انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 109091" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_40</p><p></p><p>بعد به حالت قهر روی برگرداند و قصد دور شدن از من را کرد. باید اعتراف میکردم که خیلی از حرفهای جولیا ذوق کرده بودم!</p><p>لبخند تلخی روی لبهایم نشست، اون هم از صدقهسر برایان نامی بود که با حرفهایش کاممان را تلخ کرد.</p><p>بازوی جولیا را در دستم فشردم، با این حرکتم ایستاد و برگشت. در یک حرکت ناگهانی او را در آغوش کشیدم.</p><p>جولیا شوکه از کارم به خود آمد، میتوانستم لبخندش را حس کنم او هم مرا در آغوشش فشرد.</p><p>لبم را تر کردم و گفتم:</p><p>- میخواستم برای دوستم غذای ایرانی بپزم. به گمونم دوستم دوست نداره.</p><p>جولیا فوراً از من جدا و با ذوق خیرهام شد.</p><p>- عالیه آنیسا... عالیه. میدونی که چقدر دوست دارم. در ضمن دوستت غلط میکنه دوست نداشته باشه!</p><p>با همان ذوق خندیدم و گفتم:</p><p>- باشه...فقط باید مواد لازمش رو بگیرم.</p><p>- من میرم به مارتین بگم آخه قرار بود بریم خونه.</p><p>سری تکان دادم و به شکمو بودنش خندیدم، سرم را پایین انداختم. چشمم به یک جفت کتانی مشکی خورد. سریع سرم رو بلند کردم و در کمال تعجب برایان اخمو را دیدم! او با من چکار داشت، آن هم من؟!</p><p>خجالت و شرمی بیسابقه از تنهایی با او من را در بر گرفت!</p><p>بالاخره به حرف آمد و با کمترین احساسی گفت:</p><p>- من نمیدونم کی هستی. از فکرات هم خبری ندارم، از جولیا دوری کن، اون دختر حساسیه.</p><p>از حرفش هم عصبی شدم و هم ناراحت. مگه من چکار کرده بودم که مستحق چنین رفتاری بودم؟!</p><p>قطرات جمع شده در چشمهایم را حس کردم. باید جلوی اشکهایم را میگرفتم تا غرورم جلوی این شخص عبوس و بیاحساس نشکند.</p><p>با صدای سرد، لرزان و سری افتاده گفتم:</p><p>- توجه کنید آقای لانکفورد. من از جولیا دوری نمیکنم و نخواهم کرد. طرز فکر شما فقط برای خودتونه، سعی نکنید توی رابطه من و جولیا دخالت کنید. این بهترین کاریه که میاونید بکنید.</p><p>صدایی از برایان بلند نشد؛ اما صدای نفسهای کشیدهاش را میشنیدم. حرفم برای او یکی به اندازه کافی سنگین بود نمیشد که همیشه خجالت بکشم و از این و آن حرف بشنوم! بالاخره باید از یک نفر شروع میشد و چه کسی بهتر از برایان که یک غریبه بود.</p><p>شاید مکث برایان بیشتر از پنج ثانیه طول نکشید اما به خوبی عصبانیتش حس میشد. انگار میخواست چیزی بگوید که جولیا دستش را روی شانهام گذاشت.</p><p>- خب آنیسا بریم؟</p><p>تازه متوجه صورت برافروخته و سر پایین انداخته من شد. اصلاً نمیتوانستم چشم در چشم هر دوتایشان شوم. اعتماد به نفس نداشتهام عاملش بود که بعد از حرفم دامنم را چسبیده و رها نمیکرد. جولیا متوجه شد چیزی شده با زیرکی به روی خودش نیاورد و با همان لبخندش گفت:</p><p>- چی شده برایان، ما میتونیم بریم؟</p><p>برایان نفسش را بیرون داد و بدون هیچ حرفی از کنارمان گذشت. روی همان نیمکت چوبی نشستم و با چشم بدرقهاش کردم.</p><p>دست و پایم از فرط هیجان میلرزید. مسخره است این دومین بار بود که با کسی بحث میکردم.</p><p>جولیا هم کمی نگران شده بود. اما مقصر خودش بود که جلوی او روی دوستی ما مانور میداد. نمیدانم برایان دقیقاً چگونه به جولیا ربط پیدا میکرد اما روی او حساس بود!</p><p>بعد از آن روز هر وقت چشمم به برایان میافتاد سریع خودم رو جایی مخفی میکردم تا مجبور نباشم او را تحمل کنم. یک جورهایی از او خجالت هم میکشیدم.</p><p>برعکس خواسته برایان، تمام بچهها با من جور شده بودند؛ حتی از جولیا شنیدم که مت از من پرسیده و تعریف و تمجید کرده. این واقعاً باعث تعجب بود!</p><p>خجالتم جلوی آنها شکسته شده بود و دیگه رو نمیگرفتم اما خب بازهم برخی چیزها را نمیشد راحت بگویم.</p><p>بالاخره جرعت پیدا کردم و با پدر تماس تصویری گرفتم. چهرهاش را که دیدم اشک امانم نداد و هایهای گریستم.</p><p>پدر از دستم ناراحت بود و از چهرهاش تمام اینها مشخص بود. من باید از دلش در میآوردم یا او؟ اما طاقت نیاوردم و بدون سلام و هر حرف اضافهای گفتم:</p><p>- بابا دلم خیلی برات تنگ شده بود!</p><p>میدانستم ابراز علاقه برایش دشوار است، بخاطر همین انتظاری از او نداشتم اما او با لحن گلهمندی گفت:</p><p>- نمیدونستم کسی با دل پر از کینه هم دلش تنگ میشه!</p><p>چه میگفت؟! من از او کینه نداشتم! فکرم را به زبان آوردم که او ادامه داد:</p><p>- پس چطوریه که بدون خداحافظی رفتی و با یه نامه سر و تهش رو هم آوردی؟ عاطفه حتی یه درصد هم فکر نمیکردم اینطوری بشه و تو راضی نباشی، منه از همه جا بیخبر فکر میکردم این نهایته لطفیه که میتونم در حقت بکنم. مگه یه پدر برای بچههاش چی میخواد جز خوشبختی؟ به جان خودت که برام عزیزی فکر میکردم مهران برات مناسبه.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 109091, member: 4912"] #قسمت_40 بعد به حالت قهر روی برگرداند و قصد دور شدن از من را کرد. باید اعتراف میکردم که خیلی از حرفهای جولیا ذوق کرده بودم! لبخند تلخی روی لبهایم نشست، اون هم از صدقهسر برایان نامی بود که با حرفهایش کاممان را تلخ کرد. بازوی جولیا را در دستم فشردم، با این حرکتم ایستاد و برگشت. در یک حرکت ناگهانی او را در آغوش کشیدم. جولیا شوکه از کارم به خود آمد، میتوانستم لبخندش را حس کنم او هم مرا در آغوشش فشرد. لبم را تر کردم و گفتم: - میخواستم برای دوستم غذای ایرانی بپزم. به گمونم دوستم دوست نداره. جولیا فوراً از من جدا و با ذوق خیرهام شد. - عالیه آنیسا... عالیه. میدونی که چقدر دوست دارم. در ضمن دوستت غلط میکنه دوست نداشته باشه! با همان ذوق خندیدم و گفتم: - باشه...فقط باید مواد لازمش رو بگیرم. - من میرم به مارتین بگم آخه قرار بود بریم خونه. سری تکان دادم و به شکمو بودنش خندیدم، سرم را پایین انداختم. چشمم به یک جفت کتانی مشکی خورد. سریع سرم رو بلند کردم و در کمال تعجب برایان اخمو را دیدم! او با من چکار داشت، آن هم من؟! خجالت و شرمی بیسابقه از تنهایی با او من را در بر گرفت! بالاخره به حرف آمد و با کمترین احساسی گفت: - من نمیدونم کی هستی. از فکرات هم خبری ندارم، از جولیا دوری کن، اون دختر حساسیه. از حرفش هم عصبی شدم و هم ناراحت. مگه من چکار کرده بودم که مستحق چنین رفتاری بودم؟! قطرات جمع شده در چشمهایم را حس کردم. باید جلوی اشکهایم را میگرفتم تا غرورم جلوی این شخص عبوس و بیاحساس نشکند. با صدای سرد، لرزان و سری افتاده گفتم: - توجه کنید آقای لانکفورد. من از جولیا دوری نمیکنم و نخواهم کرد. طرز فکر شما فقط برای خودتونه، سعی نکنید توی رابطه من و جولیا دخالت کنید. این بهترین کاریه که میاونید بکنید. صدایی از برایان بلند نشد؛ اما صدای نفسهای کشیدهاش را میشنیدم. حرفم برای او یکی به اندازه کافی سنگین بود نمیشد که همیشه خجالت بکشم و از این و آن حرف بشنوم! بالاخره باید از یک نفر شروع میشد و چه کسی بهتر از برایان که یک غریبه بود. شاید مکث برایان بیشتر از پنج ثانیه طول نکشید اما به خوبی عصبانیتش حس میشد. انگار میخواست چیزی بگوید که جولیا دستش را روی شانهام گذاشت. - خب آنیسا بریم؟ تازه متوجه صورت برافروخته و سر پایین انداخته من شد. اصلاً نمیتوانستم چشم در چشم هر دوتایشان شوم. اعتماد به نفس نداشتهام عاملش بود که بعد از حرفم دامنم را چسبیده و رها نمیکرد. جولیا متوجه شد چیزی شده با زیرکی به روی خودش نیاورد و با همان لبخندش گفت: - چی شده برایان، ما میتونیم بریم؟ برایان نفسش را بیرون داد و بدون هیچ حرفی از کنارمان گذشت. روی همان نیمکت چوبی نشستم و با چشم بدرقهاش کردم. دست و پایم از فرط هیجان میلرزید. مسخره است این دومین بار بود که با کسی بحث میکردم. جولیا هم کمی نگران شده بود. اما مقصر خودش بود که جلوی او روی دوستی ما مانور میداد. نمیدانم برایان دقیقاً چگونه به جولیا ربط پیدا میکرد اما روی او حساس بود! بعد از آن روز هر وقت چشمم به برایان میافتاد سریع خودم رو جایی مخفی میکردم تا مجبور نباشم او را تحمل کنم. یک جورهایی از او خجالت هم میکشیدم. برعکس خواسته برایان، تمام بچهها با من جور شده بودند؛ حتی از جولیا شنیدم که مت از من پرسیده و تعریف و تمجید کرده. این واقعاً باعث تعجب بود! خجالتم جلوی آنها شکسته شده بود و دیگه رو نمیگرفتم اما خب بازهم برخی چیزها را نمیشد راحت بگویم. بالاخره جرعت پیدا کردم و با پدر تماس تصویری گرفتم. چهرهاش را که دیدم اشک امانم نداد و هایهای گریستم. پدر از دستم ناراحت بود و از چهرهاش تمام اینها مشخص بود. من باید از دلش در میآوردم یا او؟ اما طاقت نیاوردم و بدون سلام و هر حرف اضافهای گفتم: - بابا دلم خیلی برات تنگ شده بود! میدانستم ابراز علاقه برایش دشوار است، بخاطر همین انتظاری از او نداشتم اما او با لحن گلهمندی گفت: - نمیدونستم کسی با دل پر از کینه هم دلش تنگ میشه! چه میگفت؟! من از او کینه نداشتم! فکرم را به زبان آوردم که او ادامه داد: - پس چطوریه که بدون خداحافظی رفتی و با یه نامه سر و تهش رو هم آوردی؟ عاطفه حتی یه درصد هم فکر نمیکردم اینطوری بشه و تو راضی نباشی، منه از همه جا بیخبر فکر میکردم این نهایته لطفیه که میتونم در حقت بکنم. مگه یه پدر برای بچههاش چی میخواد جز خوشبختی؟ به جان خودت که برام عزیزی فکر میکردم مهران برات مناسبه. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین