انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پروژه سری (جلد اول مجموعه جاسوس ویژه)| سپیده طراوت
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Hope.sk" data-source="post: 124554" data-attributes="member: 1136"><p><strong>پارت دو</strong></p><p><strong> رایان با شنیدن این حرف کمی شوکه شد و آروم زمزمه کرد:</strong></p><p><strong>_ چرا؟</strong></p><p><strong>نگاه طوسی رنگ خورشید به کفپوش قهوهای تیره اتاق بود و همچنان تلاش میکرد گریه نکنه، با صدایی که کمی میلرزید گفت:</strong></p><p><strong>- نمیتونم فرار کنم، نباید فرار کنم... اگر فرار کنم میرن سراغ عزیزترین کسی که دارم... متأسفم؛ ولی اون لیاقتش خیلی بیشتره.</strong></p><p><strong>بعد خورشید به رایان شلیک کرد؛ شلیکی مستقیم به سمت سر و رایان خیلی زود برای همیشه چشمهاش رو بست و خورشید هم با گریه به جسد دوستش نگاه میکرد.</strong></p><p><strong>سعی میکرد خودش رو آروم کنه؛ اما فایدهای که نداشت هیچ، اشکهاش هم حتی بیشتر میشد؛ یاد تمام خاطراتش با رایان افتاده بود و با مرور هر کدوم اشک ریختنش بیشتر میشد.</strong></p><p><strong>موقع مرگ تمام خاطراتت از جلوی چشمهات رد میشه؛ خورشید با خودش داشت فکر میکرد که این جمله رو میشه از زاویهی دیگهای هم نگاه کرد؛ موقع مرگ تمام خاطرات مشترکتون از جلوی چشمهای کسی که شاهد پر کشیدن روحت و خالی از زندگی شدن بدنت بوده رد میشه.</strong></p><p><strong>هق_ هق خورشید حدود بیست دقیقه بعد تموم شد؛ اما اشکهاش همچنان توی باریدن با همدیگه مسابقه داشتن و خورشید مسخ و بیحس، دیگه برای پاک کردنشون تلاشی نمیکرد؛ فقط به گوشهای زل زده بود و به صداهای ذهنش گوش میکرد. </strong></p><p><strong>صداهایی که حرفهای بیرحمانهای میزدن و خورشید هر لحظه بیشتر از خودش متنفر میشد.</strong></p><p><strong>با بدنی لرزون بلند شد و کنار جسد رایان نشست و چشمهای قهوهای رنگ اون رو بست.</strong></p><p><strong>زمانی که میخواست چشمهای رایان رو ببنده دستش کمی روی صورت اون مکث کرد؛ مدت زمان زیادی از مرگ رایان نگذشته بود؛ اما خورشید توهم زده بود و حس میکرد صورت و بدن رایان حتی از یخ هم سردتر هست؛ شاید هم سرما از دستهای خودش بود و نمیدونست.</strong></p><p><strong>زانوش رو بغل کرد و دوباره شروع به هق_ هق کرد. دقایقی بعد، از پس پرده اشکی چشمهاش متوجه برق چیزی در گردن رایان شد.</strong></p><p><strong>خورشید دستش رو دراز کرد و فلشی رو که رایان مثل گردنبند بسته بود رو برداشت و در کمال تعجب دید که اسم اصلی خودش و نه خورشید، روی اون نوشته شده بود.</strong></p><p><strong>فلش رو برداشت و اون رو توی کفشش پنهان کرد و به سمت اسلحهای که باهاش رایان رو کشته بود رفت و اون رو برداشت؛ بعد به سمت میز رفت و پاکتی رو که پرسیوال گفته بود برداشت و باز کرد. توی پاکت یک کارت، یک دستبند و یک کاغذ مشکی رنگ بود. </strong></p><p><strong>روی کارت عکس، لول یا سطح دسترسی خورشید به اطلاعات بود و اسم جدید بدون فامیلیش که بیهویتی و بیکس بودن خورشید رو بهش یادآوری میکرد، روی اون حک شده بود؛ شالوت. </strong></p><p><strong>خورشید حتی نمیدونست این اسم چه معنیای داره و چه مفهومی پشتش هست.</strong></p><p><strong>پشت کارت علامت سازمانشون بود؛ ماری که دم خودش رو میخوره و اسم سازمان هم پشت کارت طوسی رنگ نوشته شده بود؛ Shadow (سایه).</strong></p><p><strong>چیزی که بیشتر جلب توجه میکرد این بود که سازمان میدونست خورشید رایان رو میکشه و هیچ فرصتی به اون نمیده.</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Hope.sk, post: 124554, member: 1136"] [B]پارت دو رایان با شنیدن این حرف کمی شوکه شد و آروم زمزمه کرد: _ چرا؟ نگاه طوسی رنگ خورشید به کفپوش قهوهای تیره اتاق بود و همچنان تلاش میکرد گریه نکنه، با صدایی که کمی میلرزید گفت: - نمیتونم فرار کنم، نباید فرار کنم... اگر فرار کنم میرن سراغ عزیزترین کسی که دارم... متأسفم؛ ولی اون لیاقتش خیلی بیشتره. بعد خورشید به رایان شلیک کرد؛ شلیکی مستقیم به سمت سر و رایان خیلی زود برای همیشه چشمهاش رو بست و خورشید هم با گریه به جسد دوستش نگاه میکرد. سعی میکرد خودش رو آروم کنه؛ اما فایدهای که نداشت هیچ، اشکهاش هم حتی بیشتر میشد؛ یاد تمام خاطراتش با رایان افتاده بود و با مرور هر کدوم اشک ریختنش بیشتر میشد. موقع مرگ تمام خاطراتت از جلوی چشمهات رد میشه؛ خورشید با خودش داشت فکر میکرد که این جمله رو میشه از زاویهی دیگهای هم نگاه کرد؛ موقع مرگ تمام خاطرات مشترکتون از جلوی چشمهای کسی که شاهد پر کشیدن روحت و خالی از زندگی شدن بدنت بوده رد میشه. هق_ هق خورشید حدود بیست دقیقه بعد تموم شد؛ اما اشکهاش همچنان توی باریدن با همدیگه مسابقه داشتن و خورشید مسخ و بیحس، دیگه برای پاک کردنشون تلاشی نمیکرد؛ فقط به گوشهای زل زده بود و به صداهای ذهنش گوش میکرد. صداهایی که حرفهای بیرحمانهای میزدن و خورشید هر لحظه بیشتر از خودش متنفر میشد. با بدنی لرزون بلند شد و کنار جسد رایان نشست و چشمهای قهوهای رنگ اون رو بست. زمانی که میخواست چشمهای رایان رو ببنده دستش کمی روی صورت اون مکث کرد؛ مدت زمان زیادی از مرگ رایان نگذشته بود؛ اما خورشید توهم زده بود و حس میکرد صورت و بدن رایان حتی از یخ هم سردتر هست؛ شاید هم سرما از دستهای خودش بود و نمیدونست. زانوش رو بغل کرد و دوباره شروع به هق_ هق کرد. دقایقی بعد، از پس پرده اشکی چشمهاش متوجه برق چیزی در گردن رایان شد. خورشید دستش رو دراز کرد و فلشی رو که رایان مثل گردنبند بسته بود رو برداشت و در کمال تعجب دید که اسم اصلی خودش و نه خورشید، روی اون نوشته شده بود. فلش رو برداشت و اون رو توی کفشش پنهان کرد و به سمت اسلحهای که باهاش رایان رو کشته بود رفت و اون رو برداشت؛ بعد به سمت میز رفت و پاکتی رو که پرسیوال گفته بود برداشت و باز کرد. توی پاکت یک کارت، یک دستبند و یک کاغذ مشکی رنگ بود. روی کارت عکس، لول یا سطح دسترسی خورشید به اطلاعات بود و اسم جدید بدون فامیلیش که بیهویتی و بیکس بودن خورشید رو بهش یادآوری میکرد، روی اون حک شده بود؛ شالوت. خورشید حتی نمیدونست این اسم چه معنیای داره و چه مفهومی پشتش هست. پشت کارت علامت سازمانشون بود؛ ماری که دم خودش رو میخوره و اسم سازمان هم پشت کارت طوسی رنگ نوشته شده بود؛ Shadow (سایه). چیزی که بیشتر جلب توجه میکرد این بود که سازمان میدونست خورشید رایان رو میکشه و هیچ فرصتی به اون نمیده.[/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پروژه سری (جلد اول مجموعه جاسوس ویژه)| سپیده طراوت
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین