه بود.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">در کمد را باز کردم و جعبه را بیرون آوردم. همانطور که جعبه را کنار سرش روی تخت میگذاشتم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- کم غذا بخور و بیشتر کالری بسوزون.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">گرهی جلیقه را باز کردم و دوباره گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- زخمت همخونریزی داره.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">جلیقه را از دور بازوش برداشتم که با دیدن زخمش، چهرهام درهم شد و با انزجار گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- زخمت عمیق نیست ولی خب نیاز به بخیه داره. این رو هم حلش میکنم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">بتادین را بیرون کشیدم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">- ای کاش زودتر به هوش بیای و من رو بیشتر از این نگران نکنی آقا، چون واقعاً وحشت کردم. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><span style="font-size: 18px">با وجود اینکه صدایم را نمیشنید و واکنشی نشان نمیداد؛ ولی من عادت داشتم مدام با خود صحبت کنم و پاسخ سوالهایم را بدهم.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Mahdieh ♡, post: 105626, member: 1169"] [FONT=Parastoo][SIZE=18px]پارت 4 شولک را پیدا کرده و از افسارش گرفتم، کشیدم و به سمت مرد بردمش. با شولک بالای سر مرد ایستادیم. شولک پاهایش را روی خزانهای کوبید و شیههای کشید. انگاری او نیز متوجه شده بود، حال مرد وخیم هست. رنگش مثل کچ سفید و جلیقهی خوش رنگ و گران قیمتم خونین شده بود. دلم برای جلیقهام و خون از دست رفته مرد میسوخت! یکبار میگفتم به او کمک کنم و زخمش را ببندم و یکبار دیگر میگفتم در دردسر میوفتم؛ اما با وجود ذهن آشفتهام، از کتفهایش گرفتم و با قوت تندرو کشیدم که احساس کردم انگشتهایم دستم کنده شدند و روی زمین افتادند. ناخودآگاه آخ خفیفی گفتم و مرد بیچاره را روی خزانها رها کردم که با شدت به زمین برخورد کرد. هر پنچ انگشتم را به داخل دهانم فرو کردم تا بلکه کمی از دردشان کاسته شود. با حرص به مرد بیهوش شده نگاهی انداختم. با دیدن بازوهای هیکلی و تن تنومندش، با ولع غریدم: - مرتیکهی بد ذات، توی این جنگل چهگوهی میخوردی؟ انگشتهایم را از دهانم بیرون کشیده و به لباسم مالیدمشان. دستی به شکم شولک کشیدم و دست زیر فکم گذاشتم، گفتم: - به نظرت چطوری این رو به کلبه ببرم شولک؟ اصلاً بگو امروز خورشید از کدام سمت طلوع کرده که تیر من خطا رفته؟ چرا باید زخمی میکردم؟ میدونی اگر پدر بفهمه چقدر توبیخم میکنه؟ با شیههی شولک و افتادن کولهام به زمین، سر طناب از کنار زیپ نمایان شد و برایم چشمک زد. لبخندی زدم و با دیدن طناب، لب زدم: - ایول بهت شولک همیشه بهترینی. خم شدم از داخل کوله طناب را بیرون کشیدم و بدون هیچ عذاب وجدانی طناب را به پاهای مرد بستم و سر دیگر طناب را به دور شکم شولک بستم. از افسار شولک کشیدم و لگدی به پایش زدم تا حرکت کند و مرد را با خود بکشد. من نیز پشت شولک حرکت میکردم، تا از سنگی سر راه بود بردارم تا به سر مرد برخورد نکند. بیچاره مرد جوان را به سر و وضعی انداخته بودم که اگر خودش را اینگونه میدید، تمام ابهتش پر میکشید و میرفت. یا اگر زنده میماند، با دیدن جای زخمش و ردهای کوچک سنگ ریزها پشت کمرش، من را از طناب آویزان میکرد. با این طرز فکر خود لبخند مضحکی روی لبم نشست. با رسیدن به کلبه، زودی طنابها را از پاهایش باز کردم و در کلبه را باز کردم و با ته زوری که برایم مانده بود، مرد را به داخل کلبه بردم و روی تخت انداختمش. با انداختنش روی تخت، تخت صدای بدی داد. دستهایم را روی کمرم گذاشتم و به پاهای بلند مرد خیره شدم، گفتم: - مطمئناً صد کیلو هستی. لگدی به چکمههای سیاهش زدم و به سمت جعبه کمکهای اولیه رفتم کخ همیشه داخل کمد کوچک، در داخل کلبه بود. در کمد را باز کردم و جعبه را بیرون آوردم. همانطور که جعبه را کنار سرش روی تخت میگذاشتم، گفتم: - کم غذا بخور و بیشتر کالری بسوزون. گرهی جلیقه را باز کردم و دوباره گفتم: - زخمت همخونریزی داره. جلیقه را از دور بازوش برداشتم که با دیدن زخمش، چهرهام درهم شد و با انزجار گفتم: - زخمت عمیق نیست ولی خب نیاز به بخیه داره. این رو هم حلش میکنم. بتادین را بیرون کشیدم، گفتم: - ای کاش زودتر به هوش بیای و من رو بیشتر از این نگران نکنی آقا، چون واقعاً وحشت کردم. با وجود اینکه صدایم را نمیشنید و واکنشی نشان نمیداد؛ ولی من عادت داشتم مدام با خود صحبت کنم و پاسخ سوالهایم را بدهم.[/SIZE][/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین