انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پروژه سری (جلد اول مجموعه جاسوس ویژه)| سپیده طراوت
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Hope.sk" data-source="post: 124132" data-attributes="member: 1136"><p><strong>پارت یک</strong></p><p><strong>چهار سال پیش:</strong></p><p><strong>خورشید همراه با رایان که در این مدت خیلی باهاش صمیمی شده بود وارد یکی از اتاقهای عمارت بزرگی که ادینبورگ اسکاتلند بود شدند؛ تم اتاق دارک آکادمیا بود. اتاق نسبتاً بزرگ بود اما خبری از تخت توی اون نبود و در قفسههایی که توی اتاق بود پر از کتابهایی با قطرها، موضوعات و رنگهایی متفاوت بود. آتشی که توی شومینه بود گرم بود، برعکس قلبهای سرد افرادی که توی این عمارت رفت و آمد داشتن. </strong></p><p><strong>پرسیوال عینک گردش را برداشت از پشت میز چوبیاش بلند شد و به خورشید و رایان نگاه کرد و به مبلهای چرمی اتاق اشاره کرد و خورشید و رایان با حرکاتی ربات مانند روی یک خط صاف حرکت کرد و هر کدوم روی مبل ها نشستن. </strong></p><p><strong>آرتور با صدایی سرد و جدی گفت:</strong></p><p><strong>- شما آیندهی این سازمان هستین... هر دوی شما توی دوره عملکرد محشری رو از خودتون نشون دادین؛ صحبت از آینده شد، بهنظر شما میشه آینده رو پیشبینی کرد؟</strong></p><p><strong>رایان اول شروع به صحبت کرد؛ صدایی رسا و لهجهای ایرلندی داشت: </strong></p><p><strong>- این امکانپذیر نیست. </strong></p><p><strong>و به همین جمله کوتاه بسنده کرد.</strong></p><p><strong>پرسیوال شصت و چند ساله پوزخندی زد و گفت:</strong></p><p><strong>- اما هست، آینده رو میشه پیشبینی کرد، همونطور که آینده شما از قبل پیشبینی شده.</strong></p><p><strong>در چشمهای رایان و خورشید یکم تعجب دیده میشد.</strong></p><p><strong>پرسیوال یک والتر پیپیکی مشکی رنگ رو روی میز جلو مبلی چوبی که رو به روی خورشید و رایان بود گذاشت.</strong></p><p><strong>- از قبل، با استفاده از گذشته شما آیندهتون پیشبینی شده... یکی از شما اون یکی رو میکش... .</strong></p><p><strong>خورشید با بهت پرسید:</strong></p><p><strong>- چرا؟</strong></p><p><strong>و این اولینباری که بدون اجازه حرف مافوقش رو قطع میکرد.</strong></p><p><strong>- چون فقط یک نفر از شما میتونه زنده بمونه... آخرین ماموریت دوره آموزشیتون. موفق باشید!</strong></p><p><strong>- پرسیوال این رو گفت و بعد پاکتی رو روی میزش گذاشت و در حالی که با پاکت نگاه میکرد گفت: </strong></p><p><strong>- بعد از اتمام ماموریت بازش کن.</strong></p><p><strong>و بعد از اتاق خارج شد.</strong></p><p><strong>رایان بلند شد و درحالیکه عصبی توی اتاق قدم میزد گفت:</strong></p><p><strong>- من هیچوقت اینکار رو نمیکنم، نه با تو!</strong></p><p><strong>خورشید درحالیکه بغض کرده بود گفت:</strong></p><p><strong>- راه دیگهای نداریم.</strong></p><p><strong>رایان دستی توی موهاش کشید و گفت:</strong></p><p><strong>- تو تازه پونزده سالهت هست، هنوز بچهای... این درست نیست، هیچوقت نباید قاطی این بخش از دنیا میشدی. ببین همیشه یه راهی هست... قول میدم جفتمون رو از این وضعیت نجات بدم.</strong></p><p><strong>خورشید رو به روی رایان ایستاد.</strong></p><p><strong>- نمیتونم فرار کنم!</strong></p><p><strong>رایان دستهاش رو روی بازوهای خورشید گذاشت و با اطمینان گفت:</strong></p><p><strong>- من مطمئن میشم که بتونی!</strong></p><p><strong>- خودم نمیخوام!</strong></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Hope.sk, post: 124132, member: 1136"] [B]پارت یک چهار سال پیش: خورشید همراه با رایان که در این مدت خیلی باهاش صمیمی شده بود وارد یکی از اتاقهای عمارت بزرگی که ادینبورگ اسکاتلند بود شدند؛ تم اتاق دارک آکادمیا بود. اتاق نسبتاً بزرگ بود اما خبری از تخت توی اون نبود و در قفسههایی که توی اتاق بود پر از کتابهایی با قطرها، موضوعات و رنگهایی متفاوت بود. آتشی که توی شومینه بود گرم بود، برعکس قلبهای سرد افرادی که توی این عمارت رفت و آمد داشتن. پرسیوال عینک گردش را برداشت از پشت میز چوبیاش بلند شد و به خورشید و رایان نگاه کرد و به مبلهای چرمی اتاق اشاره کرد و خورشید و رایان با حرکاتی ربات مانند روی یک خط صاف حرکت کرد و هر کدوم روی مبل ها نشستن. آرتور با صدایی سرد و جدی گفت: - شما آیندهی این سازمان هستین... هر دوی شما توی دوره عملکرد محشری رو از خودتون نشون دادین؛ صحبت از آینده شد، بهنظر شما میشه آینده رو پیشبینی کرد؟ رایان اول شروع به صحبت کرد؛ صدایی رسا و لهجهای ایرلندی داشت: - این امکانپذیر نیست. و به همین جمله کوتاه بسنده کرد. پرسیوال شصت و چند ساله پوزخندی زد و گفت: - اما هست، آینده رو میشه پیشبینی کرد، همونطور که آینده شما از قبل پیشبینی شده. در چشمهای رایان و خورشید یکم تعجب دیده میشد. پرسیوال یک والتر پیپیکی مشکی رنگ رو روی میز جلو مبلی چوبی که رو به روی خورشید و رایان بود گذاشت. - از قبل، با استفاده از گذشته شما آیندهتون پیشبینی شده... یکی از شما اون یکی رو میکش... . خورشید با بهت پرسید: - چرا؟ و این اولینباری که بدون اجازه حرف مافوقش رو قطع میکرد. - چون فقط یک نفر از شما میتونه زنده بمونه... آخرین ماموریت دوره آموزشیتون. موفق باشید! - پرسیوال این رو گفت و بعد پاکتی رو روی میزش گذاشت و در حالی که با پاکت نگاه میکرد گفت: - بعد از اتمام ماموریت بازش کن. و بعد از اتاق خارج شد. رایان بلند شد و درحالیکه عصبی توی اتاق قدم میزد گفت: - من هیچوقت اینکار رو نمیکنم، نه با تو! خورشید درحالیکه بغض کرده بود گفت: - راه دیگهای نداریم. رایان دستی توی موهاش کشید و گفت: - تو تازه پونزده سالهت هست، هنوز بچهای... این درست نیست، هیچوقت نباید قاطی این بخش از دنیا میشدی. ببین همیشه یه راهی هست... قول میدم جفتمون رو از این وضعیت نجات بدم. خورشید رو به روی رایان ایستاد. - نمیتونم فرار کنم! رایان دستهاش رو روی بازوهای خورشید گذاشت و با اطمینان گفت: - من مطمئن میشم که بتونی! - خودم نمیخوام![/B] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پروژه سری (جلد اول مجموعه جاسوس ویژه)| سپیده طراوت
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین