انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چترپاره زندگی (جلد دوم) | فاطمه فرهمندنیا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="BAD_GRIL" data-source="post: 126921" data-attributes="member: 1062"><p style="text-align: center"><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>"پارت هشتم" </strong></span></p><p></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>صدای گریههای مامان رعنا گوشم را خراش میداد اما مستاصل به راهم ادامه دادم با دیدن پژوی مشکی رنگ روبهرویم با ترس به سمتش رفتم و سوار شدم. ماشین تنها یک راننده داشت که چهرهاش با وجود آن عینک دودی تمام مشکی و آن ماسک بر روی صورتش به طوری کاملاً پنهان شده. بیشتر ترسیدم! در آن لحظه تنها تصور از گروگان گیری در ذهنم قدم میزد و باز هم با یاد برادرم نمیتوانستم حرفی بزنم و سکوت کردم.</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>موبایلم را برداشتم و دوباره شماره کیسان را گرفتم که در لحظهی آخر پاسخ داد.</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>کیسان:</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- جانم آسمان؟</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>از شدت بغض صدایم خشدار شد.</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- کیس...ان؟ چیشده ؟ کجایی؟</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>گریههایم شدت گرفت.</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>کیسان:</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- آسمان.</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>باز هم پاسخی به سوالهایم نداد. بیشتر ترسیدم. بریده بریده ادامه دادم.</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- میگ... م... چی... شده... کیس...ان قسمت میدم بگو!؟</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>و حال صدای آرام او که سرشار از حس امنیت بود به گوشم رسید.</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- هیچی قربونت برم... هیچی نشده.</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>دلشوره و نگرانی صدایم را لرزانتر کرده بود. فکرم هزارجا میرفت. باز هم طاقت نیاوردم. </strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>کیسان تو روخدا چیشده! برای کسی اتفاقی افتاده؟</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>کیسان:</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- نه آبجی... نه عزیزم... به خدا همه سالمن... فعلاً فقط باید از اون منطقه دور بشی وقتی رسیدی بهم خبر بده باشه؟</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- دور بشم؟ چرا؟ نکنه باز بهخاطر احمق بازیهای آقا بهواده که دوباره قاطی کردی ها؟ آره؟</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>کیسان من من کرد و گفت.</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- چی میگی تو؟ نه آسمان جان، جای نگرانی نیست عزیزم. با احتیاط برید.</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>ناگهان تنم لرزید. پس مامان رعنا چه میشد؟! اگر آنجا خطرناک بود، پس او را چه کسی نجات میداد؟! </strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- کیسان... مامان رعنا تو اون خونه تنهاست! باید برم دنبالش، میترسم بلایی سرش بیاد.</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>آهی کشید و انگار سعی داشت چیزی را از من پنهان کند. </strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- بعد اینکه تو از اونجا دور شدی، اون پیرزن.... </strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>از شدت ترس جیغی کشیدم. </strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- چی؟ بگو؟</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- آسمانم... ما قرار بود بعد اینکه تو رو از اونجا فراری دادیم، اون پیرزن رو پیش یکی از اقوامش تو کرج بفرستیم، چون اونجا دیگه واسش امن نبود؛ اما تا تیم ما برسه احتمالاً حالش بد شده بود و گوشهی از حیاط افتاده بود. </strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>گریههایم دگر بند نمیآمدند. </strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- چی میگی، الان حالش چطوره؟! خوبه؟! کجاست الان کیسان؟ </strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>لحن آرامش به گوش رسید. </strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- آروم باش، آره الان حالش خوبه فقط دو سه روزی باید بستری بشه تا درمانش کامل بشه، بعدش یا میارمش پیش خودت یا میفرستیمش پیش یکی از اقوامش. خیالت راحت شد حالا؟ </strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>اشکم را کمی کنار زدم. </strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- مطمعنی حالش خوبه؟ من... من میخوام برم پیشش خواهش میکنم! </strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- نمیشه قشنگ برادر... بزودی میاد میبینیش بهت قول میدم... دیگه باید قطع کنم خداحافظ. </strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>و صدای بوق ممتد تلفن در گوشم پیچید. کلام کیسان گرچه نرم و مهربان بود اما نتوانسته بود دلشورهام را کامل برطرف کند! سرم را به شیشه تکیه دادم و به مقابل خیره شدم. میدانستم که باید انتظار یک خبر بد را داشته باشم. گرچه کیسان هرگز دروغ نمیگفت و وقتی که میگفت حالش خوب است میتوانستم خیالم را از آن بابت راحت کنم. با توقف اتومبیل سرم را چرخواندم. مقابل یک خانه آپارتمانیای پارک کرده بود. با دلهره پیاده شدم. آن مرد هم در را قفل کرد و به سمت ساختمان راه افتاد. همراهش با دو دلی به سمت خانه حرکت کردم. آیفون را زد و لحظهای بعد در باز شد. طول حیاط را طی کردیم و وارد محوطهی تاریکی که به گمانم همان پارکینگ ساختمان بود، شدیم. روبهروی آسانسور ایستادیم و دکمه قرمز رنگی را که عدد سه بر رویش خودنمایی میکرد، فشاد داد. دگر صبرم داشت لبریز میشد.</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- کجا میریم؟</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>جوابی از طرف او نشنیدم که داد کشیدم و همین باعث شد با یک حرکت به سمتم برگردد.</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>- هی؟ گفتم کجا داریم میریم؟ کی می... .</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>دستان بزرگش که در یک حرکت آنی بر روی دهانم قرار گرفت لال شدم و ادامه</strong></span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'"><strong>حرفم در گلویم حبس شد.</strong></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="BAD_GRIL, post: 126921, member: 1062"] [CENTER][FONT=Parastoo][B]"پارت هشتم" [/B][/FONT][/CENTER] [FONT=Parastoo][B]صدای گریههای مامان رعنا گوشم را خراش میداد اما مستاصل به راهم ادامه دادم با دیدن پژوی مشکی رنگ روبهرویم با ترس به سمتش رفتم و سوار شدم. ماشین تنها یک راننده داشت که چهرهاش با وجود آن عینک دودی تمام مشکی و آن ماسک بر روی صورتش به طوری کاملاً پنهان شده. بیشتر ترسیدم! در آن لحظه تنها تصور از گروگان گیری در ذهنم قدم میزد و باز هم با یاد برادرم نمیتوانستم حرفی بزنم و سکوت کردم. موبایلم را برداشتم و دوباره شماره کیسان را گرفتم که در لحظهی آخر پاسخ داد. کیسان: - جانم آسمان؟ از شدت بغض صدایم خشدار شد. - کیس...ان؟ چیشده ؟ کجایی؟ گریههایم شدت گرفت. کیسان: - آسمان. باز هم پاسخی به سوالهایم نداد. بیشتر ترسیدم. بریده بریده ادامه دادم. - میگ... م... چی... شده... کیس...ان قسمت میدم بگو!؟ و حال صدای آرام او که سرشار از حس امنیت بود به گوشم رسید. - هیچی قربونت برم... هیچی نشده. دلشوره و نگرانی صدایم را لرزانتر کرده بود. فکرم هزارجا میرفت. باز هم طاقت نیاوردم. کیسان تو روخدا چیشده! برای کسی اتفاقی افتاده؟ کیسان: - نه آبجی... نه عزیزم... به خدا همه سالمن... فعلاً فقط باید از اون منطقه دور بشی وقتی رسیدی بهم خبر بده باشه؟ - دور بشم؟ چرا؟ نکنه باز بهخاطر احمق بازیهای آقا بهواده که دوباره قاطی کردی ها؟ آره؟ کیسان من من کرد و گفت. - چی میگی تو؟ نه آسمان جان، جای نگرانی نیست عزیزم. با احتیاط برید. ناگهان تنم لرزید. پس مامان رعنا چه میشد؟! اگر آنجا خطرناک بود، پس او را چه کسی نجات میداد؟! - کیسان... مامان رعنا تو اون خونه تنهاست! باید برم دنبالش، میترسم بلایی سرش بیاد. آهی کشید و انگار سعی داشت چیزی را از من پنهان کند. - بعد اینکه تو از اونجا دور شدی، اون پیرزن.... از شدت ترس جیغی کشیدم. - چی؟ بگو؟ - آسمانم... ما قرار بود بعد اینکه تو رو از اونجا فراری دادیم، اون پیرزن رو پیش یکی از اقوامش تو کرج بفرستیم، چون اونجا دیگه واسش امن نبود؛ اما تا تیم ما برسه احتمالاً حالش بد شده بود و گوشهی از حیاط افتاده بود. گریههایم دگر بند نمیآمدند. - چی میگی، الان حالش چطوره؟! خوبه؟! کجاست الان کیسان؟ لحن آرامش به گوش رسید. - آروم باش، آره الان حالش خوبه فقط دو سه روزی باید بستری بشه تا درمانش کامل بشه، بعدش یا میارمش پیش خودت یا میفرستیمش پیش یکی از اقوامش. خیالت راحت شد حالا؟ اشکم را کمی کنار زدم. - مطمعنی حالش خوبه؟ من... من میخوام برم پیشش خواهش میکنم! - نمیشه قشنگ برادر... بزودی میاد میبینیش بهت قول میدم... دیگه باید قطع کنم خداحافظ. و صدای بوق ممتد تلفن در گوشم پیچید. کلام کیسان گرچه نرم و مهربان بود اما نتوانسته بود دلشورهام را کامل برطرف کند! سرم را به شیشه تکیه دادم و به مقابل خیره شدم. میدانستم که باید انتظار یک خبر بد را داشته باشم. گرچه کیسان هرگز دروغ نمیگفت و وقتی که میگفت حالش خوب است میتوانستم خیالم را از آن بابت راحت کنم. با توقف اتومبیل سرم را چرخواندم. مقابل یک خانه آپارتمانیای پارک کرده بود. با دلهره پیاده شدم. آن مرد هم در را قفل کرد و به سمت ساختمان راه افتاد. همراهش با دو دلی به سمت خانه حرکت کردم. آیفون را زد و لحظهای بعد در باز شد. طول حیاط را طی کردیم و وارد محوطهی تاریکی که به گمانم همان پارکینگ ساختمان بود، شدیم. روبهروی آسانسور ایستادیم و دکمه قرمز رنگی را که عدد سه بر رویش خودنمایی میکرد، فشاد داد. دگر صبرم داشت لبریز میشد. - کجا میریم؟ جوابی از طرف او نشنیدم که داد کشیدم و همین باعث شد با یک حرکت به سمتم برگردد. - هی؟ گفتم کجا داریم میریم؟ کی می... . دستان بزرگش که در یک حرکت آنی بر روی دهانم قرار گرفت لال شدم و ادامه حرفم در گلویم حبس شد.[/B][/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چترپاره زندگی (جلد دوم) | فاطمه فرهمندنیا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین