انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پروژه سری (جلد اول مجموعه جاسوس ویژه)| سپیده طراوت
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Hope.sk" data-source="post: 125420" data-attributes="member: 1136"><p><strong>پارت سه</strong></p><p><strong>خورشید به دستبند نگاه کرد؛ نقرهای رنگ بود و اگر اون رو میبست به شکل ماری میشد که دم خودش رو میخوره.</strong></p><p><strong>خورشید دستبند رو نبست، کاغذ مشکی رنگ که ماموریتش روی اون با جوهری طلایی نوشته شده بود رو برداشت. از اتاق خارج شد و به سمت آینده نهچندان آرومش قدم برداشت.</strong></p><p><strong>***</strong></p><p><strong>آتنا به افسون که روی چمنهای سرسبز حیاط بزرگ عمارت دراز کشیده بود و از نوازشهای نور خورشید روی صورتش لـ*ـذت میبرد نگاه کرد و گفت:</strong></p><p><strong>- پنج دقیقهی دیگه باید پیش آرتور باشیم افسون، بلند شو لطفاً!</strong></p><p><strong>افسون با اکراه چشمهاش رو باز کرد و گفت:</strong></p><p><strong>- چقدر زود گذشت؛ اوکی بریم.</strong></p><p><strong>ده دقیقه بعد اونها توی دفتر آرتور بودن و آرتور آخرین ماموریت اونها رو بهشون گفته بود و حالا یکیشون باید اون یکی رو میکشت.</strong></p><p><strong>آتنا بدون درنگ کلتی که رو میز براشون گذاشته شده بود رو برداشت و سر افسون رو نشونه گرفت. افسون آروم ایستاد، آتنا هم همینطور.</strong></p><p><strong>افسون دستهاش رو برد بالا و آروم گفت:</strong></p><p><strong>- آتنا، تو مجبور نیستی اینکار رو کنی.</strong></p><p><strong>آتنا که به کالبد بیاحساسش برگشته بود سری تکون داد و گفت:</strong></p><p><strong>- چرا مجبو... .</strong></p><p><strong>قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه افسون دست آتنا رو کج کرد و به گلوی آرتور که شاهد این ماجراها بود شلیک کرد و بعد مشتی به بینی و لگدی به ساق پای آتنا زد و وقتی دست آتنا کمی شل شد و افسون اسلحه رو که از قبل آرتور بهشون گفته بود فقط یک گلوله برای یه نفرشون داره رو گرفت و با اون ضربهای به صورت آتنا زد.</strong></p><p><strong>آتنا روی مبل افتاد اما موفق شد از لگد بعدی افسون که به سمت صورتش بود جاخالی بده؛ آتنا پشت سر افسون قرار گرفت و با بازوش گلوی اونرو گرفت و حلقه دستش رو لحظه به لحظه تنگتر میکرد.</strong></p><p><strong>افسون با آخرین توانی که براش مونده بود خودش و آتنا رو به عقب هل داد و وقتی آتنا روی کمرش روی زمین افتاد و دستهاش کمی شل شد، افسون با آرنجش ضربه به صورت آتنا زد و بعد روی شکمش نشست و موهای آتنا رو گرفت و سر اونرو بارها و بارها به زمین کوبید تا اینکه بالاخره بدن آتنا خالی از زندگی شد.</strong></p><p><strong>لکسی از پشت به افسون نزدیک شد و افسون که توی تهاجمیترین حالت خودش بود خواست ناخودآگاه مشتی به لکسی بزنه؛ اما لکسی موفق شد که مشت افسون رو منحرف کنه.</strong></p><p><strong>- هی... آروم باش، منم!</strong></p><p><strong>لکسی نگاهی به چشمهای قهوهای افسون و بعد به جنازه آرتور انداخت.</strong></p><p><strong>- چرا اونرو کشتی؟</strong></p><p><strong>افسون درحالیکه نفسهای عمیق میکشید گفت:</strong></p><p><strong>- اولیویا گفت به سازمان داره خیـ*ـانت میکنه و باید بکشمش.</strong></p><p><strong>لکسی سری تکون داد و دستش رو روی کمر افسون گذاشت و با لحنی نرم گفت:</strong></p><p><strong>- بیا بریم... یکی هست که میخواد تو رو ببینه.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Hope.sk, post: 125420, member: 1136"] [B]پارت سه خورشید به دستبند نگاه کرد؛ نقرهای رنگ بود و اگر اون رو میبست به شکل ماری میشد که دم خودش رو میخوره. خورشید دستبند رو نبست، کاغذ مشکی رنگ که ماموریتش روی اون با جوهری طلایی نوشته شده بود رو برداشت. از اتاق خارج شد و به سمت آینده نهچندان آرومش قدم برداشت. *** آتنا به افسون که روی چمنهای سرسبز حیاط بزرگ عمارت دراز کشیده بود و از نوازشهای نور خورشید روی صورتش لـ*ـذت میبرد نگاه کرد و گفت: - پنج دقیقهی دیگه باید پیش آرتور باشیم افسون، بلند شو لطفاً! افسون با اکراه چشمهاش رو باز کرد و گفت: - چقدر زود گذشت؛ اوکی بریم. ده دقیقه بعد اونها توی دفتر آرتور بودن و آرتور آخرین ماموریت اونها رو بهشون گفته بود و حالا یکیشون باید اون یکی رو میکشت. آتنا بدون درنگ کلتی که رو میز براشون گذاشته شده بود رو برداشت و سر افسون رو نشونه گرفت. افسون آروم ایستاد، آتنا هم همینطور. افسون دستهاش رو برد بالا و آروم گفت: - آتنا، تو مجبور نیستی اینکار رو کنی. آتنا که به کالبد بیاحساسش برگشته بود سری تکون داد و گفت: - چرا مجبو... . قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه افسون دست آتنا رو کج کرد و به گلوی آرتور که شاهد این ماجراها بود شلیک کرد و بعد مشتی به بینی و لگدی به ساق پای آتنا زد و وقتی دست آتنا کمی شل شد و افسون اسلحه رو که از قبل آرتور بهشون گفته بود فقط یک گلوله برای یه نفرشون داره رو گرفت و با اون ضربهای به صورت آتنا زد. آتنا روی مبل افتاد اما موفق شد از لگد بعدی افسون که به سمت صورتش بود جاخالی بده؛ آتنا پشت سر افسون قرار گرفت و با بازوش گلوی اونرو گرفت و حلقه دستش رو لحظه به لحظه تنگتر میکرد. افسون با آخرین توانی که براش مونده بود خودش و آتنا رو به عقب هل داد و وقتی آتنا روی کمرش روی زمین افتاد و دستهاش کمی شل شد، افسون با آرنجش ضربه به صورت آتنا زد و بعد روی شکمش نشست و موهای آتنا رو گرفت و سر اونرو بارها و بارها به زمین کوبید تا اینکه بالاخره بدن آتنا خالی از زندگی شد. لکسی از پشت به افسون نزدیک شد و افسون که توی تهاجمیترین حالت خودش بود خواست ناخودآگاه مشتی به لکسی بزنه؛ اما لکسی موفق شد که مشت افسون رو منحرف کنه. - هی... آروم باش، منم! لکسی نگاهی به چشمهای قهوهای افسون و بعد به جنازه آرتور انداخت. - چرا اونرو کشتی؟ افسون درحالیکه نفسهای عمیق میکشید گفت: - اولیویا گفت به سازمان داره خیـ*ـانت میکنه و باید بکشمش. لکسی سری تکون داد و دستش رو روی کمر افسون گذاشت و با لحنی نرم گفت: - بیا بریم... یکی هست که میخواد تو رو ببینه.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پروژه سری (جلد اول مجموعه جاسوس ویژه)| سپیده طراوت
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین