انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چترپاره زندگی (جلد دوم) | فاطمه فرهمندنیا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="BAD_GRIL" data-source="post: 79915" data-attributes="member: 1062"><p style="text-align: center"><strong>"پارت دوم"</strong></p><p></p><p></p><p><strong>چرخی در خانه زد و در اتاق خوابِ آرسین را گشود. بوی سیگار در صورتش پخش شد و با خشم اخم کرد و متعجب شد. دستش را جلوی صورتش تکان داد و چشمش به بالاتنهی بـر×ه×ن×هی کیسان افتاد. هینی کشید و رو برگرداند.</strong></p><p><strong>- اینجا چیکار میکنی؟! نمیگی بوی دود برای بچه خطر داره احمق؟!</strong></p><p><strong>چشمان معصوم و بستهی آرسین و عروسک دخترانهای که با فشار در آغوشش جای داده بود به گمان که کسی سعی داشت از او بدزدتش؛ لبخند ملایمی گوشهی لبهایش میآورد. کیسان سرش را از روی بالشت بلند کرد. با دیدن آسمان که پشت به او ایستاده بود، پتو را تا زیر گردنش بالا کشید و گرفته پرسید. </strong></p><p><strong>- چی شده؟!</strong></p><p><strong>آسمان با احتیاط به عقب چرخید. </strong></p><p><strong>- چیشده؟ من باید بگم چیشده یا تو؟ توی اتاق آرسین چیکار میکنی؟!</strong></p><p><strong>کیسان از چهرهی خشن آسمان خندهاش گرفته بود. انگار که داشت او را به تمسخر میگرفت، نگاهش میکرد.</strong></p><p><strong>- خانم به منِ بدبخت ویار داره... دیشب خواب بودی ندیدی چه بلایی به سر من آورد... مجبور شدم بیام اینجا بخوابم... .</strong></p><p><strong>آسمان چشمانش اندازه توپ بستکبال شده بود. </strong></p><p><strong>- مهتاب؟</strong></p><p><strong>کیسان پتو را از روی بدنش کنار زد و سیگارش را در جاسیگاری روی پاتختی فشرد.</strong></p><p><strong>- نه پَ صغرا خانم، همسایه دیوار به دیوارمون!</strong></p><p><strong>آسمان پشت چشمی نازک کرد و با دندانهای سابیده شده نگاهش کرد.</strong></p><p><strong>- خرفت بیمصرف، مهتاب چطوری تحملت میکنه آخه!؟</strong></p><p><strong>کیسان با یک حرکت به طرفش شیرجه زد که باعث شد آسمان در پی غریضهاش کاملاً بیاختیار درجایش میخکوب شود. چانهی ظریفش را در چنگمیگیرد.</strong></p><p><strong>- درست همون طوری که من تو رو تحمل میکنم.</strong></p><p><strong>مانند گربهای وحشی با کمک ناخنهای بلندی که طی مدت زیادی رسیدگی و ترمیم بسیار بلند و محکمتر شده بودند؛ بازوانش را چنگی میزند و چشمان پر خشمش در صورت متعجب کیسان خیره میشود.</strong></p><p><strong>- مجبور نیستی!</strong></p><p><strong>کیسان موشکافانه دستی به پیشانیاش میکشد.</strong></p><p><strong>- مجبورم! حداقل بهخاطر... .</strong></p><p><strong>اشارهای به شکم برآمده آسمان که تازگیها هم خیلی بیشتر از قبل نمایان شده بود، میاندازد.</strong></p><p><strong>- بهخاطر این فسقلیِ دایی!</strong></p><p><strong>نفسش را با عصبانیت به بیرون پرت میکند. به گمان که آن هوا به شدت بر صورت کیسان برخورد کرده بود که اخمش دو کیلو شد و با نگاه برای آسمان خط و نشان میکشید.</strong></p><p><strong>- خیلی بیتربیتی! اصلاً من میرم همین الان!</strong></p><p><strong>کیسان انگار که کاملاً فهمیده بود آن شوخیهای نابهجا و بیموردش به شدت داشت روابط خواهر، برادرانهشان را از هم میپاشاند. سریعاً از نقشش خارج میشود و دستان آسمان را با یک حرکت به طرف خود میکشد.</strong></p><p><strong>- آسمان!</strong></p><p><strong>داد میزند.</strong></p><p><strong>- ها چیه؟! ولم کن!</strong></p><p><strong>هرچه با زور و زحمت خواست خود را از زیر دستان او آزاد کند نمیتوانست! کیسان هرچقدر هم گاهی وقتها دست و پا چلفتی و بسیار دیوانه بود اما هیچوقت دلش را نداشت خواهر یکی یکدانهاش را از خود برنجاند.</strong></p><p><strong>- بیشعور یعنی نمیدونی من همیشه شوخی میکنم باهات! اصلاً شما غلط میکنی پاترو از اینجا بیرون بذاری! فهمیدی؟! اینجا خونه اول و آخر توئه!</strong></p><p><strong>آسمان متعجب نگاهش میکرد. هر چقدر سعی کرد یک رد و نشانهی شوخی در چهرهاش یافت کند اما نه! او بسیار جدی بود. تنها به باشهای اکتفا میکند.</strong></p><p><strong>کیسان تیشرت مشکی رنگی به تن کشید و اتاق را ترک کرد. بین راه ب×و×س×های بر روی گونههای سرخ شدهی آرسین که از نتیجهی خوردن آلوچه قرمز شده بود، نشاند. خوابیده بود و در خواب اخم کرد.</strong></p><p><strong>نرسیده به آشپزخانه بوی غذا شامهاش را نوازش داد؛ از گرسنگی رو به موت بود.</strong></p><p><strong>پشت میز نشست و با نگاهی به میز دم ابرویش را خاراند. خدا را شکر کرد، مهتاب آنقدرها هم از او متنفر نشده بود که موجب بشود او از تشدد ضعف و گرسنگی جان به جان آفرین بسپارد! مهتاب پارچ آب را روی میز گذاشت و صندلیِ مجاور کیسان را اشغال کرد. حدالامکان به کیسان نگاه نمیکرد. </strong></p><p><strong>- به به ببین خانم بنده چه کردهها!</strong></p><p><strong>ایشی میگوید و نگاهش را سمت آسمان که آن سر خانه ایستاده بود و به چهره معصوم آرسین نگاه دوخته بود، برد.</strong></p><p><strong>- خوشگلم آرسینرو بیار بهش غذا بدم!</strong></p><p><strong>هجای دو حرف خ و الف از بین لبهایش بیرون میپرد که کیسان با عجله او را برای پایان دادن کلمهاش منع میدارد.</strong></p><p><strong>- خوابه! </strong></p><p><strong>با حرص اخمی حوالهاش میکند.</strong></p><p><strong>- خودمم زبون داشتمها! همیشه خودت رو بنداز وسط مثل سیب زمینی، باشه؟</strong></p><p><strong>به طرف آشپزخانه قدمهایش را تند میکند. به راستی که آسمانهم دست کمی از برادرش نداشت، رودههایش به طوری شلپ شلپ در هم پیچ و تاب میخوردند و با تندی هوا را به گلویش میفرستادند که باعث ضعف بیشترش میشد. </strong></p><p><strong>- اون خاکاندازه نه سیب زمینی، اونی که تو گفتی، دقت کنی قافیههاش یه طورین.</strong></p><p><strong>به طرف مهتاب سرش را میچرخواند. </strong></p><p><strong>- مگه نه مهتاب؟!</strong></p><p><strong>شیطنتانه توجهی به گفتن کافیهِ مهتاب نمیکند و مجدداً طرف آسمان میچرخد. حتی چشمانش هم میخندید.</strong></p><p><strong>- لطفاً فرهنگ لغتت رو درست کن بچه!</strong></p><p><strong>به صراحت متوجه قصد شوم کیسان شده بود! او همیشه قصدِ درآوردن حرص او را داشت و آسمان بهتر از هر کسی از این خصلت زشت او با خبر بود. البته نمی توانست هم منکر آن موضوع شود، در روزهایی که هر کس به فکر خودش و بدبختیهایش بود، تنها کسی که همه جوره هوای آسمان را داشت و حتی شده برایش از جان مایه میگذاشت کیسان بود.</strong></p><p><strong>- متاسفم تماس شما برقرار نشد لطفاً بعداً تماس حاصل فرمایید.</strong></p><p><strong>مهتاب خندید و لگدی به پای کیسان زد.</strong></p><p><strong>- بسه دیگه کیسان، اگه نمیخوری بشقابترو بردارم؟!</strong></p><p><strong>یک کتلت کامل را با یک حرکت در دهان میچپاند و درحالی که مشغول جویدن آن در بین دندانهایش بود میغرد.</strong></p><p><strong>- تو هم یه نقطه ضعف از آدم میگیری دیگه همه جا ازش سوء استفاده کن پیش! میدونی من تحت هیچ شرایطی از غدام نمیگذرم هی پررو تر شو!</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="BAD_GRIL, post: 79915, member: 1062"] [CENTER][B]"پارت دوم"[/B][/CENTER] [B]چرخی در خانه زد و در اتاق خوابِ آرسین را گشود. بوی سیگار در صورتش پخش شد و با خشم اخم کرد و متعجب شد. دستش را جلوی صورتش تکان داد و چشمش به بالاتنهی بـر×ه×ن×هی کیسان افتاد. هینی کشید و رو برگرداند. - اینجا چیکار میکنی؟! نمیگی بوی دود برای بچه خطر داره احمق؟! چشمان معصوم و بستهی آرسین و عروسک دخترانهای که با فشار در آغوشش جای داده بود به گمان که کسی سعی داشت از او بدزدتش؛ لبخند ملایمی گوشهی لبهایش میآورد. کیسان سرش را از روی بالشت بلند کرد. با دیدن آسمان که پشت به او ایستاده بود، پتو را تا زیر گردنش بالا کشید و گرفته پرسید. - چی شده؟! آسمان با احتیاط به عقب چرخید. - چیشده؟ من باید بگم چیشده یا تو؟ توی اتاق آرسین چیکار میکنی؟! کیسان از چهرهی خشن آسمان خندهاش گرفته بود. انگار که داشت او را به تمسخر میگرفت، نگاهش میکرد. - خانم به منِ بدبخت ویار داره... دیشب خواب بودی ندیدی چه بلایی به سر من آورد... مجبور شدم بیام اینجا بخوابم... . آسمان چشمانش اندازه توپ بستکبال شده بود. - مهتاب؟ کیسان پتو را از روی بدنش کنار زد و سیگارش را در جاسیگاری روی پاتختی فشرد. - نه پَ صغرا خانم، همسایه دیوار به دیوارمون! آسمان پشت چشمی نازک کرد و با دندانهای سابیده شده نگاهش کرد. - خرفت بیمصرف، مهتاب چطوری تحملت میکنه آخه!؟ کیسان با یک حرکت به طرفش شیرجه زد که باعث شد آسمان در پی غریضهاش کاملاً بیاختیار درجایش میخکوب شود. چانهی ظریفش را در چنگمیگیرد. - درست همون طوری که من تو رو تحمل میکنم. مانند گربهای وحشی با کمک ناخنهای بلندی که طی مدت زیادی رسیدگی و ترمیم بسیار بلند و محکمتر شده بودند؛ بازوانش را چنگی میزند و چشمان پر خشمش در صورت متعجب کیسان خیره میشود. - مجبور نیستی! کیسان موشکافانه دستی به پیشانیاش میکشد. - مجبورم! حداقل بهخاطر... . اشارهای به شکم برآمده آسمان که تازگیها هم خیلی بیشتر از قبل نمایان شده بود، میاندازد. - بهخاطر این فسقلیِ دایی! نفسش را با عصبانیت به بیرون پرت میکند. به گمان که آن هوا به شدت بر صورت کیسان برخورد کرده بود که اخمش دو کیلو شد و با نگاه برای آسمان خط و نشان میکشید. - خیلی بیتربیتی! اصلاً من میرم همین الان! کیسان انگار که کاملاً فهمیده بود آن شوخیهای نابهجا و بیموردش به شدت داشت روابط خواهر، برادرانهشان را از هم میپاشاند. سریعاً از نقشش خارج میشود و دستان آسمان را با یک حرکت به طرف خود میکشد. - آسمان! داد میزند. - ها چیه؟! ولم کن! هرچه با زور و زحمت خواست خود را از زیر دستان او آزاد کند نمیتوانست! کیسان هرچقدر هم گاهی وقتها دست و پا چلفتی و بسیار دیوانه بود اما هیچوقت دلش را نداشت خواهر یکی یکدانهاش را از خود برنجاند. - بیشعور یعنی نمیدونی من همیشه شوخی میکنم باهات! اصلاً شما غلط میکنی پاترو از اینجا بیرون بذاری! فهمیدی؟! اینجا خونه اول و آخر توئه! آسمان متعجب نگاهش میکرد. هر چقدر سعی کرد یک رد و نشانهی شوخی در چهرهاش یافت کند اما نه! او بسیار جدی بود. تنها به باشهای اکتفا میکند. کیسان تیشرت مشکی رنگی به تن کشید و اتاق را ترک کرد. بین راه ب×و×س×های بر روی گونههای سرخ شدهی آرسین که از نتیجهی خوردن آلوچه قرمز شده بود، نشاند. خوابیده بود و در خواب اخم کرد. نرسیده به آشپزخانه بوی غذا شامهاش را نوازش داد؛ از گرسنگی رو به موت بود. پشت میز نشست و با نگاهی به میز دم ابرویش را خاراند. خدا را شکر کرد، مهتاب آنقدرها هم از او متنفر نشده بود که موجب بشود او از تشدد ضعف و گرسنگی جان به جان آفرین بسپارد! مهتاب پارچ آب را روی میز گذاشت و صندلیِ مجاور کیسان را اشغال کرد. حدالامکان به کیسان نگاه نمیکرد. - به به ببین خانم بنده چه کردهها! ایشی میگوید و نگاهش را سمت آسمان که آن سر خانه ایستاده بود و به چهره معصوم آرسین نگاه دوخته بود، برد. - خوشگلم آرسینرو بیار بهش غذا بدم! هجای دو حرف خ و الف از بین لبهایش بیرون میپرد که کیسان با عجله او را برای پایان دادن کلمهاش منع میدارد. - خوابه! با حرص اخمی حوالهاش میکند. - خودمم زبون داشتمها! همیشه خودت رو بنداز وسط مثل سیب زمینی، باشه؟ به طرف آشپزخانه قدمهایش را تند میکند. به راستی که آسمانهم دست کمی از برادرش نداشت، رودههایش به طوری شلپ شلپ در هم پیچ و تاب میخوردند و با تندی هوا را به گلویش میفرستادند که باعث ضعف بیشترش میشد. - اون خاکاندازه نه سیب زمینی، اونی که تو گفتی، دقت کنی قافیههاش یه طورین. به طرف مهتاب سرش را میچرخواند. - مگه نه مهتاب؟! شیطنتانه توجهی به گفتن کافیهِ مهتاب نمیکند و مجدداً طرف آسمان میچرخد. حتی چشمانش هم میخندید. - لطفاً فرهنگ لغتت رو درست کن بچه! به صراحت متوجه قصد شوم کیسان شده بود! او همیشه قصدِ درآوردن حرص او را داشت و آسمان بهتر از هر کسی از این خصلت زشت او با خبر بود. البته نمی توانست هم منکر آن موضوع شود، در روزهایی که هر کس به فکر خودش و بدبختیهایش بود، تنها کسی که همه جوره هوای آسمان را داشت و حتی شده برایش از جان مایه میگذاشت کیسان بود. - متاسفم تماس شما برقرار نشد لطفاً بعداً تماس حاصل فرمایید. مهتاب خندید و لگدی به پای کیسان زد. - بسه دیگه کیسان، اگه نمیخوری بشقابترو بردارم؟! یک کتلت کامل را با یک حرکت در دهان میچپاند و درحالی که مشغول جویدن آن در بین دندانهایش بود میغرد. - تو هم یه نقطه ضعف از آدم میگیری دیگه همه جا ازش سوء استفاده کن پیش! میدونی من تحت هیچ شرایطی از غدام نمیگذرم هی پررو تر شو![/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چترپاره زندگی (جلد دوم) | فاطمه فرهمندنیا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین