انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 116688" data-attributes="member: 4912"><p>#پارت_41</p><p>هر دو سکوت کرده و با افسوس به هم چشم دوخته بودیم. باباعماد سکوت را دوباره شکست. </p><p>- فقط دو هفتهاست که رفتی، دل منم برات تنگ شده. نمیدونستم اگر بری خونه این جوری میشه! دیگه دل و دماغ خونه موندن رو ندارم. </p><p>دستانم را به هم گره زدم و آهی کشیدم. به صفحه نمایش گوشی زل زدم و پاسخش را دادم: </p><p>- کاش قدر همدیگه رو بیشتر بفهمیم! ولی بابا قرار نیست که بر نگردم.</p><p>سرش را تکان داد و دستی بر صورتش کشید. شاید در طول زندگی انگشت شمار پدرم را این چنین احساساتی میدیدم. لبخندی به چهرهی درهمش زدم که به حرف آمد: </p><p>- حالا که رفتی، موفق برگرد! </p><p>- برام دعا کن. </p><p>بعد از خداحافظی کوتاهی قطع کردم. شاید پدرم دچار اشتباه شناختی شده بود که اینچنین میخواست مرا در تنگنا قرار دهد. به هر حال من جستم و الان درست جایی هستم که قرار است آیندهام را تضمین کند؛ اما به محض اینکه متوجه شوم در ایران میتوانم همین رشته را ادامه دهم بر میگردم. هیچکجا خانه خود آدم نمیشود. </p><p>***</p><p>بعد از برداشتن کتابهای مقدماتی، از خانهی پنجاه متریام بیرون زدم که سینه به سینه شخص غریبهای شدم. من او را هاج و واج نگاه میکردم و او هم بدتر از من! </p><p>کت و شلوار خوش دوخت سورمهای رنگی بر تنش نشانده بود و چهرهی معمولی ولی بسیار مرتب و شیکی داشت که صلابتش را بیشتر کرده بود.</p><p>از ترس زهرهترک شده بودم و خواستم از کنارش بگذرم که با صدای بمش گفت:</p><p>- عاطفه مهرنیا؟ </p><p>به طرفش برگشتم که ادامه داد:</p><p>- منزل خانم مهرنیا اینجاست؟ </p><p>سراغ مرا میگرفت! دستان ع×ر×ق کردهام را بند کولهام کردم و گفتم: </p><p>- خودم هستم. </p><p>لبخند زد و عینکش را با نگشت عقب زد، به فارسی گفت: </p><p>- سلام من فرید هستم، پسر عمهی مادرتون. مثل اینکه باید زودتر شرفیاب میشدم اما خب مشکلی پیش اومد. </p><p>نفس راحتی کشیدم؛ اما باعث نشد که حس بدبینیام نسبت به او از بین برود. </p><p>- سلام... بله مادر گفتن. ممنون ازتون. </p><p>از کنارش گذشتم و کلید را دوباره به در انداختم تا به داخل دعوتش کنم که گفت: </p><p>- جایی تشریف میبردید؟</p><p>در را باز کردم و گفتم: </p><p>- بله کلاس داشتم، بفرمائید داخل. </p><p>خداخدا میکردم دعوتم را رد کند، راستش به او اعتمادی نداشتم اما خب بیادبی بود اگر تعارف نمیکردم. </p><p>سن و سالش که باید همسن پدر یا بیشتر میبود، اما خوشتیپی و احتمالاً طبقه اجتماعیاش این موضوع را پنهان میکرد و جوانتر نشانش میداد. </p><p>- نه ممنون تو هم کار داری منم یه قرار کاری همین نزدیکی دارم. فقط اومده بودم که من رو ببینی و یه گپ و گفتی باهات داشته باشم، که انشاالله یه وقت دیگه. با من کاری نداری دختر جان؟</p><p>- نه فعلاً، ممنون ازتون. </p><p>از من دور شد و سوار ماشین گران قیمت مشکیاش شد و با تک بوقی رفت. این آقا فرید هم چه زود هم خودمانی شد، دخترجان! </p><p>ولی از حق نگذریم مرد خوشپوش و بسیار شیکی بود، مامان میگفت وکیل است پس بخاطر همین اینچنین دم و دستکی دارد؛ وکلا در انگلیس و آمریکا استغفرالله، خدایی میکنند! من با این فرید حالا حالاها کار دارم. </p><p>با خستگی روی صندلی نشستم، چقدر بد بود که تنها باید از پس خودم بر میآمدم، نمیشد دائم از کیمیا کمک بگیرم و کسی دیگر را هم درست نمیشناختم، جولیا هم که خودش یک سر داشت و هزار سودا.</p><p>راستش دلیل اصلی همان حس خجالتی بود که در وجودم نهادینه شده بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 116688, member: 4912"] #پارت_41 هر دو سکوت کرده و با افسوس به هم چشم دوخته بودیم. باباعماد سکوت را دوباره شکست. - فقط دو هفتهاست که رفتی، دل منم برات تنگ شده. نمیدونستم اگر بری خونه این جوری میشه! دیگه دل و دماغ خونه موندن رو ندارم. دستانم را به هم گره زدم و آهی کشیدم. به صفحه نمایش گوشی زل زدم و پاسخش را دادم: - کاش قدر همدیگه رو بیشتر بفهمیم! ولی بابا قرار نیست که بر نگردم. سرش را تکان داد و دستی بر صورتش کشید. شاید در طول زندگی انگشت شمار پدرم را این چنین احساساتی میدیدم. لبخندی به چهرهی درهمش زدم که به حرف آمد: - حالا که رفتی، موفق برگرد! - برام دعا کن. بعد از خداحافظی کوتاهی قطع کردم. شاید پدرم دچار اشتباه شناختی شده بود که اینچنین میخواست مرا در تنگنا قرار دهد. به هر حال من جستم و الان درست جایی هستم که قرار است آیندهام را تضمین کند؛ اما به محض اینکه متوجه شوم در ایران میتوانم همین رشته را ادامه دهم بر میگردم. هیچکجا خانه خود آدم نمیشود. *** بعد از برداشتن کتابهای مقدماتی، از خانهی پنجاه متریام بیرون زدم که سینه به سینه شخص غریبهای شدم. من او را هاج و واج نگاه میکردم و او هم بدتر از من! کت و شلوار خوش دوخت سورمهای رنگی بر تنش نشانده بود و چهرهی معمولی ولی بسیار مرتب و شیکی داشت که صلابتش را بیشتر کرده بود. از ترس زهرهترک شده بودم و خواستم از کنارش بگذرم که با صدای بمش گفت: - عاطفه مهرنیا؟ به طرفش برگشتم که ادامه داد: - منزل خانم مهرنیا اینجاست؟ سراغ مرا میگرفت! دستان ع×ر×ق کردهام را بند کولهام کردم و گفتم: - خودم هستم. لبخند زد و عینکش را با نگشت عقب زد، به فارسی گفت: - سلام من فرید هستم، پسر عمهی مادرتون. مثل اینکه باید زودتر شرفیاب میشدم اما خب مشکلی پیش اومد. نفس راحتی کشیدم؛ اما باعث نشد که حس بدبینیام نسبت به او از بین برود. - سلام... بله مادر گفتن. ممنون ازتون. از کنارش گذشتم و کلید را دوباره به در انداختم تا به داخل دعوتش کنم که گفت: - جایی تشریف میبردید؟ در را باز کردم و گفتم: - بله کلاس داشتم، بفرمائید داخل. خداخدا میکردم دعوتم را رد کند، راستش به او اعتمادی نداشتم اما خب بیادبی بود اگر تعارف نمیکردم. سن و سالش که باید همسن پدر یا بیشتر میبود، اما خوشتیپی و احتمالاً طبقه اجتماعیاش این موضوع را پنهان میکرد و جوانتر نشانش میداد. - نه ممنون تو هم کار داری منم یه قرار کاری همین نزدیکی دارم. فقط اومده بودم که من رو ببینی و یه گپ و گفتی باهات داشته باشم، که انشاالله یه وقت دیگه. با من کاری نداری دختر جان؟ - نه فعلاً، ممنون ازتون. از من دور شد و سوار ماشین گران قیمت مشکیاش شد و با تک بوقی رفت. این آقا فرید هم چه زود هم خودمانی شد، دخترجان! ولی از حق نگذریم مرد خوشپوش و بسیار شیکی بود، مامان میگفت وکیل است پس بخاطر همین اینچنین دم و دستکی دارد؛ وکلا در انگلیس و آمریکا استغفرالله، خدایی میکنند! من با این فرید حالا حالاها کار دارم. با خستگی روی صندلی نشستم، چقدر بد بود که تنها باید از پس خودم بر میآمدم، نمیشد دائم از کیمیا کمک بگیرم و کسی دیگر را هم درست نمیشناختم، جولیا هم که خودش یک سر داشت و هزار سودا. راستش دلیل اصلی همان حس خجالتی بود که در وجودم نهادینه شده بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین