انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چترپاره زندگی (جلد دوم) | فاطمه فرهمندنیا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="BAD_GRIL" data-source="post: 80162" data-attributes="member: 1062"><p style="text-align: center"><strong></strong></p> <p style="text-align: center"><strong>"پارت سوم"</strong></p> <p style="text-align: center"><strong></strong></p><p><strong></strong></p><p><strong>مهتاب چپ چپ نگاهش میکند و کیسان مثل همیشه شکلکی برایش درمیآورد و نگاه مکش مرگی به سر تاپایش میاندازد.</strong></p><p><strong>- دیوونه! خیر سرش مثلاً پلی... .</strong></p><p><strong>کلامش منعقد نمیشود که یکدفعه صدای گریهی بلند آرسین حواس هر سهشان را به طرف اتاق کوچکی که در انتهای راهرو، در سمت چپِ خانه قرار داشت، میکشاند.</strong></p><p><strong>اتاق آرسین در میان آن دیوارهای گچکاری شده سفید رنگِ فضا و با آن در آبی و مشکی و چراغهای ترکیبی دور تا دورش، تضاد زیبا و چشمگیری ایجاد کرده بود. </strong></p><p><strong>- بدو کیسان، بچهرو بیار، حتماً باز گشنش شده داره گریه میکنه!</strong></p><p><strong>کیسان صورتش را نالان در هم مچاله میکند که آسمان با طعنه و لحن حرصدرآری نگاهش میکند و آرام از جایش برمیخیزد و برای آوردن آرسین پیش قدم میشود.</strong></p><p><strong>- باباش این خرفته، گشنهاست! چه انتظاری از بچهاش میره دیگه!؟</strong></p><p><strong>کیسان باز شیطنت کرد.</strong></p><p><strong>- عمهاشم این شکم گندهی زالوئه!</strong></p><p><strong>به سمتش با خشونت گارد میگیرد.</strong></p><p><strong>- زالو خودت و هفت جد آبادته! کیسان چرا تو ادب یاد نمیگیری!؟ بابای دوتا بچهای ها! آدم شو دیگه!</strong></p><p><strong>- اولاً یکیِ فعلاً! دوماً من آدم بشم شما تنها میمونی جیگر!</strong></p><p><strong>و آن وسط مهتاب خطاب به جفتشان تشر زد.</strong></p><p><strong>- وای، وای، وای؛ شما دوتا چرا اینقدر بهم میپرین! بسه دیگه! از سن و سالتون خجالت بکشین!</strong></p><p><strong>کیسان پشت چشمی نازک میکند و خطاب به مهتاب با غیظ میگوید.</strong></p><p><strong>- باشه قشنگم من میبندم!</strong></p><p><strong>اما آسمان همانند برادرش، خودشیرینی نمیکند و مانند همیشه بیرودروایستی نگاهش را به چشمان حرصی مهتاب خیره میکند.</strong></p><p><strong>- خواهر برادر دعوا کنن ابلهان هم باور!</strong></p><p><strong>مهتاب چیزی نمیگوید، گویا از رفتار بعدی آسمان هراس داشت و اتفاق شاید ناگوار دفعه قبل در ذهنش تصویر شد و سکوت کرد! آن روزها آسمان صد و هشتاد درجه تغییرش همه را شگفتزده کرده بود. گاهی وقتها حتی با آرسین، برادر زاده کوچکاش هم سر دعوا و بحث را باز میکرد و دگر کوچک و بزرگ برایش تفاوتی نداشتهاند! حتی پیش میآمد بهخاطر چیزهای بسیار کوچک از خانه و زندگی خود دور میشد و چند ساعت یا چند روز ارتباطش را با همه آنها قطع میکرد! و دلیل تمامی کارهایش تنها یک چیز بود! بهواد! گذشتهای که به هیچ وجه نمیتوانست نادیدهاشان بگیرد! گذشتهای که حال زندگیاش را تلختر از قبل کرده بود و طعم گنس نفرت و انتقامی که دنیای دخترانه او را به صحنهای جنایی تبدیل کرده بود، حال سوهان روح زخم شدهاش، شده بود! وقت طلاقش برای آخر هفته هم، حال شده بود قوز بالاقوز. </strong></p><p><strong>نمیدانست چه کند! شاید هم اصلاً نمیرفت! خودش هم به خوبی خبر داشت دگر از آن نوع آدمهایی نبود که بهخاطر دیگری تصمیمش را تغییر دهد و به قول معروف فداکاری کند! و حال در آن شرایط، آن خصلت عجیب و غریبش که به جانش دخولکرده بود، به شدت سعی داشت جانش را بیرحمانه برباید و خطوط بر روی پیشانیاش را پررنگتر کند! او حتی حاظر نبود برای فرزندش که از وجود او جان میگرفت آن رفتار را کنار بگذارد و خودش هم بسیار دلخور بود و نگران!</strong></p><p><strong>وارد اتاق آرسین میشود که ناگهان متوجه دختر کوچولویی که با گریه و پایکوبی به سمت درب خروجی خانه میدوید، میشود؛ پوفی میکشد و سرش را به نشانه تاسف تکان می دهد.</strong></p><p><strong>مشغول خوردن غذایشان بودند که ناگهان با صدای گریه دختر بچه، حواس هر دویشان به سمت صدا کشیده میشود. کیسان پوفی میکشد.</strong></p><p><strong>_ آرسین خیلی اذیتش میکنه، نمیدونم مشکل این بچه با این دختر چیه اصلاً.</strong></p><p><strong>مهتاب با ناراحتی نگاهش میکند.</strong></p><p><strong>_ فردا حتما باید برم با مادرش حرف بزنم، به خدا خیلی زشته!</strong></p><p><strong>کیسان سری به نشانه تایید تکان میدهد که سوالی در ذهنش نفوذ میکند. یاد حرفهای دیشبشان میافتد. به گمانش آسمان تصمیم داشت به روستا برود و سری به آن پیرزن بزند.</strong></p><p><strong>- آسمان میخوای بری روستا امروز؟</strong></p><p><strong>او به همراه آرسین که خابالو از دستانش آویزان شده بود، به سمت آشپزخانه حرکت میکند. نگاهش کرد و پاسخ داد.</strong></p><p><strong>- اهوم میخوام یه سر به مامان رعنا بزنم بیچاره خیلی وقته هی پیغام میده برم پیشش، وقت نمیکنم!</strong></p><p><strong>مهتاب ابرو بالا انداخت و گفت.</strong></p><p><strong>- آها خوبه! به کارگاه سر نمیزنی؟ میخوای کیسان برسونتت؟! </strong></p><p><strong>آرسین را بر روی صندلی مجاور کیسان و مقابل مهتاب مینشاند و خود برای تعویض لباسهایش اتاق خوابی که مدتی در آن سکونت کرده بود را نشانه میگیرد و همزمان پاسخ مهتاب را میدهد.</strong></p><p><strong>- نه خودم میرم! </strong></p><p><strong>دستگیره در ، مابین انگشتانش بود و در ادامه حرفش گفت.</strong></p><p><strong>- شاید دو سه روزی بمونم، باید کاملاً به کارهای بچهها رسیدگی کنم!</strong></p><p><strong>بدون آنکه منتظر جوابی از جانب آندو باشد در را بهم میکوبد و کلافه مشغول تعویض لباسهایش میشود. </strong></p><p><strong>این ماه موهایش به هم ریخته بود. همان طور که نسیم مرطوب شمالی در یکی از روزهای آغازین دی ماه میوزید، یک دسته از موهای مشکیِ موجدارش جلوی چشمش افتاد. با خودش فکر کرد دگر نباید به آرایشگری به اسم خانم شیوایی اطمینان کند. به جای پر و بال دادن به افکار منفی، در چمدان سرمهای رنگی که در سفری که به آمریکا داشت خریداری کرده بود، لباسهای مورد نیازش را میچپاند و با گذاشتن شال مورد علاقهای که رنگی یشمی داشت و از ترکیبی از خزهای مشکی و براق بود و از او در آن هوای سرد محافظت میکرد، بر روی سرش، موبایل و کیفش را بر میدارد و از اتاق خارج میشود. </strong></p><p><strong>کیسان که تازه یادش از تصمیمی که با همکارهایش گرفته بود میافتد، نگاهش را سمت مهتاب میبرد.</strong></p><p><strong>- راستی مهی، شایان دیروز بهم گفته بود قراره برن کوه، ما رو هم دعوت کرده میای دیگه آره!؟ </strong></p><p><strong>مهتاب با دست خودش را باد زد.</strong></p><p><strong>- نمیدونم، آرسین دیشب یکم تب داشت میترسم باد بخوره به سرش حالش بدتر بشه کیسان! </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="BAD_GRIL, post: 80162, member: 1062"] [CENTER][B] "پارت سوم" [/B][/CENTER] [B] مهتاب چپ چپ نگاهش میکند و کیسان مثل همیشه شکلکی برایش درمیآورد و نگاه مکش مرگی به سر تاپایش میاندازد. - دیوونه! خیر سرش مثلاً پلی... . کلامش منعقد نمیشود که یکدفعه صدای گریهی بلند آرسین حواس هر سهشان را به طرف اتاق کوچکی که در انتهای راهرو، در سمت چپِ خانه قرار داشت، میکشاند. اتاق آرسین در میان آن دیوارهای گچکاری شده سفید رنگِ فضا و با آن در آبی و مشکی و چراغهای ترکیبی دور تا دورش، تضاد زیبا و چشمگیری ایجاد کرده بود. - بدو کیسان، بچهرو بیار، حتماً باز گشنش شده داره گریه میکنه! کیسان صورتش را نالان در هم مچاله میکند که آسمان با طعنه و لحن حرصدرآری نگاهش میکند و آرام از جایش برمیخیزد و برای آوردن آرسین پیش قدم میشود. - باباش این خرفته، گشنهاست! چه انتظاری از بچهاش میره دیگه!؟ کیسان باز شیطنت کرد. - عمهاشم این شکم گندهی زالوئه! به سمتش با خشونت گارد میگیرد. - زالو خودت و هفت جد آبادته! کیسان چرا تو ادب یاد نمیگیری!؟ بابای دوتا بچهای ها! آدم شو دیگه! - اولاً یکیِ فعلاً! دوماً من آدم بشم شما تنها میمونی جیگر! و آن وسط مهتاب خطاب به جفتشان تشر زد. - وای، وای، وای؛ شما دوتا چرا اینقدر بهم میپرین! بسه دیگه! از سن و سالتون خجالت بکشین! کیسان پشت چشمی نازک میکند و خطاب به مهتاب با غیظ میگوید. - باشه قشنگم من میبندم! اما آسمان همانند برادرش، خودشیرینی نمیکند و مانند همیشه بیرودروایستی نگاهش را به چشمان حرصی مهتاب خیره میکند. - خواهر برادر دعوا کنن ابلهان هم باور! مهتاب چیزی نمیگوید، گویا از رفتار بعدی آسمان هراس داشت و اتفاق شاید ناگوار دفعه قبل در ذهنش تصویر شد و سکوت کرد! آن روزها آسمان صد و هشتاد درجه تغییرش همه را شگفتزده کرده بود. گاهی وقتها حتی با آرسین، برادر زاده کوچکاش هم سر دعوا و بحث را باز میکرد و دگر کوچک و بزرگ برایش تفاوتی نداشتهاند! حتی پیش میآمد بهخاطر چیزهای بسیار کوچک از خانه و زندگی خود دور میشد و چند ساعت یا چند روز ارتباطش را با همه آنها قطع میکرد! و دلیل تمامی کارهایش تنها یک چیز بود! بهواد! گذشتهای که به هیچ وجه نمیتوانست نادیدهاشان بگیرد! گذشتهای که حال زندگیاش را تلختر از قبل کرده بود و طعم گنس نفرت و انتقامی که دنیای دخترانه او را به صحنهای جنایی تبدیل کرده بود، حال سوهان روح زخم شدهاش، شده بود! وقت طلاقش برای آخر هفته هم، حال شده بود قوز بالاقوز. نمیدانست چه کند! شاید هم اصلاً نمیرفت! خودش هم به خوبی خبر داشت دگر از آن نوع آدمهایی نبود که بهخاطر دیگری تصمیمش را تغییر دهد و به قول معروف فداکاری کند! و حال در آن شرایط، آن خصلت عجیب و غریبش که به جانش دخولکرده بود، به شدت سعی داشت جانش را بیرحمانه برباید و خطوط بر روی پیشانیاش را پررنگتر کند! او حتی حاظر نبود برای فرزندش که از وجود او جان میگرفت آن رفتار را کنار بگذارد و خودش هم بسیار دلخور بود و نگران! وارد اتاق آرسین میشود که ناگهان متوجه دختر کوچولویی که با گریه و پایکوبی به سمت درب خروجی خانه میدوید، میشود؛ پوفی میکشد و سرش را به نشانه تاسف تکان می دهد. مشغول خوردن غذایشان بودند که ناگهان با صدای گریه دختر بچه، حواس هر دویشان به سمت صدا کشیده میشود. کیسان پوفی میکشد. _ آرسین خیلی اذیتش میکنه، نمیدونم مشکل این بچه با این دختر چیه اصلاً. مهتاب با ناراحتی نگاهش میکند. _ فردا حتما باید برم با مادرش حرف بزنم، به خدا خیلی زشته! کیسان سری به نشانه تایید تکان میدهد که سوالی در ذهنش نفوذ میکند. یاد حرفهای دیشبشان میافتد. به گمانش آسمان تصمیم داشت به روستا برود و سری به آن پیرزن بزند. - آسمان میخوای بری روستا امروز؟ او به همراه آرسین که خابالو از دستانش آویزان شده بود، به سمت آشپزخانه حرکت میکند. نگاهش کرد و پاسخ داد. - اهوم میخوام یه سر به مامان رعنا بزنم بیچاره خیلی وقته هی پیغام میده برم پیشش، وقت نمیکنم! مهتاب ابرو بالا انداخت و گفت. - آها خوبه! به کارگاه سر نمیزنی؟ میخوای کیسان برسونتت؟! آرسین را بر روی صندلی مجاور کیسان و مقابل مهتاب مینشاند و خود برای تعویض لباسهایش اتاق خوابی که مدتی در آن سکونت کرده بود را نشانه میگیرد و همزمان پاسخ مهتاب را میدهد. - نه خودم میرم! دستگیره در ، مابین انگشتانش بود و در ادامه حرفش گفت. - شاید دو سه روزی بمونم، باید کاملاً به کارهای بچهها رسیدگی کنم! بدون آنکه منتظر جوابی از جانب آندو باشد در را بهم میکوبد و کلافه مشغول تعویض لباسهایش میشود. این ماه موهایش به هم ریخته بود. همان طور که نسیم مرطوب شمالی در یکی از روزهای آغازین دی ماه میوزید، یک دسته از موهای مشکیِ موجدارش جلوی چشمش افتاد. با خودش فکر کرد دگر نباید به آرایشگری به اسم خانم شیوایی اطمینان کند. به جای پر و بال دادن به افکار منفی، در چمدان سرمهای رنگی که در سفری که به آمریکا داشت خریداری کرده بود، لباسهای مورد نیازش را میچپاند و با گذاشتن شال مورد علاقهای که رنگی یشمی داشت و از ترکیبی از خزهای مشکی و براق بود و از او در آن هوای سرد محافظت میکرد، بر روی سرش، موبایل و کیفش را بر میدارد و از اتاق خارج میشود. کیسان که تازه یادش از تصمیمی که با همکارهایش گرفته بود میافتد، نگاهش را سمت مهتاب میبرد. - راستی مهی، شایان دیروز بهم گفته بود قراره برن کوه، ما رو هم دعوت کرده میای دیگه آره!؟ مهتاب با دست خودش را باد زد. - نمیدونم، آرسین دیشب یکم تب داشت میترسم باد بخوره به سرش حالش بدتر بشه کیسان! [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چترپاره زندگی (جلد دوم) | فاطمه فرهمندنیا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین