انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چترپاره زندگی (جلد دوم) | فاطمه فرهمندنیا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="BAD_GRIL" data-source="post: 81315" data-attributes="member: 1062"><p style="text-align: center"><strong>"پارت چهارم"</strong></p><p></p><p></p><p><strong>آسمان دستش را بر روی دستگیره فلزی در میگذارد و با یک خداحافظی مختصر خانه را ترک میکند.</strong></p><p><strong>کیسان که دگر نتوانست تاب بیاورد و نقاب بیتوجهی را بر روی صورت خود تحمل کند، با یک حرکت از روی صندلی آشپزخانه برمیخیزد و در ورودی را هدف قرار میدهد.</strong></p><p><strong>- آسمان!</strong></p><p><strong>لنگهی دیگر کفشش میان دستانش آویزان بود که متعجب به سمت صدا میچرخد.</strong></p><p><strong>- خودم میرسونمت! </strong></p><p><strong>آسمان اینبار با لکنت میگوید.</strong></p><p><strong>- ن...ه...نه...نه!</strong></p><p><strong>شانههایش را ما بین دستان مردانهاش فشار میدهد و حال، نگاه نگران و دلسوز برادرانهاش خیره در چشمان آسمان میشوند.</strong></p><p><strong>- چی چیرو نه؟! انتظار که نداری بذارم با این حالت تنها این همه راهرو بری؟! مگه منمردم؟!</strong></p><p><strong>آسمان نگاهی در اطراف چرخاند جزء دیوار سنگیِ دور تا دور حیاط و تک و توک درخت و گاهی هم تکه های برف روی زمین چیز دیگری نبود.</strong></p><p><strong>- میخوام یه سر به خونه بزنم، یک سری وسایل لازم دارم باید بردارم.</strong></p><p><strong>کیسان از حرف دخترک جا خورد. متعجب ایستاد و پرسید.</strong></p><p><strong>- حالت خوبه؟ معلومه چی میگی؟!</strong></p><p><strong>آسمان راه افتاد و گفت.</strong></p><p><strong>- چیزی نیست؛ فقط میخوام وسایلمرو بردارم همین!</strong></p><p><strong>بازوی آسمان را کشید و به او گفت.</strong></p><p><strong>- کاری نکن نذارم از اینجا پات رو بیرون بذاری!</strong></p><p><strong>آسمان پوزخند زد و گفت.</strong></p><p><strong>- تو هم مثل بقیه! به سلامت.</strong></p><p><strong>***</strong></p><p><strong>چند نفس عمیق کشید و در را باز کرد و وارد خانه شد.</strong></p><p><strong>رو به رویش یک سالن حدوداً بیست متری بود که سمت چپ آشپزخانهای کوچک و نقلی بود. سمت راست هم سه در کوچک بود که حمام، سرویس و تراس خانه بود، خاطرههایش در آنجا مجدداً تازه شد! قدم مرددی به جلو برداشت، صدای آبی که از یکی از همان درها میآمد به آن یقین رسید یکی در حمام است! روبه روی در ورودی هم درهای باز دو اتاق به صراحت نشان از دو خوابه بودن خانه میداد.</strong></p><p><strong>لباسهایی که شلخته بر روی زمین و دستهمبل پخش و پلا بودند و ظرف و ظروفهایی که در آشپزخانه برای شسته شدن و تمیز شدن به گریه افتاده بودند، به او اطمینان میداد که بهواد حتی یک ثانیههم به تمیز کاری فکر نکرده است و هیچ خدمتکاریهم به خانه نیاورده است. </strong></p><p><strong>صدای آب قطع شد، به گمان که کارش به اتمام رسیده بود. با آنکه قلبش برای ماندن و دیدن بهواد اصرار میکرد او برای خروج از خانه با مغزش همدست شده و عجله میکرد. دستش که روی دستگیره نشست همزمان بهواد از حمام خارج شد. تا چشمش به او افتاد و نامش را خواند.</strong></p><p><strong>- آسمان.</strong></p><p><strong>هزار جانم در گلویش شکست و بهخودش فشار آورد تا جوابش را ندهد. دلش مثل پرندهای در قفس خودش را به دیوار سینه میکوبید.</strong></p><p><strong>بهواد باز نامش را خواند و او در را باز کرد. تا به خودش بجنبد دست بهواد روی در قرار گرفت و آن را بست.</strong></p><p><strong>به مرد تن پوش برتن نگاه کرد. بیخیال دلتنگی شد و برای باز کردن در تلاش کرد اما زور بهواد بیشتر از او بود گفت.</strong></p><p><strong>- کجا میخوای بری آسمان؟ بمون باهات حرف دارم.</strong></p><p><strong>آسمان بیآنکه دستش را از دستگیره جدا کند یا حتی سر بلند کند و مرد ایستاده کنارش را ببیند گفت.</strong></p><p><strong>- دیگه حرفی نمونده، برو کنار میخوام برم.</strong></p><p><strong>بهواد بر خلاف دخترک با ملایمت گفت.</strong></p><p><strong>- میدونم از دستم دلخوری. حق داری صبر کن لباس بپوشم بیام حرف میزنیم. </strong></p><p><strong>آسمان همچنان برای نگاه نکردن اصرار میکرد.</strong></p><p><strong>ــ من و تو حرفی نداریم که بزنیم.</strong></p><p><strong>بهواد کلافه میان موهای خیسش دست کشید و گفت.</strong></p><p><strong>- خواهش می کنم دو دقیقه فرصت بده حرف بزنیم.</strong></p><p><strong>دستگیره را بالا و پایین کرد و گفت.</strong></p><p><strong>- بذار برم بهواد وگرنه داد میزنم همه بریزن اینجا.</strong></p><p><strong>بهواد برخلاف تلاش آسمان در را بیشتر فشار داد و گفت.</strong></p><p><strong>- بهخدا تا حرف نزنیم نمیذارم بری فکر میکنی بیدلیل از تبسم خواستم یک بهانه جور کنه بفرستت اینجا؟!</strong></p><p><strong>آسمان آنقدر عصبی بود که درست متوجه جملهی بهواد نشد. مگر میشد؟! تبسم وکیل و بهترین رفیق او بود و فکر آنکه آن خیلی راحت از پشت به او خنجر زده بود، دخترک را به شدت شک زده کرده بود. بهواد دوباره عصبی گفت.</strong></p><p><strong>- تو رو خدا دو دقیقه از در فاصله بگیر.</strong></p><p><strong>لبهی حولهاش را در دست گرفت.</strong></p><p><strong>- بذار برم این لعنتی عوض کنم میام حرف میزنیم.</strong></p><p><strong>آسمان از جایش تکان نخورد و بهواد با لجبازی گفت.</strong></p><p><strong>- باشه همینجا بمون. اصلاً داد بزن همه بیان بالا منهم جلوی همهشون میگم من عاشق همین دختر لجباز و بیاحساس شدم و نمیخوامم به هیچ وجه طلاقش بدم!</strong></p><p><strong>آسمان بالاخره سر بلند کرد، خیرهاش شد. آخ امان از دلبری کردن چشمهایش. با چشمانی که از اشک نم داشت و اما خشونت ازش میبارید به صورت و موهای خیس بهواد نگاه کرد.</strong></p><p><strong>- خودت جواب خودت رو دادی.</strong></p><p><strong>بهواد دستش را از روی در برداشت. ناباور به دخترک گریان و خشن مقابلش نگاه کرد و پرسید.</strong></p><p><strong>- منظورت چیه؟!</strong></p><p><strong>آسمان دگر نگاهش نکرد. چون میدانست اختیار دلش کاملاً از دست او خارج شده بود و هر لحظه امکانش بود بر خلاف او عمل کند.</strong></p><p><strong>- من به خوبی شناختمت آقای فلاحی! ازت بدم میاد! </strong></p><p><strong>بهواد دوباره متعجب پرسید.</strong></p><p><strong>- چی میگی آسمان؟ درسته من خیلی اشتباه کردم، خیلی اذیتت کردم! اما اینرو قبول کن که آشنایی ما هم خیلی جذاب و هیجانانگیز نبود که انتظار عشق و عاشقی از طرف من رو داشتی! </strong></p><p><strong>کمی مکث کرد و به حرفش اضافه کرد.</strong></p><p><strong>- من... من بیمار بودم! روشی که برای ادامه زندگیم انتخاب کرده بودم همهاش دست خودم نبود! تو رو به خدا باور کن! نمیخوام دلت واسم بسوزهها نه! فقط میخوام بیشتر از واقعیتها بدونی همین! </strong></p><p><strong>آسمان نمیخواست اما اشکهایش دست خودش نبود. کمرش را به در پشت سرش تکیه داد و پرسید.</strong></p><p><strong>- من دیگه اون دختربچه شونزده هفده ساله نیستم که خیلی راحت بهش زور بگی و آزارش بدی اونهم جیکش در نیاد! فکر نکن با این حرفهای صدمن یهغازت نظر من عوض میشه من نمیخوامت و بدون، تلاش تو دیگه کاملاً بیفایدهاست!</strong></p><p><strong>حولهی بهواد کمی باز شد و قسمتی از سینهی بـر×ه×ن×هاش نمایان بود. مبهوت دست روی سینهاش گذاشت و پرسید.</strong></p><p><strong>- پس دیگه باید به سختی بهت زور بگم آره؟! اوم عیبی نداره خب من موافقم که!</strong></p><p><strong>دهان آسمان از تعجب باز ماند. چشمانش از این گرد نمیشد. مات شده پرسید.</strong></p><p><strong>- چقدر ع×و×ض×یای تو!</strong></p><p><strong>بهواد دوباره جلو رفت و گفت.</strong></p><p><strong>- قاطی نکن عزیزم شوخی کردم فقط!</strong></p><p><strong>- خداحافظ!</strong></p><p><strong>اینبار با مخالفت نکردن بهواد روبهرو شد. در را باز کرد و خانه را ترک کرد. مستقیم راهیِ روستای ارنگه شد.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="BAD_GRIL, post: 81315, member: 1062"] [CENTER][B]"پارت چهارم"[/B][/CENTER] [B]آسمان دستش را بر روی دستگیره فلزی در میگذارد و با یک خداحافظی مختصر خانه را ترک میکند. کیسان که دگر نتوانست تاب بیاورد و نقاب بیتوجهی را بر روی صورت خود تحمل کند، با یک حرکت از روی صندلی آشپزخانه برمیخیزد و در ورودی را هدف قرار میدهد. - آسمان! لنگهی دیگر کفشش میان دستانش آویزان بود که متعجب به سمت صدا میچرخد. - خودم میرسونمت! آسمان اینبار با لکنت میگوید. - ن...ه...نه...نه! شانههایش را ما بین دستان مردانهاش فشار میدهد و حال، نگاه نگران و دلسوز برادرانهاش خیره در چشمان آسمان میشوند. - چی چیرو نه؟! انتظار که نداری بذارم با این حالت تنها این همه راهرو بری؟! مگه منمردم؟! آسمان نگاهی در اطراف چرخاند جزء دیوار سنگیِ دور تا دور حیاط و تک و توک درخت و گاهی هم تکه های برف روی زمین چیز دیگری نبود. - میخوام یه سر به خونه بزنم، یک سری وسایل لازم دارم باید بردارم. کیسان از حرف دخترک جا خورد. متعجب ایستاد و پرسید. - حالت خوبه؟ معلومه چی میگی؟! آسمان راه افتاد و گفت. - چیزی نیست؛ فقط میخوام وسایلمرو بردارم همین! بازوی آسمان را کشید و به او گفت. - کاری نکن نذارم از اینجا پات رو بیرون بذاری! آسمان پوزخند زد و گفت. - تو هم مثل بقیه! به سلامت. *** چند نفس عمیق کشید و در را باز کرد و وارد خانه شد. رو به رویش یک سالن حدوداً بیست متری بود که سمت چپ آشپزخانهای کوچک و نقلی بود. سمت راست هم سه در کوچک بود که حمام، سرویس و تراس خانه بود، خاطرههایش در آنجا مجدداً تازه شد! قدم مرددی به جلو برداشت، صدای آبی که از یکی از همان درها میآمد به آن یقین رسید یکی در حمام است! روبه روی در ورودی هم درهای باز دو اتاق به صراحت نشان از دو خوابه بودن خانه میداد. لباسهایی که شلخته بر روی زمین و دستهمبل پخش و پلا بودند و ظرف و ظروفهایی که در آشپزخانه برای شسته شدن و تمیز شدن به گریه افتاده بودند، به او اطمینان میداد که بهواد حتی یک ثانیههم به تمیز کاری فکر نکرده است و هیچ خدمتکاریهم به خانه نیاورده است. صدای آب قطع شد، به گمان که کارش به اتمام رسیده بود. با آنکه قلبش برای ماندن و دیدن بهواد اصرار میکرد او برای خروج از خانه با مغزش همدست شده و عجله میکرد. دستش که روی دستگیره نشست همزمان بهواد از حمام خارج شد. تا چشمش به او افتاد و نامش را خواند. - آسمان. هزار جانم در گلویش شکست و بهخودش فشار آورد تا جوابش را ندهد. دلش مثل پرندهای در قفس خودش را به دیوار سینه میکوبید. بهواد باز نامش را خواند و او در را باز کرد. تا به خودش بجنبد دست بهواد روی در قرار گرفت و آن را بست. به مرد تن پوش برتن نگاه کرد. بیخیال دلتنگی شد و برای باز کردن در تلاش کرد اما زور بهواد بیشتر از او بود گفت. - کجا میخوای بری آسمان؟ بمون باهات حرف دارم. آسمان بیآنکه دستش را از دستگیره جدا کند یا حتی سر بلند کند و مرد ایستاده کنارش را ببیند گفت. - دیگه حرفی نمونده، برو کنار میخوام برم. بهواد بر خلاف دخترک با ملایمت گفت. - میدونم از دستم دلخوری. حق داری صبر کن لباس بپوشم بیام حرف میزنیم. آسمان همچنان برای نگاه نکردن اصرار میکرد. ــ من و تو حرفی نداریم که بزنیم. بهواد کلافه میان موهای خیسش دست کشید و گفت. - خواهش می کنم دو دقیقه فرصت بده حرف بزنیم. دستگیره را بالا و پایین کرد و گفت. - بذار برم بهواد وگرنه داد میزنم همه بریزن اینجا. بهواد برخلاف تلاش آسمان در را بیشتر فشار داد و گفت. - بهخدا تا حرف نزنیم نمیذارم بری فکر میکنی بیدلیل از تبسم خواستم یک بهانه جور کنه بفرستت اینجا؟! آسمان آنقدر عصبی بود که درست متوجه جملهی بهواد نشد. مگر میشد؟! تبسم وکیل و بهترین رفیق او بود و فکر آنکه آن خیلی راحت از پشت به او خنجر زده بود، دخترک را به شدت شک زده کرده بود. بهواد دوباره عصبی گفت. - تو رو خدا دو دقیقه از در فاصله بگیر. لبهی حولهاش را در دست گرفت. - بذار برم این لعنتی عوض کنم میام حرف میزنیم. آسمان از جایش تکان نخورد و بهواد با لجبازی گفت. - باشه همینجا بمون. اصلاً داد بزن همه بیان بالا منهم جلوی همهشون میگم من عاشق همین دختر لجباز و بیاحساس شدم و نمیخوامم به هیچ وجه طلاقش بدم! آسمان بالاخره سر بلند کرد، خیرهاش شد. آخ امان از دلبری کردن چشمهایش. با چشمانی که از اشک نم داشت و اما خشونت ازش میبارید به صورت و موهای خیس بهواد نگاه کرد. - خودت جواب خودت رو دادی. بهواد دستش را از روی در برداشت. ناباور به دخترک گریان و خشن مقابلش نگاه کرد و پرسید. - منظورت چیه؟! آسمان دگر نگاهش نکرد. چون میدانست اختیار دلش کاملاً از دست او خارج شده بود و هر لحظه امکانش بود بر خلاف او عمل کند. - من به خوبی شناختمت آقای فلاحی! ازت بدم میاد! بهواد دوباره متعجب پرسید. - چی میگی آسمان؟ درسته من خیلی اشتباه کردم، خیلی اذیتت کردم! اما اینرو قبول کن که آشنایی ما هم خیلی جذاب و هیجانانگیز نبود که انتظار عشق و عاشقی از طرف من رو داشتی! کمی مکث کرد و به حرفش اضافه کرد. - من... من بیمار بودم! روشی که برای ادامه زندگیم انتخاب کرده بودم همهاش دست خودم نبود! تو رو به خدا باور کن! نمیخوام دلت واسم بسوزهها نه! فقط میخوام بیشتر از واقعیتها بدونی همین! آسمان نمیخواست اما اشکهایش دست خودش نبود. کمرش را به در پشت سرش تکیه داد و پرسید. - من دیگه اون دختربچه شونزده هفده ساله نیستم که خیلی راحت بهش زور بگی و آزارش بدی اونهم جیکش در نیاد! فکر نکن با این حرفهای صدمن یهغازت نظر من عوض میشه من نمیخوامت و بدون، تلاش تو دیگه کاملاً بیفایدهاست! حولهی بهواد کمی باز شد و قسمتی از سینهی بـر×ه×ن×هاش نمایان بود. مبهوت دست روی سینهاش گذاشت و پرسید. - پس دیگه باید به سختی بهت زور بگم آره؟! اوم عیبی نداره خب من موافقم که! دهان آسمان از تعجب باز ماند. چشمانش از این گرد نمیشد. مات شده پرسید. - چقدر ع×و×ض×یای تو! بهواد دوباره جلو رفت و گفت. - قاطی نکن عزیزم شوخی کردم فقط! - خداحافظ! اینبار با مخالفت نکردن بهواد روبهرو شد. در را باز کرد و خانه را ترک کرد. مستقیم راهیِ روستای ارنگه شد.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چترپاره زندگی (جلد دوم) | فاطمه فرهمندنیا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین