انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چترپاره زندگی (جلد دوم) | فاطمه فرهمندنیا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="BAD_GRIL" data-source="post: 124779" data-attributes="member: 1062"><p style="text-align: center"><strong> "پارت ششم"</strong></p><p></p><p><strong>آسمان: </strong></p><p><strong>بوی تلخ خاطرات گذشتهام به شدت در این اتاق به مشام میرسید. نمیدانم چرا ولی انگار یه جادوی عجیبی منرا به سمت آن اتاق کشانده بود. عکس سه نفرهی رنگ و رو رفتهی روی میز چوبی و قدیمی باعث شد اشک چشمانم راهشان را پیدا کنند. قطره اشکی روی عکس چکید و انگار هوا برایم خفه شد. در آن عکس بسیار قدیمی من و بهواد کنار هم ایستاده بودیم و من در آن لحظه حتی یادم نمیآمد آن عکس دقیقاً کجا و چطور از ما دو نفر گرفته شده بود! آب دهانم را با دلهره بیشتری قورت دادم. بر روی صندلی جابهجا شدم و پاهایم را از کف سرد اتاق جمع کردم؛ طعم تلخ چای سرد از دهن افتاده، هنوز در دهانم بود؛ و حال به اسرارهای بهواد برای ترمیم زندگیمان فکر میکردم و تلخی در دهانم بیشتر و بیشتر میشد. بوی کهنگی خاطرات تلخ، پیش رویم حالم را به هم میزد. انگار در میان انباری از روزنامههای باطله گرفتار شده بودم. خاطرههایی که خبر شکسته شدن قلب و روحم را تیتر یک زندگیام کرده بودند.</strong></p><p><strong>- آسمان... دخترکم.</strong></p><p><strong>وای بلندی به خود گفتم و برای اینکه مامان رعنا متوجهام نشود که پنهانی وارد اتاق او شده بودم سریع بدون جواب دادن از اتاق خارج شدم و نفسهای بغضآلودم را کنترل کردم. </strong></p><p><strong>- جانم عزیزدلم؟! </strong></p><p><strong>نگاهش که به من افتاد؛ سریع به سمت پایین راه پله روانه شدم. </strong></p><p><strong>- دخترم چیزی شده؟! اونجا چیکار میکنی؟ </strong></p><p><strong>لکنت گرفته بودم. </strong></p><p><strong>-ا... ا.... چیزه... دلم خیلی واسه این خونه تنگ شده بود، اومدم یکم خاطرات رو زنده کنم... همین. </strong></p><p><strong>به آخرین پله که رسیدم، رعنا خانم روبهرویم قرار گرفت.</strong></p><p><strong>- چرا گریه میکنی دخترکم؟!</strong></p><p><strong>بغضم را به زور قورت دادم و از کنارش رد شدم.</strong></p><p><strong>- دخترم میگم چته؟! نکنه از چیزی ناراحت شدی؟!</strong></p><p><strong>صدایش کمی لرزان شد. </strong></p><p><strong>- نکنه... نکنه من ناراحتت کردم؟ حرفی زدم؟! بگو عزیزم؟! </strong></p><p><strong>بدون مکث به سمتش خیز برداشتم و با تمام وجود او را در آغوش کشیدم. </strong></p><p><strong>- گفتم که چیزی نیست... فقط یکم بهخاطر اتفاقهای گذشته ناراحت شدم... همین. </strong></p><p><strong>به آرامی از من جدا شد. با پریشانی در چشمانم خیره شد.</strong></p><p><strong>- آسمان چرا اینجوری میکنی؟ گذشته، گذشته رفته. با مرور اونها فقط خودت رو آزار میدی همین... دخترم با خودت اینکار رو نکن! خواهش میکنم. </strong></p><p><strong>و اینبار نگاهم پر از تحسین بود. تا خواستم جوابش را بدهم صدای زنگ تلفن حرفم را برید. </strong></p><p><strong>- صدای زنگ موبایل توئه دخترم... برو ببین کیه! </strong></p><p><strong>قدمی به سمت مبل چرمی برداشتم. موبایلم را از لابهلای خرت و پرت ها پیدا کردم. شماره ناشناس متعجبم کرد. </strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="BAD_GRIL, post: 124779, member: 1062"] [CENTER][B] "پارت ششم"[/B][/CENTER] [B]آسمان: بوی تلخ خاطرات گذشتهام به شدت در این اتاق به مشام میرسید. نمیدانم چرا ولی انگار یه جادوی عجیبی منرا به سمت آن اتاق کشانده بود. عکس سه نفرهی رنگ و رو رفتهی روی میز چوبی و قدیمی باعث شد اشک چشمانم راهشان را پیدا کنند. قطره اشکی روی عکس چکید و انگار هوا برایم خفه شد. در آن عکس بسیار قدیمی من و بهواد کنار هم ایستاده بودیم و من در آن لحظه حتی یادم نمیآمد آن عکس دقیقاً کجا و چطور از ما دو نفر گرفته شده بود! آب دهانم را با دلهره بیشتری قورت دادم. بر روی صندلی جابهجا شدم و پاهایم را از کف سرد اتاق جمع کردم؛ طعم تلخ چای سرد از دهن افتاده، هنوز در دهانم بود؛ و حال به اسرارهای بهواد برای ترمیم زندگیمان فکر میکردم و تلخی در دهانم بیشتر و بیشتر میشد. بوی کهنگی خاطرات تلخ، پیش رویم حالم را به هم میزد. انگار در میان انباری از روزنامههای باطله گرفتار شده بودم. خاطرههایی که خبر شکسته شدن قلب و روحم را تیتر یک زندگیام کرده بودند. - آسمان... دخترکم. وای بلندی به خود گفتم و برای اینکه مامان رعنا متوجهام نشود که پنهانی وارد اتاق او شده بودم سریع بدون جواب دادن از اتاق خارج شدم و نفسهای بغضآلودم را کنترل کردم. - جانم عزیزدلم؟! نگاهش که به من افتاد؛ سریع به سمت پایین راه پله روانه شدم. - دخترم چیزی شده؟! اونجا چیکار میکنی؟ لکنت گرفته بودم. -ا... ا.... چیزه... دلم خیلی واسه این خونه تنگ شده بود، اومدم یکم خاطرات رو زنده کنم... همین. به آخرین پله که رسیدم، رعنا خانم روبهرویم قرار گرفت. - چرا گریه میکنی دخترکم؟! بغضم را به زور قورت دادم و از کنارش رد شدم. - دخترم میگم چته؟! نکنه از چیزی ناراحت شدی؟! صدایش کمی لرزان شد. - نکنه... نکنه من ناراحتت کردم؟ حرفی زدم؟! بگو عزیزم؟! بدون مکث به سمتش خیز برداشتم و با تمام وجود او را در آغوش کشیدم. - گفتم که چیزی نیست... فقط یکم بهخاطر اتفاقهای گذشته ناراحت شدم... همین. به آرامی از من جدا شد. با پریشانی در چشمانم خیره شد. - آسمان چرا اینجوری میکنی؟ گذشته، گذشته رفته. با مرور اونها فقط خودت رو آزار میدی همین... دخترم با خودت اینکار رو نکن! خواهش میکنم. و اینبار نگاهم پر از تحسین بود. تا خواستم جوابش را بدهم صدای زنگ تلفن حرفم را برید. - صدای زنگ موبایل توئه دخترم... برو ببین کیه! قدمی به سمت مبل چرمی برداشتم. موبایلم را از لابهلای خرت و پرت ها پیدا کردم. شماره ناشناس متعجبم کرد. [/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چترپاره زندگی (جلد دوم) | فاطمه فرهمندنیا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین