انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108810" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_35</p><p></p><p>به سمت دانشکده مخصوص خودم راه افتادم. بسیار شلوغ بود! آدمهای مختلف از هر رنگ و نژاد در دانشگاه حضور داشتند!</p><p>به سرعت کلاس خودم را پیدا کردم. به جز من دو پسر و چهار دختر هم حضور داشتند. از ردیف اول گوشهایترین صندلی را نتخاب کردم و نشستم.</p><p>یکی از کتابهای جدیدم را بیرون آوردم و شروع به خواندن کردم.</p><p>- ببخشید... میتونم کنارت بشینم؟</p><p>با صدای دختری برگشتم و به نگاهش کردم.</p><p>- بله... حتما.</p><p>وقتی دختر مشغول نشستن شد چهرهاش را نگاه کردم. به نظر بد نمیآمد. سنش هم از من بیشتر بود. چشمهای کمی کشیده به رنگ سبز لجنی و بینی متناسب و لبهای نازک که به لطف کمی رژ برجسته شده بود و چانهی گودش را بیشتر دوست داشتم! با صدایش به خودم آمدم.</p><p>- شما اهل کجایید؟</p><p>- ایران.</p><p>دهان دختر باز ماند انگار خیلی خوشحال شد. با زبان فارسی دست و پا شکسته گفت:</p><p>- من هم ایرانی هستم... اما اصلاً ایران نرفتهام.</p><p>با شگفتی به او نگاه کردم. دختر دستش را به سمت من دراز کرد و به انگلیسی گفت:</p><p>- جولیا رِید... میتونی جولی صدام کنی. من نمیتونم فارسی رو درست حرف بزنم و الان هیجان دارم!</p><p>دستانش را فشردم.</p><p>- اشکال نداره انگلیسی حرف بزن، من مشکلی ندارم. منم عاطفه مهرنیا هستم... اگر برات سخته تلفظش آنیسا صدام کن. </p><p>جولی با خوشحالی سر تکان داد.</p><p>- از دیدنت خوشحالم.</p><p>- منم همینطور... .</p><p>حالا با گذشت ربع ساعت، کلاس دویست و هفت شلوغ شده بود. با جولی خیلی صمیمی شدم.</p><p>انگار همنژادی هم بیتاثیر نبوده! جولی دختر خونگرم و مهربانی بود و این رفتار دلیلی بود که در کنارش خجالت نکشم!</p><p>در همان چند دقیقه اول متوجه شدم که دختر متعصب و با نظمی هست؛ چون با وسواس دائم به موها و لباسش دست میکشید تا مبادا خراب و شلخته شود!</p><p>جولی از اینکه من همکلاسیاش بودم خرسنده بود. انگار مزه داشتن هموطن زیادی زیر دلش مزه کرده! برایم گفت که به پدرش التماس کرده تا به ایران بروند و با مخالفت او روبهرو شده!</p><p>دکتر لاکس با دقت تمام مشغول درس دادن بود. از همان ابتدا سختگیر بودناش را به همه نشان داد. اصلاً لازم نبود نشان دهد؛ از قیافهاش پیدا بود که با این استاد دردسرها داریم!</p><p>بعد از اتمام کلاس، با جولی از کلاس خارج شدم.</p><p>- چند واحد داری؟</p><p>- ده واحد فکر کنم. چون دورههای آموزشی هم دارم فقط دو کلاس توی دانشکده اصلی دارم. کلاس اصلی من همون دورهی آموزشیه.</p><p>- پس زیاد سخت نمیشه. چطوره بریم همهجا رو نشونت بدم؟ هوم... موافقی؟</p><p>کمی تردید داشتم؛ اما بدم هم نمیآمد، تا بهحال دوستی زیادی با کسی نداشتم برای همین کمی دلهره گرفتم. دلم را به دریا زدم و گفتم:</p><p>- آره... اما یادت نره، من زود میرم خونه! میخوام همه امتحاناتم و عالی بدم، نمیخوام از دوره آموزشی رد شم.</p><p>جولی اخمی تصنعی کرد و گفت:</p><p>- اوه! تو از همین حالا درس میخونی؟ مگه دیونه شدی؟ درسته که لاکس خیلی ترسناکه ولی نه در این حد!</p><p>سرم را تکان دادم و گفتم:</p><p>- آره، چون سرگرمی ندارم و تنها هدفم از اومدن به اینجا درس خوندنه. من که مثل تو نیستم دورهی آموزشی و مقدماتی هم دارم.</p><p>جولیا دستش را روی بازویم گذاشت.</p><p>- امروز و ولش کن. بریم؟</p><p>در واقع کمی میترسیدم! به راحتی نمیتوانستم به جولیا اعتماد کنم آن هم کسی که فقط چند ساعت با او آشنا شدهام. به ناچار موافقتم را اعلام کردم.</p><p>جولیا میخواست تا میتواند از من راجع به ایران اطلاعات بگیرد خب... من چرا دریغ کنم وقتی خودش میخواهد؟</p><p>هر دوتایمان بسیار خوشگذراندیم. بماند که من اولش کمی تردید داشتم و برای همین نگذاشتم جولیا من را به خانه برساند. ترجیح دادم از مترو استفاده کنم که شلوغ بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108810, member: 4912"] #قسمت_35 به سمت دانشکده مخصوص خودم راه افتادم. بسیار شلوغ بود! آدمهای مختلف از هر رنگ و نژاد در دانشگاه حضور داشتند! به سرعت کلاس خودم را پیدا کردم. به جز من دو پسر و چهار دختر هم حضور داشتند. از ردیف اول گوشهایترین صندلی را نتخاب کردم و نشستم. یکی از کتابهای جدیدم را بیرون آوردم و شروع به خواندن کردم. - ببخشید... میتونم کنارت بشینم؟ با صدای دختری برگشتم و به نگاهش کردم. - بله... حتما. وقتی دختر مشغول نشستن شد چهرهاش را نگاه کردم. به نظر بد نمیآمد. سنش هم از من بیشتر بود. چشمهای کمی کشیده به رنگ سبز لجنی و بینی متناسب و لبهای نازک که به لطف کمی رژ برجسته شده بود و چانهی گودش را بیشتر دوست داشتم! با صدایش به خودم آمدم. - شما اهل کجایید؟ - ایران. دهان دختر باز ماند انگار خیلی خوشحال شد. با زبان فارسی دست و پا شکسته گفت: - من هم ایرانی هستم... اما اصلاً ایران نرفتهام. با شگفتی به او نگاه کردم. دختر دستش را به سمت من دراز کرد و به انگلیسی گفت: - جولیا رِید... میتونی جولی صدام کنی. من نمیتونم فارسی رو درست حرف بزنم و الان هیجان دارم! دستانش را فشردم. - اشکال نداره انگلیسی حرف بزن، من مشکلی ندارم. منم عاطفه مهرنیا هستم... اگر برات سخته تلفظش آنیسا صدام کن. جولی با خوشحالی سر تکان داد. - از دیدنت خوشحالم. - منم همینطور... . حالا با گذشت ربع ساعت، کلاس دویست و هفت شلوغ شده بود. با جولی خیلی صمیمی شدم. انگار همنژادی هم بیتاثیر نبوده! جولی دختر خونگرم و مهربانی بود و این رفتار دلیلی بود که در کنارش خجالت نکشم! در همان چند دقیقه اول متوجه شدم که دختر متعصب و با نظمی هست؛ چون با وسواس دائم به موها و لباسش دست میکشید تا مبادا خراب و شلخته شود! جولی از اینکه من همکلاسیاش بودم خرسنده بود. انگار مزه داشتن هموطن زیادی زیر دلش مزه کرده! برایم گفت که به پدرش التماس کرده تا به ایران بروند و با مخالفت او روبهرو شده! دکتر لاکس با دقت تمام مشغول درس دادن بود. از همان ابتدا سختگیر بودناش را به همه نشان داد. اصلاً لازم نبود نشان دهد؛ از قیافهاش پیدا بود که با این استاد دردسرها داریم! بعد از اتمام کلاس، با جولی از کلاس خارج شدم. - چند واحد داری؟ - ده واحد فکر کنم. چون دورههای آموزشی هم دارم فقط دو کلاس توی دانشکده اصلی دارم. کلاس اصلی من همون دورهی آموزشیه. - پس زیاد سخت نمیشه. چطوره بریم همهجا رو نشونت بدم؟ هوم... موافقی؟ کمی تردید داشتم؛ اما بدم هم نمیآمد، تا بهحال دوستی زیادی با کسی نداشتم برای همین کمی دلهره گرفتم. دلم را به دریا زدم و گفتم: - آره... اما یادت نره، من زود میرم خونه! میخوام همه امتحاناتم و عالی بدم، نمیخوام از دوره آموزشی رد شم. جولی اخمی تصنعی کرد و گفت: - اوه! تو از همین حالا درس میخونی؟ مگه دیونه شدی؟ درسته که لاکس خیلی ترسناکه ولی نه در این حد! سرم را تکان دادم و گفتم: - آره، چون سرگرمی ندارم و تنها هدفم از اومدن به اینجا درس خوندنه. من که مثل تو نیستم دورهی آموزشی و مقدماتی هم دارم. جولیا دستش را روی بازویم گذاشت. - امروز و ولش کن. بریم؟ در واقع کمی میترسیدم! به راحتی نمیتوانستم به جولیا اعتماد کنم آن هم کسی که فقط چند ساعت با او آشنا شدهام. به ناچار موافقتم را اعلام کردم. جولیا میخواست تا میتواند از من راجع به ایران اطلاعات بگیرد خب... من چرا دریغ کنم وقتی خودش میخواهد؟ هر دوتایمان بسیار خوشگذراندیم. بماند که من اولش کمی تردید داشتم و برای همین نگذاشتم جولیا من را به خانه برساند. ترجیح دادم از مترو استفاده کنم که شلوغ بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین