انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پروژه سری (جلد اول مجموعه جاسوس ویژه)| سپیده طراوت
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Hope.sk" data-source="post: 127217" data-attributes="member: 1136"><p><strong></strong></p><p><strong> مهراد به قیافه گیج هامان و بعد به خورشیدی که هم قد خودش بود نگاه کرد و پرسید:</strong></p><p><strong>- آم... چیکار میکنن؟</strong></p><p><strong>خورشید بازدمش رو با صدا از طریق دهانش بیرون داد و وقتی به خودش مسلط شد گفت:</strong></p><p><strong>- هیچی... من باید برم، با اندرو کلاس دارم. بعد میبینمتون.</strong></p><p><strong>در واقع خورشید دلش نمیخواست جواب سوال مهراد رو بده هامان و مهراد هم متوجه این موضوع شدن.</strong></p><p><strong>هامان رفتن خورشید رو نگاه میکرد که مهراد گفت:</strong></p><p><strong>- منم کلاس هک و امنیت پیشرفته دارم.</strong></p><p><strong>هامان کمی فکر کرد و متوجه شد که این ساعت بیکار هست، پس گفت:</strong></p><p><strong>- نمیتونی بپیچونی؟</strong></p><p><strong>مهراد دستی به موهای کوتاهش که یک ماه و نیم پیش توی یه ماموریت سوخته بود و مجبور بود کامل اونها رو بتراشه و الان یکمی بلند شده بود کشید و گفت:</strong></p><p><strong>- امیدوارم در جریان باشی که اینجا یه سازمان جاسوسی فوق خطرناک هست و دبیرستان نیست که بتونم کلاسهام بپیچونم؛ به علاوه من تو بیشتر ماموریتهایی که تا الان داشتم پشتیبان تو و خورشید بودم و عملیاتها رو میگردوندم... اگه یه جا اشتباه کنم یا نتونم یه دوربین امنیتی رو به موقع و درست هک کنم تو یا خورشید به چوخ میرین و... .</strong></p><p><strong>هامان دستش رو روی شونه مهراد ۱۶۵ سانتی که بیست سانتی ازش کوچیکتر بود گذاشت و با لحنی آروم گفت:</strong></p><p><strong>- فهمیدم فقط جان مادرت خفه شو!</strong></p><p><strong>مهراد لبخند مسخرهای زد و گفت:</strong></p><p><strong>- امیدوارم یادت مونده باشه که مادرم یه معتاد ع×و×ض×ی و هرز... .</strong></p><p><strong>هامان دستش رو روی دهان مهراد گذاشت و با لبخند کلافهای گفت:</strong></p><p><strong>- خفه شو و برو سر کلاس کوفتیت.</strong></p><p><strong>مهراد خواست حرص هامان رو دربیاره و دوباره حرفهای بیخود بزنه که هامان متوجه شد و فوراً از اون فاصله گرفت و در حینی که از مهراد دور میشد انگشت وسطش رو به اون نشون داد.</strong></p><p><strong>مهراد "بیشخصیتی" زیر لب گفت و رفت تا به کلاسش برسه.</strong></p><p><strong>***</strong></p><p><strong>افسانه به خواهر دوقلوش با حرص نگاه کرد و گفت:</strong></p><p><strong>- میشه دو دقیقه سیگار نکشی؟</strong></p><p><strong>- این گل هست احمق جان! میکشی؟</strong></p><p><strong>افسانه از خواهرش کمی فاصله گرفت و گفت:</strong></p><p><strong>- نه ممنون!</strong></p><p><strong>افسون با لبخندی غمیگن که غمگین بودنش رو فقط خودش میتونست متوجه بشه گفت:</strong></p><p><strong>- هوم... یادم رفت بود بابایی این چیزها رو برای پرنسسش ممنوع کرده. </strong></p><p><strong>افسون در سکوت و زیر نگاههای خواهرش پکهای عمیقی از سیگار ماریجواناش میگرفت و بعد از تموم شدنش با بیخیالی و بیحسی به افسانه نگاه کرد و گفت:</strong></p><p><strong>- اگه کاری نداری زودتر شرت رو کم کن، باید برای یه مأموریت آماده بشم... همه مثل پرنسس بابایی نیستن که آیندهشون تضمین شده باشه.</strong></p><p><strong>افسانه بیتوجه به کنایههای افسون با لحن آرومی گفت:</strong></p><p><strong>- دلش برات تنگ شده!</strong></p><p><strong>- کی؟ بابات؟</strong></p><p><strong>افسانه دستش رو با لطافت یه پری روی بازوی خواهرش گذاشت و افسون هم با جدیت یه سرباز دست افسانه رو پس زد؛ افسانه امّا دلیل رفتارهای خواهرش رو میدونست پس با درک و شعور همیشگیش گفت:</strong></p><p><strong>- میدونه که بابایی خیلی دوستمون داره، مخصوصاً تو رو!</strong></p><p><strong>افسون در حالی که کمی اشک توی چشمهای فندقی رنگش جمع شده بود و برای اینکه اونها نریزن تلاش میکرد با صدایی ضعیف گفت:</strong></p><p><strong>- من پدر داشتم ولی هیچوقت یه بابا یا بابایی نداشتم!</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Hope.sk, post: 127217, member: 1136"] [B] مهراد به قیافه گیج هامان و بعد به خورشیدی که هم قد خودش بود نگاه کرد و پرسید: - آم... چیکار میکنن؟ خورشید بازدمش رو با صدا از طریق دهانش بیرون داد و وقتی به خودش مسلط شد گفت: - هیچی... من باید برم، با اندرو کلاس دارم. بعد میبینمتون. در واقع خورشید دلش نمیخواست جواب سوال مهراد رو بده هامان و مهراد هم متوجه این موضوع شدن. هامان رفتن خورشید رو نگاه میکرد که مهراد گفت: - منم کلاس هک و امنیت پیشرفته دارم. هامان کمی فکر کرد و متوجه شد که این ساعت بیکار هست، پس گفت: - نمیتونی بپیچونی؟ مهراد دستی به موهای کوتاهش که یک ماه و نیم پیش توی یه ماموریت سوخته بود و مجبور بود کامل اونها رو بتراشه و الان یکمی بلند شده بود کشید و گفت: - امیدوارم در جریان باشی که اینجا یه سازمان جاسوسی فوق خطرناک هست و دبیرستان نیست که بتونم کلاسهام بپیچونم؛ به علاوه من تو بیشتر ماموریتهایی که تا الان داشتم پشتیبان تو و خورشید بودم و عملیاتها رو میگردوندم... اگه یه جا اشتباه کنم یا نتونم یه دوربین امنیتی رو به موقع و درست هک کنم تو یا خورشید به چوخ میرین و... . هامان دستش رو روی شونه مهراد ۱۶۵ سانتی که بیست سانتی ازش کوچیکتر بود گذاشت و با لحنی آروم گفت: - فهمیدم فقط جان مادرت خفه شو! مهراد لبخند مسخرهای زد و گفت: - امیدوارم یادت مونده باشه که مادرم یه معتاد ع×و×ض×ی و هرز... . هامان دستش رو روی دهان مهراد گذاشت و با لبخند کلافهای گفت: - خفه شو و برو سر کلاس کوفتیت. مهراد خواست حرص هامان رو دربیاره و دوباره حرفهای بیخود بزنه که هامان متوجه شد و فوراً از اون فاصله گرفت و در حینی که از مهراد دور میشد انگشت وسطش رو به اون نشون داد. مهراد "بیشخصیتی" زیر لب گفت و رفت تا به کلاسش برسه. *** افسانه به خواهر دوقلوش با حرص نگاه کرد و گفت: - میشه دو دقیقه سیگار نکشی؟ - این گل هست احمق جان! میکشی؟ افسانه از خواهرش کمی فاصله گرفت و گفت: - نه ممنون! افسون با لبخندی غمیگن که غمگین بودنش رو فقط خودش میتونست متوجه بشه گفت: - هوم... یادم رفت بود بابایی این چیزها رو برای پرنسسش ممنوع کرده. افسون در سکوت و زیر نگاههای خواهرش پکهای عمیقی از سیگار ماریجواناش میگرفت و بعد از تموم شدنش با بیخیالی و بیحسی به افسانه نگاه کرد و گفت: - اگه کاری نداری زودتر شرت رو کم کن، باید برای یه مأموریت آماده بشم... همه مثل پرنسس بابایی نیستن که آیندهشون تضمین شده باشه. افسانه بیتوجه به کنایههای افسون با لحن آرومی گفت: - دلش برات تنگ شده! - کی؟ بابات؟ افسانه دستش رو با لطافت یه پری روی بازوی خواهرش گذاشت و افسون هم با جدیت یه سرباز دست افسانه رو پس زد؛ افسانه امّا دلیل رفتارهای خواهرش رو میدونست پس با درک و شعور همیشگیش گفت: - میدونه که بابایی خیلی دوستمون داره، مخصوصاً تو رو! افسون در حالی که کمی اشک توی چشمهای فندقی رنگش جمع شده بود و برای اینکه اونها نریزن تلاش میکرد با صدایی ضعیف گفت: - من پدر داشتم ولی هیچوقت یه بابا یا بابایی نداشتم![/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پروژه سری (جلد اول مجموعه جاسوس ویژه)| سپیده طراوت
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین