انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چترپاره زندگی (جلد دوم) | فاطمه فرهمندنیا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="BAD_GRIL" data-source="post: 79847" data-attributes="member: 1062"><p style="text-align: center"><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 26px">بهنام خداوند لوح و قلم</span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 26px"></span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 26px">حقیقت نگار وجود و عدم</span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 26px"></span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 26px">خدایی که دانندهی رازهاست</span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 26px"></span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 26px">نخستین سرآغاز، آغازهاست...</span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 26px"></span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-family: 'IranNastaliq'"><span style="font-size: 26px">" </span><span style="color: rgb(85, 57, 130)"><span style="font-size: 26px">جلد دوم رمان چتر پاره زندگی</span></span><span style="font-size: 26px">"</span></span></p> <p style="text-align: center"></p> <p style="text-align: center"><strong>"پارت اول"</strong></p><p></p><p><strong>دلش داشت از آن همه ناروایی میشکست! پاهایش بر روی زمین بند نمیشد توانش را نداشت! یک نفر از پشتپرده چیزهایی را گفت! ولیکن چه میگفت!؟ سرش را پاندولوار تکانی داد، تلاش کرد حرفهای او را برای خود معنا کند اما... .</strong></p><p><strong>نفسی از اعماق وجودش به بیرون کشید و برای هزارمین بار با خود تکرار کرد! قوی باش! آری او یاد گرفته بود تا حتی در سختترین ثانیههای عمرش هم خودش را! جسمش را! روح زخمی شدهاش را! حفظ نماید. </strong></p><p><strong>او دگر آن موجود شکننده و آسیبپذیر قبل نبود! او دگر بزرگ شده بود! کامل شده بود! راه و رسم زندگی را به تنهایی از سر گذرانده بود و حال شخصی نبود که به حامی و پشتیبان، نیازی داشته باشد! قدمهایش را استوار میکند. نباید جلوی آن حرفهای بیسر و ته و نامفهوم کوتاه میآمد.</strong></p><p><strong>به گمانش که در دریایی طوفانی و پر پیچ و تاب با سختی به دنبال قایقی برای نجاتش از آن موقعیت عجیب و غریب میگشت! لحظاتی با تنش و استرس برایش سپری شد. </strong></p><p><strong>در، مثل گربه ناله کرد و باز شد. چه عجیب بود! صدای در هم مانند حالِ دگرگونش عجیبتر و متفاوت شده بود. به راستی خانهها گاهی به آدمهایی که در آنها زندگی میکنند شباهت عجیبی دارند. ع×ر×ق سردش را با دستان لرزانش به پوست کنار گوشش هدایت کرد.</strong></p><p><strong>- حالت خوبه؟ چیزی شده؟</strong></p><p><strong>تفکر آنکه باز کابوسی تکراری همانند قبل دیده بود برایش ناگوار آمد. نمیدانست دلیل آن همه خواب تکراری که هرشب به سراغش میآمد چه است! بسیار برایش شگفتانگیز و دردناک بود. </strong></p><p><strong>تلاش کرد پاسخی بدهد اما زبانش قاصر از هر حرکتِ ریز و درشتی شده بود. آب دهنش را قلوپی در گلویش فرستاد. نترسیده بود اما باور آن موقعیت برایش سخت بود و غیر قابل هضم! خواست نفس بکشد اما گلویش را به گمان که غباری گِلآلود، بسته بود. دست دراز کرد؛ کمک میخواست اما آن شخص تنها با لبخند ژکوندی بر خلاف او گامهای می نهاد. جیغ میکشد! با تمام توانش میدَوَد! یک آن گودالی نیرومند او را در خود میبلعد و پایان.</strong></p><p><strong>***</strong></p><p><strong>- خاله... خاله... ببین تارا عروسکم رو گرفته و گریه میکنه... بهم نمیده! خاله عروسکمرو میخوام!</strong></p><p><strong>و مجدداً با صدایی که از شدت گریه، بریده بریده شده بود، تکرار میکند.</strong></p><p><strong>- عروسکمرو... میخوام...خاله!</strong></p><p><strong>صدای هق هقهای بچگانه و تیز ریما، همان همبازی، پسر برادرش دلش را به درد آورد. انگشت اشارهاش را بر روی لبهای درشت و قلوهای دخترک میگذارد. سخن از میان لبهایش خارج نمیشود که ریما دستانشرا کشان کشان به سمت اتاقی که در سمت چپ خانه قرار داشت، میکشد.</strong></p><p><strong>خرت و پرتهای بر روی اپن آشپزخانه که تقریباً هفت یا هشت متری با اتاق آرسین فاصله داشت نگاهش را خیره میکند. تا ابرویی بالا میدهد و نگاه سرکشی به محوطه داخل خانه و حیاطی که از پنجرهی شیشهای گوشهی اتاق، کاملاً نمایان بود، میاندازد.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="BAD_GRIL, post: 79847, member: 1062"] [CENTER][FONT=IranNastaliq][SIZE=26px]بهنام خداوند لوح و قلم حقیقت نگار وجود و عدم خدایی که دانندهی رازهاست نخستین سرآغاز، آغازهاست... " [/SIZE][COLOR=rgb(85, 57, 130)][SIZE=26px]جلد دوم رمان چتر پاره زندگی[/SIZE][/COLOR][SIZE=26px]"[/SIZE][/FONT] [B]"پارت اول"[/B][/CENTER] [B]دلش داشت از آن همه ناروایی میشکست! پاهایش بر روی زمین بند نمیشد توانش را نداشت! یک نفر از پشتپرده چیزهایی را گفت! ولیکن چه میگفت!؟ سرش را پاندولوار تکانی داد، تلاش کرد حرفهای او را برای خود معنا کند اما... . نفسی از اعماق وجودش به بیرون کشید و برای هزارمین بار با خود تکرار کرد! قوی باش! آری او یاد گرفته بود تا حتی در سختترین ثانیههای عمرش هم خودش را! جسمش را! روح زخمی شدهاش را! حفظ نماید. او دگر آن موجود شکننده و آسیبپذیر قبل نبود! او دگر بزرگ شده بود! کامل شده بود! راه و رسم زندگی را به تنهایی از سر گذرانده بود و حال شخصی نبود که به حامی و پشتیبان، نیازی داشته باشد! قدمهایش را استوار میکند. نباید جلوی آن حرفهای بیسر و ته و نامفهوم کوتاه میآمد. به گمانش که در دریایی طوفانی و پر پیچ و تاب با سختی به دنبال قایقی برای نجاتش از آن موقعیت عجیب و غریب میگشت! لحظاتی با تنش و استرس برایش سپری شد. در، مثل گربه ناله کرد و باز شد. چه عجیب بود! صدای در هم مانند حالِ دگرگونش عجیبتر و متفاوت شده بود. به راستی خانهها گاهی به آدمهایی که در آنها زندگی میکنند شباهت عجیبی دارند. ع×ر×ق سردش را با دستان لرزانش به پوست کنار گوشش هدایت کرد. - حالت خوبه؟ چیزی شده؟ تفکر آنکه باز کابوسی تکراری همانند قبل دیده بود برایش ناگوار آمد. نمیدانست دلیل آن همه خواب تکراری که هرشب به سراغش میآمد چه است! بسیار برایش شگفتانگیز و دردناک بود. تلاش کرد پاسخی بدهد اما زبانش قاصر از هر حرکتِ ریز و درشتی شده بود. آب دهنش را قلوپی در گلویش فرستاد. نترسیده بود اما باور آن موقعیت برایش سخت بود و غیر قابل هضم! خواست نفس بکشد اما گلویش را به گمان که غباری گِلآلود، بسته بود. دست دراز کرد؛ کمک میخواست اما آن شخص تنها با لبخند ژکوندی بر خلاف او گامهای می نهاد. جیغ میکشد! با تمام توانش میدَوَد! یک آن گودالی نیرومند او را در خود میبلعد و پایان. *** - خاله... خاله... ببین تارا عروسکم رو گرفته و گریه میکنه... بهم نمیده! خاله عروسکمرو میخوام! و مجدداً با صدایی که از شدت گریه، بریده بریده شده بود، تکرار میکند. - عروسکمرو... میخوام...خاله! صدای هق هقهای بچگانه و تیز ریما، همان همبازی، پسر برادرش دلش را به درد آورد. انگشت اشارهاش را بر روی لبهای درشت و قلوهای دخترک میگذارد. سخن از میان لبهایش خارج نمیشود که ریما دستانشرا کشان کشان به سمت اتاقی که در سمت چپ خانه قرار داشت، میکشد. خرت و پرتهای بر روی اپن آشپزخانه که تقریباً هفت یا هشت متری با اتاق آرسین فاصله داشت نگاهش را خیره میکند. تا ابرویی بالا میدهد و نگاه سرکشی به محوطه داخل خانه و حیاطی که از پنجرهی شیشهای گوشهی اتاق، کاملاً نمایان بود، میاندازد.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چترپاره زندگی (جلد دوم) | فاطمه فرهمندنیا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین