انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108812" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_37</p><p></p><p>صدای جولی را از پشت سرم شنیدم:</p><p>- آنیسا... میشه صبر کنی، دارم سعی میکنم بهت برسم. </p><p>از حرکت ایستادم و نگاهش کردم. جولیا به من رسید و سلام کرد.</p><p>- تو کلاس که نشد بیام پیشت. حالا هم تند داری فرار میکنی؟ دختر جان فهمیدی اون کی بود؟</p><p>شانهای بالا انداختم و بی تفاوت لب زدم:</p><p>- کی؟</p><p>- همونی که معلوم نبود کجا بودی خوردی بهش، برایان بود دوست مارتین!</p><p>گیج شده بودم. منظورش کی بود؟ مارتین کیست؟</p><p>- خب؟ نه نمیشناسمش. مگه من اون رو دیدم؟ مارتین کیه؟</p><p>جولیا با ذوق سرش را تکان داد و ادامه داد:</p><p>- تو به اون نگاه نکردی؟! واقعاً نمیدونم الان باید چی بارِت کنم، خنگ خانم! مارتین؛ ازش خوشم میاد.</p><p>- همین پسره؟!</p><p>جولیا پوفی کشید.</p><p>- نه خل و چل! گفتم که برایان دوست مارتینه. حواست رفته آمریکا تیراندازی؟</p><p>و بعد خودش به این حرفش خندید. یکی از استادها زمانی که کسی حواسش نبود از این اصطلاح ستفاده میکرد. دستش را پشت کمرم گذاشت و من را به سمت کافه داخل دانشگاه راهنمایی کرد.</p><p>- راستی آنیسا میشه از ایران بگی؟</p><p>روی یکی از صندلیها نشستم. کافهای با رنگهای شاد و گرم. تِم قرمز و سفید زیبا با میز و صندلیهای چوبی قهوهای.</p><p>- میخوای چی بدونی؟ ایران چیز واسه گفتن زیاد داره. خودم هم زیاد تجربه ندارم، خیلی کم سفر میرفتم.</p><p>- مردمش چه جوری هستند، آب و هوا، آثارش، فرهنگش. شاه خراسان کیه؟</p><p>جمله آخرش من را متعجب کرد.</p><p>- شاه خراسان؟! منظورت امام رضاست دیگه؟ اینارو از کجا شنیدی؟</p><p>- آره. عکساشو تو وِبسایت ایرانیها دیدم. خیلی خوشم اومد! اینجا زیاد از ایران نمیگن اونایی هم که میگن سیاسیه و تصویر خوبی نداره!</p><p>- آهان؛ ولی بزار بعدا برات بگم، الان حوصله ندارم.</p><p>- حالت خوبه؟ از امروز زیاد رو فُرم نیستی!</p><p>پیشخدمت با لباس مخصوصشِ سفید رنگش، کنار میز ظاهر شد. من یک فنجان قهوه و جولی با ولع، شکلات داغ سفارش داد. پیشخدمت که برگشت، گفتم:</p><p>- نمیدونم چه مرضی گرفتم. سردرد دارم. درستم نمیتونم غذا بخورم. </p><p>- طبیعیه! ساعتهای خوابت تغییر کرده... تو غذات هم سر موقع نمیخوری. سخت نگیر حتماً واسه همینه یه مدت که بشه عادت میکنی.</p><p>شانهای بالا انداختم.</p><p>- آره.</p><p>به احتمال زیاد همینطور بود که او میگفت. صدای زنگ دَر کافه بلند شد. جولیا بیمحابا نگاهش را به آن سمت سوق داد.</p><p>جولیا آرام لب گشود:</p><p>- وای... آنیسا! حدس بزن کیه.</p><p>فوراً سرم را برگرداندم وپسر جذابی بود! پوستش سفید و درخشان بود. چشمان روشن قهوهای، موهای روشن و تهریشی به همان رنگ، لب های صورتی نازک و بینی متناسب و کمی کشیده.</p><p>سرم را پایین انداختم. حتماً همان مارتین بود. همان لحظه، پیشخدمت سفارشهایمان را روی میز گذاشت و رفت.</p><p>جولیا به صورتم نگاه اجمالی انداخت و گفت:</p><p>- وای مارتین اومد!</p><p>هنوز حرفش تمام نشده بود که صندلی کناری جولیا کشیده شد و پسری قد بلند، با چشمان تقریبا سُرمهای رنگ پشت میز نشست. بدون توجه به حضور من شروع به صحبت با جولیا کرد.</p><p>- سلام، جولی! امروز کلاس داشتی عزیزم؟</p><p>- سلام. آره کلاس داشتم.</p><p>بعد از زدن این حرف، با دستش به من اشاره کرد. همانطور که جولی گفت از لحن حرف زدن اون دوتا پیدا بود که با هم مراودهای دارند، از آن مراودهای عاشقانه!</p><p>- دوست تازهام رو بهت معرفی میکنم، عاطفه مهرنیا.</p><p>مارتین، دستش را به سوی من دراز کرد و گفت:</p><p>- اوه خدای من! تو باید من رو ببخشی، واسه دیدن جولی هیجانزده بودم. من مارتین وِبستِر، دانشجوی کارشناسی ارشد دانشکده اقتصادم.</p><p>ع×ر×ق سردی که روی تیره کمرم نشست، بدون توجه به دست دراز شدهی مارتین، لب زدم:</p><p>- از آشنایی باهات خوشوقتم آقای وبستر. </p><p>مارتین که دید من قصد دست دادن با او را ندارم، دستش را عقب کشید و به لبخندی بسنده کرد. همان کِنف شدن خودمان!</p><p>از سر میز بلند شد و سر خم کرد و گفت:</p><p>- اِم خانمها وقت رفتن رسید، نیم ساعت دیگه کلاس دارم. جولی رو که حتماً میبینم؛ ولی امیدوارم تو رو هم دوباره ببینم عاطفه.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108812, member: 4912"] #قسمت_37 صدای جولی را از پشت سرم شنیدم: - آنیسا... میشه صبر کنی، دارم سعی میکنم بهت برسم. از حرکت ایستادم و نگاهش کردم. جولیا به من رسید و سلام کرد. - تو کلاس که نشد بیام پیشت. حالا هم تند داری فرار میکنی؟ دختر جان فهمیدی اون کی بود؟ شانهای بالا انداختم و بی تفاوت لب زدم: - کی؟ - همونی که معلوم نبود کجا بودی خوردی بهش، برایان بود دوست مارتین! گیج شده بودم. منظورش کی بود؟ مارتین کیست؟ - خب؟ نه نمیشناسمش. مگه من اون رو دیدم؟ مارتین کیه؟ جولیا با ذوق سرش را تکان داد و ادامه داد: - تو به اون نگاه نکردی؟! واقعاً نمیدونم الان باید چی بارِت کنم، خنگ خانم! مارتین؛ ازش خوشم میاد. - همین پسره؟! جولیا پوفی کشید. - نه خل و چل! گفتم که برایان دوست مارتینه. حواست رفته آمریکا تیراندازی؟ و بعد خودش به این حرفش خندید. یکی از استادها زمانی که کسی حواسش نبود از این اصطلاح ستفاده میکرد. دستش را پشت کمرم گذاشت و من را به سمت کافه داخل دانشگاه راهنمایی کرد. - راستی آنیسا میشه از ایران بگی؟ روی یکی از صندلیها نشستم. کافهای با رنگهای شاد و گرم. تِم قرمز و سفید زیبا با میز و صندلیهای چوبی قهوهای. - میخوای چی بدونی؟ ایران چیز واسه گفتن زیاد داره. خودم هم زیاد تجربه ندارم، خیلی کم سفر میرفتم. - مردمش چه جوری هستند، آب و هوا، آثارش، فرهنگش. شاه خراسان کیه؟ جمله آخرش من را متعجب کرد. - شاه خراسان؟! منظورت امام رضاست دیگه؟ اینارو از کجا شنیدی؟ - آره. عکساشو تو وِبسایت ایرانیها دیدم. خیلی خوشم اومد! اینجا زیاد از ایران نمیگن اونایی هم که میگن سیاسیه و تصویر خوبی نداره! - آهان؛ ولی بزار بعدا برات بگم، الان حوصله ندارم. - حالت خوبه؟ از امروز زیاد رو فُرم نیستی! پیشخدمت با لباس مخصوصشِ سفید رنگش، کنار میز ظاهر شد. من یک فنجان قهوه و جولی با ولع، شکلات داغ سفارش داد. پیشخدمت که برگشت، گفتم: - نمیدونم چه مرضی گرفتم. سردرد دارم. درستم نمیتونم غذا بخورم. - طبیعیه! ساعتهای خوابت تغییر کرده... تو غذات هم سر موقع نمیخوری. سخت نگیر حتماً واسه همینه یه مدت که بشه عادت میکنی. شانهای بالا انداختم. - آره. به احتمال زیاد همینطور بود که او میگفت. صدای زنگ دَر کافه بلند شد. جولیا بیمحابا نگاهش را به آن سمت سوق داد. جولیا آرام لب گشود: - وای... آنیسا! حدس بزن کیه. فوراً سرم را برگرداندم وپسر جذابی بود! پوستش سفید و درخشان بود. چشمان روشن قهوهای، موهای روشن و تهریشی به همان رنگ، لب های صورتی نازک و بینی متناسب و کمی کشیده. سرم را پایین انداختم. حتماً همان مارتین بود. همان لحظه، پیشخدمت سفارشهایمان را روی میز گذاشت و رفت. جولیا به صورتم نگاه اجمالی انداخت و گفت: - وای مارتین اومد! هنوز حرفش تمام نشده بود که صندلی کناری جولیا کشیده شد و پسری قد بلند، با چشمان تقریبا سُرمهای رنگ پشت میز نشست. بدون توجه به حضور من شروع به صحبت با جولیا کرد. - سلام، جولی! امروز کلاس داشتی عزیزم؟ - سلام. آره کلاس داشتم. بعد از زدن این حرف، با دستش به من اشاره کرد. همانطور که جولی گفت از لحن حرف زدن اون دوتا پیدا بود که با هم مراودهای دارند، از آن مراودهای عاشقانه! - دوست تازهام رو بهت معرفی میکنم، عاطفه مهرنیا. مارتین، دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: - اوه خدای من! تو باید من رو ببخشی، واسه دیدن جولی هیجانزده بودم. من مارتین وِبستِر، دانشجوی کارشناسی ارشد دانشکده اقتصادم. ع×ر×ق سردی که روی تیره کمرم نشست، بدون توجه به دست دراز شدهی مارتین، لب زدم: - از آشنایی باهات خوشوقتم آقای وبستر. مارتین که دید من قصد دست دادن با او را ندارم، دستش را عقب کشید و به لبخندی بسنده کرد. همان کِنف شدن خودمان! از سر میز بلند شد و سر خم کرد و گفت: - اِم خانمها وقت رفتن رسید، نیم ساعت دیگه کلاس دارم. جولی رو که حتماً میبینم؛ ولی امیدوارم تو رو هم دوباره ببینم عاطفه. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین