انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108811" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_36</p><p></p><p>خسته و کوفته به خانه برگشتم. بعد از خوردن غذا صدای تلفن بلند شد. حتما عرشیا بود. فوراً گوشی را برداشتم؛ ولی بهجای صدای عرشیا صدای مادرم را شنیدم.</p><p>- سلام، عاطفه خوبی؟</p><p>- سلام مامان بله خوبم. شما خوبی؟ بابا خوبه؟ راجب من که حرفی نزده؟</p><p>- آره، همه خوبیم... تو نگران خونه نباش، بابات خونه نیست فعلاً از دستت ناراحته، کاش اجازه میدادی بهش بگم، بد بود اینطوری بدون خداحافظی.</p><p>- مرسی مامان نمیدونم اگه تو و عرشیا نبودید الان من چیکار می کردم، ولی دلم نخواست دم رفتن ببینمش. با اینکه خودمم ناراحتم ولی اینطوری برام بهتر بود.</p><p>فقط صدای نفسهایش را میشنیدم که گفت:</p><p>- این حرفا رو ولش کن، اونجا چطوره؟</p><p>- بد نیست. امروز که رفتم دانشگاه یه دوست پیدا کردم ولی نمیتونم درست باهاش برخورد کنم. آخه یه کم میترسم، دختر خوبیه ولی طول میکشه تا اعتماد کنم. </p><p>- یادت نره برای چی رفتی اونجا! راستی فرید نیومد؟ </p><p>- نه هنوز، شاید از سفر نیومده.</p><p>***</p><p>امروز آزمایشگاه کلاس داشتم. در تکاپو بودم تا مکانش را پیدا کنم. فقط ده دقیقه وقت داشتم؛ اما انگار در این ساختمان بزرگ گم شده بودم!</p><p>زن میانسالی را دیدم که از یک اتاق بیرون آمد. به سرعت به سمتش روانه شدم.</p><p>- سلام خانوم... آزمایشگاه کجاست؟ گمش کردم.</p><p>زن اولش به شالم نگاهی انداخت و گفت:«معلومه تازه واردی... طبقه بالا کنار ورودی سوم.»</p><p>بهش حق دادم، من همان پوشش داخل ایران را داشتم نه بیشتر و نه کمتر.</p><p>بعد تشکر از آن خانم و به طبقه بالا رفتم، ورودی سوم را پیدا کردم و دَر اتاق کناریاش را زدم. صدایی من را به داخل دعوت کرد.</p><p>زنی با موهای کوتاه زیتونی و عینکی که زیاد باعث جلب توجه بود، جلویم ظاهر شد. هنوز پنج دقیقه تا شروع کلاس مانده بود، من که به موقع آمدم!</p><p>- سلام... بیا بشین عزیزم. هنوز وقت داشتی، من زود اومدم.</p><p>نفس راحتی کشیدم. سرم را تکان دادم و کنار یکی از میزها که پر از مواد آزمایشگاهی بود ایستادم. همه بچهها حضور داشتند.</p><p>انگلیس هم مانند ایران بود؛ اما با سبک تمدنی متفاوت! فرق چندانی با بقیه کشورها نداشت. هر چه داخل این کشور بود... در ایران نیز وجود داشت، فقط تفاوت فاحشش همان ساختمانهایی بود که مانندش را در تبریز داشتیم. یا حجم مالیاتهای سنگین از تمام شهروندان که در ایران نبود، یا بیتفاوتی شهروندان بر سر مسائل اجتماعی که در ایران به ندرت مشاهده میکنی.</p><p>با صدای دکتر مورگان از فکر بیرون آمدم.</p><p>- دوشیزه مهرنیا... دقت کن!</p><p>خندهام گرفت. با لهجه خیلی غلیظی فامیلیام را به زبان آورده بود. سری تکان دادم و لبخند ژکوندی تحویل دکتر مورگان دادم؛ البته صورت سرخم را نادیده گرفتم! اولین نفری بودم که از کلاس خارج شدم.</p><p>از پله ها پایین میآمدم به کسی برخورد کردم. سرم کمی درد گرفته بود، مقصر اصلی هم من بودم که بیحواس راه میرفتم. بدون اینکه سرم را بلند کنم عذرخواهی کوتاهی کردم و به راه افتادم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108811, member: 4912"] #قسمت_36 خسته و کوفته به خانه برگشتم. بعد از خوردن غذا صدای تلفن بلند شد. حتما عرشیا بود. فوراً گوشی را برداشتم؛ ولی بهجای صدای عرشیا صدای مادرم را شنیدم. - سلام، عاطفه خوبی؟ - سلام مامان بله خوبم. شما خوبی؟ بابا خوبه؟ راجب من که حرفی نزده؟ - آره، همه خوبیم... تو نگران خونه نباش، بابات خونه نیست فعلاً از دستت ناراحته، کاش اجازه میدادی بهش بگم، بد بود اینطوری بدون خداحافظی. - مرسی مامان نمیدونم اگه تو و عرشیا نبودید الان من چیکار می کردم، ولی دلم نخواست دم رفتن ببینمش. با اینکه خودمم ناراحتم ولی اینطوری برام بهتر بود. فقط صدای نفسهایش را میشنیدم که گفت: - این حرفا رو ولش کن، اونجا چطوره؟ - بد نیست. امروز که رفتم دانشگاه یه دوست پیدا کردم ولی نمیتونم درست باهاش برخورد کنم. آخه یه کم میترسم، دختر خوبیه ولی طول میکشه تا اعتماد کنم. - یادت نره برای چی رفتی اونجا! راستی فرید نیومد؟ - نه هنوز، شاید از سفر نیومده. *** امروز آزمایشگاه کلاس داشتم. در تکاپو بودم تا مکانش را پیدا کنم. فقط ده دقیقه وقت داشتم؛ اما انگار در این ساختمان بزرگ گم شده بودم! زن میانسالی را دیدم که از یک اتاق بیرون آمد. به سرعت به سمتش روانه شدم. - سلام خانوم... آزمایشگاه کجاست؟ گمش کردم. زن اولش به شالم نگاهی انداخت و گفت:«معلومه تازه واردی... طبقه بالا کنار ورودی سوم.» بهش حق دادم، من همان پوشش داخل ایران را داشتم نه بیشتر و نه کمتر. بعد تشکر از آن خانم و به طبقه بالا رفتم، ورودی سوم را پیدا کردم و دَر اتاق کناریاش را زدم. صدایی من را به داخل دعوت کرد. زنی با موهای کوتاه زیتونی و عینکی که زیاد باعث جلب توجه بود، جلویم ظاهر شد. هنوز پنج دقیقه تا شروع کلاس مانده بود، من که به موقع آمدم! - سلام... بیا بشین عزیزم. هنوز وقت داشتی، من زود اومدم. نفس راحتی کشیدم. سرم را تکان دادم و کنار یکی از میزها که پر از مواد آزمایشگاهی بود ایستادم. همه بچهها حضور داشتند. انگلیس هم مانند ایران بود؛ اما با سبک تمدنی متفاوت! فرق چندانی با بقیه کشورها نداشت. هر چه داخل این کشور بود... در ایران نیز وجود داشت، فقط تفاوت فاحشش همان ساختمانهایی بود که مانندش را در تبریز داشتیم. یا حجم مالیاتهای سنگین از تمام شهروندان که در ایران نبود، یا بیتفاوتی شهروندان بر سر مسائل اجتماعی که در ایران به ندرت مشاهده میکنی. با صدای دکتر مورگان از فکر بیرون آمدم. - دوشیزه مهرنیا... دقت کن! خندهام گرفت. با لهجه خیلی غلیظی فامیلیام را به زبان آورده بود. سری تکان دادم و لبخند ژکوندی تحویل دکتر مورگان دادم؛ البته صورت سرخم را نادیده گرفتم! اولین نفری بودم که از کلاس خارج شدم. از پله ها پایین میآمدم به کسی برخورد کردم. سرم کمی درد گرفته بود، مقصر اصلی هم من بودم که بیحواس راه میرفتم. بدون اینکه سرم را بلند کنم عذرخواهی کوتاهی کردم و به راه افتادم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین