انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پروژه سری (جلد اول مجموعه جاسوس ویژه)| سپیده طراوت
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Hope.sk" data-source="post: 127387" data-attributes="member: 1136"><p><strong>افسانه برای چند ثانیه چیزی نگفت، دنبال جملهای مناسب بود که به خواهرش بگه؛ امّا چیزی به ذهنش نرسید، پس خیلی ساده گفت:</strong></p><p><strong>- لطفاً بیا ببینش، بیا خونه تا یه بار دیگه به عنوان یه خانواده دور هم جمع بشیم!</strong></p><p><strong>آتیش وجود افسون با فکر کردن به برگشتن به خونهی سابقش شعلهور شد و غرید:</strong></p><p><strong>- من دیگه هیچوقت به خونه کوفتی بر نمیگردم.</strong></p><p><strong>افسانه کمکم داشت به التماس میافتاد:</strong></p><p><strong>- بابا داره میمیره، خیلی دیگه پیشمون نیست... دلش میخواد ببینتت.</strong></p><p><strong>افسون کوتاه و مختصر با لحنی قاطع گفت:</strong></p><p><strong>- نه!</strong></p><p><strong>لحن افسانه همچنان نرم بود و کمی ناراحتی و ناامیدی توش مشخص بود:</strong></p><p><strong>- یه روز پشیمون میشی که برنگشتی!</strong></p><p><strong>افسون با سردترین لحن ممکن گفت:</strong></p><p><strong>- تنها پشیمونی من اینه که توی شکم مامان با بند نافمون خفهات نکردم. اگر حتی یک درصد هم به روزهایی که با هم داشتیم و وقتهایی که با هم گذروندیم اهمیت میدی دیگه هیچوقت دنبال من نگرد خواهر کوچولو وگرنه نابودت میکنم؛ میدونی که از پس این یه کار خوب برمیام.</strong></p><p><strong>افسون نگاه کوتاهی برای آخرین بار به افسانه انداخت و شروع به دور شدن از اون کرد.</strong></p><p><strong>چند قطره اشک بیاختیار روی گونه افسانه چکید و با عجز گفت:</strong></p><p><strong>- تو تنها کسی هستی که برام مونده.</strong></p><p><strong>- واقعبین باش پرنسس، هیچکس برات نمونده!</strong></p><p><strong>افسون وارد اتاقش شد و در رو محکم بست. لکسی که به جای صندلی روی میزش نشسته بود و زبان انگلیسی اسکاتلندی رو برای مأموریت آیندهش کار میکرد، با تعجب به افسون نگاه کرد و گفت:</strong></p><p><strong>- افسانه رو دیدی؟</strong></p><p><strong>افسون چندتا قرص سفید رنگ همراه با آب خورد و سرش رو طبق عادت همیشگیش کمی کج کرد و گفت:</strong></p><p><strong>- متأسفانه بله. گویا باباش داره نفسهای آخرش رو میکشه... ازم خواست برم ببینمش.</strong></p><p><strong>لکسی کتابش رو بست و گفت:</strong></p><p><strong>- بذار حدس بزنم، مثل یه دختر خوب قبول نکردی که بری ببینیش.</strong></p><p><strong>افسون بشکنی زد و با انگشت اشارهش به لکسی اشاره کرد و گفت:</strong></p><p><strong>- کاملاً درسته؛ ولی بیا واقعبین باشیم، اون هیچوقت نمیخواست من دختر خوبی باشم وگرنه... بگذریم. موضوع اینه که اون دلش برام تنگ نمیشه اگه هم بشه میتونه افسانه رو نگاه کنه، چهرههامون که کپی پیست همه.</strong></p><p><strong>لکسی گفت:</strong></p><p><strong>- خنگ! یه سوال، چرا داره میمیره؟</strong></p><p><strong>افسون که رو به روی آینهی قدی ایستاده بود و در حال بررسی صورتش بود با بیتفاوتی گفت:</strong></p><p><strong>- سرطان پانکراس داره، باباش هم همینطوری مرد.</strong></p><p><strong>اتاق اونها اتاقی چهار نفره بود که دوتا تخت دو طبقه ساده آهنی با روتختیهای آبی_طوسی که همرنگ کاغذ دیواریهای جدید اتاقشون بود، داشت. اتاقشون مثل تمام اتاقهای خوابگاه سرویس بهداشتی داشت؛ ولی چون چهار نفر توش سکونت داشتن کمی بزرگتر از اتاقهای دو یا سه نفره بود.</strong></p><p><strong>- ارسلان حالش چطوره؟</strong></p><p><strong>ارسلان برادر بزرگتر افسون بود.</strong></p><p><strong>افسون به لکسی نگاه کرد و گفت:</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Hope.sk, post: 127387, member: 1136"] [B]افسانه برای چند ثانیه چیزی نگفت، دنبال جملهای مناسب بود که به خواهرش بگه؛ امّا چیزی به ذهنش نرسید، پس خیلی ساده گفت: - لطفاً بیا ببینش، بیا خونه تا یه بار دیگه به عنوان یه خانواده دور هم جمع بشیم! آتیش وجود افسون با فکر کردن به برگشتن به خونهی سابقش شعلهور شد و غرید: - من دیگه هیچوقت به خونه کوفتی بر نمیگردم. افسانه کمکم داشت به التماس میافتاد: - بابا داره میمیره، خیلی دیگه پیشمون نیست... دلش میخواد ببینتت. افسون کوتاه و مختصر با لحنی قاطع گفت: - نه! لحن افسانه همچنان نرم بود و کمی ناراحتی و ناامیدی توش مشخص بود: - یه روز پشیمون میشی که برنگشتی! افسون با سردترین لحن ممکن گفت: - تنها پشیمونی من اینه که توی شکم مامان با بند نافمون خفهات نکردم. اگر حتی یک درصد هم به روزهایی که با هم داشتیم و وقتهایی که با هم گذروندیم اهمیت میدی دیگه هیچوقت دنبال من نگرد خواهر کوچولو وگرنه نابودت میکنم؛ میدونی که از پس این یه کار خوب برمیام. افسون نگاه کوتاهی برای آخرین بار به افسانه انداخت و شروع به دور شدن از اون کرد. چند قطره اشک بیاختیار روی گونه افسانه چکید و با عجز گفت: - تو تنها کسی هستی که برام مونده. - واقعبین باش پرنسس، هیچکس برات نمونده! افسون وارد اتاقش شد و در رو محکم بست. لکسی که به جای صندلی روی میزش نشسته بود و زبان انگلیسی اسکاتلندی رو برای مأموریت آیندهش کار میکرد، با تعجب به افسون نگاه کرد و گفت: - افسانه رو دیدی؟ افسون چندتا قرص سفید رنگ همراه با آب خورد و سرش رو طبق عادت همیشگیش کمی کج کرد و گفت: - متأسفانه بله. گویا باباش داره نفسهای آخرش رو میکشه... ازم خواست برم ببینمش. لکسی کتابش رو بست و گفت: - بذار حدس بزنم، مثل یه دختر خوب قبول نکردی که بری ببینیش. افسون بشکنی زد و با انگشت اشارهش به لکسی اشاره کرد و گفت: - کاملاً درسته؛ ولی بیا واقعبین باشیم، اون هیچوقت نمیخواست من دختر خوبی باشم وگرنه... بگذریم. موضوع اینه که اون دلش برام تنگ نمیشه اگه هم بشه میتونه افسانه رو نگاه کنه، چهرههامون که کپی پیست همه. لکسی گفت: - خنگ! یه سوال، چرا داره میمیره؟ افسون که رو به روی آینهی قدی ایستاده بود و در حال بررسی صورتش بود با بیتفاوتی گفت: - سرطان پانکراس داره، باباش هم همینطوری مرد. اتاق اونها اتاقی چهار نفره بود که دوتا تخت دو طبقه ساده آهنی با روتختیهای آبی_طوسی که همرنگ کاغذ دیواریهای جدید اتاقشون بود، داشت. اتاقشون مثل تمام اتاقهای خوابگاه سرویس بهداشتی داشت؛ ولی چون چهار نفر توش سکونت داشتن کمی بزرگتر از اتاقهای دو یا سه نفره بود. - ارسلان حالش چطوره؟ ارسلان برادر بزرگتر افسون بود. افسون به لکسی نگاه کرد و گفت:[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پروژه سری (جلد اول مجموعه جاسوس ویژه)| سپیده طراوت
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین