انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108714" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_33</p><p></p><p>بعد از ملاقات با امیرسام، کلی با امامرضا«؏» درد و دل کردم و به محض برگشت به خانه تصمیم گرفتم برای باباعماد نامهای بنویسم، شاید از این به بعد احساس مسئولیت بیشتری کند! نامه را از نظر گذراندم.</p><p>" سلام بابا، نمیخواستم برم ولی فکر کنم برام لازمه؛ تو که کاری برام نکردی باید خودم دست به کار بشم. از خونه میرم تا بتونم روی پای خودم بایستم و بتونم با گذشته کنار بیام. میخوام یاد بگیرم حال دلم با خودم خوب باشه. ولی این رو بدون که هیچوقت حتی با وجود اخم و تخم کردنات یه ذره هم مهر توی دلم کم نشد و نمیشه. نمیتونستم خداحافظی کنم. دوست دارم؛ آنیسا"</p><p>گل یاسی که برایش گرفته بودم روی میز کارش گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم. حدود دو ساعت دیگر پرواز داشتم و کمکم داشت دیر میشد. </p><p>با کلی اشک و آه از مامان محدثه خداحافظی کردم. دلم نمیخواست کسی برای بدرقه بیاید مخصوصا بابا، چون مطمئن بودم پشیمان میشوم.</p><p>***</p><p>آقا مهدی (دوست عرشیا) و نامزدش کیمیا؛ بیرون از گیت منتظرم بودند. انگار آنها مرا از قبل میشناختند!</p><p>بعد از تحویل گرفتن چمدان بیرون آمدم. </p><p>کیمیا به سرعت خودش را به من رساند؛ دست دراز کرد و گفت:</p><p>- سلام خسته نباشی؛ امیدوارم بهت بد نگذشته باشه. من کیمیا هستم نامزد مهدی. </p><p>با خجالتی که از دیدن غریبهها بهم دست میداد، لبخند خجولی به چهره ظریفش انداختم و دستم را درون دستان دراز شدهاش نهادم. </p><p>- سلام ممنون از خوشآمد گوییت. بله عکسهاتون رو دیده بودم!</p><p>در همین حین آقا مهدی هم جلو آمد و بعد از سلام و احوالپرسی، چمدان را گرفت و به جلو حرکت کرد. من و کیمیا هم به دنبالش به راه افتادیم. </p><p>شور و هیجان غیرقابل وصفی داشتم. لندن از آنچه فکرش را میکردم زیباتر بود. ساختمانهای بلند با تم قدیمی قرون وسطایی پر زرق و برق و آذرخشهای سر به فلک کشیده به سبک جدید غربی که با کلی چراغ و روشنایی از دور و نزدیک این شهر زیبا را در بر میگرفت، اما همچنان از سرسبزی و طبیعت خبری نبود! درست برعکس ایران که رنگ سبز پیاده رو ها روح را درون شهر میدمید.</p><p>هرچه به خانه نزدیکتر میشدیم، هیجان من نیز بیشتر میشد، شهری تازه که تا ماهها میتوانست عادی نشود!</p><p>ماشین بالاخره روبهروی خانهی ویلایی نقلی و زیبایی متوقف شد.</p><p>خانهای با سقف شیبدار و دیوارهای سفید و پنجرههای چوبی. حیاطخانه با چمن و فقط تکه راه باریکی با سنگ فرش پوشیده شده بود. خیلی کوچک بود و از همین ویژگیاش خوشم آمد.</p><p>آقا مهدی در نردهای مشکی را با کلید باز کرد و دست درون جیبش برد و دو کارت و یک پوشه که پر از کاغذ بود به طرفم گرفت.</p><p>- این کلید، این هم کارت دانشجویی و آدرس دانشگاهتون، کارت مترو و بقیه مدارک هم که توی پوشه هست. فردا هم کیمیا میاد دنبالتون با هم برید یه چرخ تو شهر بزنید، هم کارهای دانشگاه رو انجام بدید و هم اگر چیزی لازم دارید بخرید، شرمنده واقعاً من فردا باید برم سر کار وگرنه خودم مشایعتتون میکردم. </p><p>با شرمی که در صورتم بود آرام گفتم:</p><p>- این چه حرفیه. من اسباب زحمت شدم. نگید این حرفها رو. </p><p>کیمیا آرام پشت کمرم زد و گفت:</p><p>- وای مهدی تو رو خدا خجالتش رو نگاه! آقاعرشیا به گردن من و مهدی خیلی حق داره، این تنها کاریه که میتونیم براش انجام بدیم. الان هم راحت برو استراحت کن که فردا کلی کار داریم. </p><p>لبخند پر تشکری به رویش پاشیدم خیلی با محبت بودند، و بعد از خداحافظی وارد خانه شدم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108714, member: 4912"] #قسمت_33 بعد از ملاقات با امیرسام، کلی با امامرضا«؏» درد و دل کردم و به محض برگشت به خانه تصمیم گرفتم برای باباعماد نامهای بنویسم، شاید از این به بعد احساس مسئولیت بیشتری کند! نامه را از نظر گذراندم. " سلام بابا، نمیخواستم برم ولی فکر کنم برام لازمه؛ تو که کاری برام نکردی باید خودم دست به کار بشم. از خونه میرم تا بتونم روی پای خودم بایستم و بتونم با گذشته کنار بیام. میخوام یاد بگیرم حال دلم با خودم خوب باشه. ولی این رو بدون که هیچوقت حتی با وجود اخم و تخم کردنات یه ذره هم مهر توی دلم کم نشد و نمیشه. نمیتونستم خداحافظی کنم. دوست دارم؛ آنیسا" گل یاسی که برایش گرفته بودم روی میز کارش گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم. حدود دو ساعت دیگر پرواز داشتم و کمکم داشت دیر میشد. با کلی اشک و آه از مامان محدثه خداحافظی کردم. دلم نمیخواست کسی برای بدرقه بیاید مخصوصا بابا، چون مطمئن بودم پشیمان میشوم. *** آقا مهدی (دوست عرشیا) و نامزدش کیمیا؛ بیرون از گیت منتظرم بودند. انگار آنها مرا از قبل میشناختند! بعد از تحویل گرفتن چمدان بیرون آمدم. کیمیا به سرعت خودش را به من رساند؛ دست دراز کرد و گفت: - سلام خسته نباشی؛ امیدوارم بهت بد نگذشته باشه. من کیمیا هستم نامزد مهدی. با خجالتی که از دیدن غریبهها بهم دست میداد، لبخند خجولی به چهره ظریفش انداختم و دستم را درون دستان دراز شدهاش نهادم. - سلام ممنون از خوشآمد گوییت. بله عکسهاتون رو دیده بودم! در همین حین آقا مهدی هم جلو آمد و بعد از سلام و احوالپرسی، چمدان را گرفت و به جلو حرکت کرد. من و کیمیا هم به دنبالش به راه افتادیم. شور و هیجان غیرقابل وصفی داشتم. لندن از آنچه فکرش را میکردم زیباتر بود. ساختمانهای بلند با تم قدیمی قرون وسطایی پر زرق و برق و آذرخشهای سر به فلک کشیده به سبک جدید غربی که با کلی چراغ و روشنایی از دور و نزدیک این شهر زیبا را در بر میگرفت، اما همچنان از سرسبزی و طبیعت خبری نبود! درست برعکس ایران که رنگ سبز پیاده رو ها روح را درون شهر میدمید. هرچه به خانه نزدیکتر میشدیم، هیجان من نیز بیشتر میشد، شهری تازه که تا ماهها میتوانست عادی نشود! ماشین بالاخره روبهروی خانهی ویلایی نقلی و زیبایی متوقف شد. خانهای با سقف شیبدار و دیوارهای سفید و پنجرههای چوبی. حیاطخانه با چمن و فقط تکه راه باریکی با سنگ فرش پوشیده شده بود. خیلی کوچک بود و از همین ویژگیاش خوشم آمد. آقا مهدی در نردهای مشکی را با کلید باز کرد و دست درون جیبش برد و دو کارت و یک پوشه که پر از کاغذ بود به طرفم گرفت. - این کلید، این هم کارت دانشجویی و آدرس دانشگاهتون، کارت مترو و بقیه مدارک هم که توی پوشه هست. فردا هم کیمیا میاد دنبالتون با هم برید یه چرخ تو شهر بزنید، هم کارهای دانشگاه رو انجام بدید و هم اگر چیزی لازم دارید بخرید، شرمنده واقعاً من فردا باید برم سر کار وگرنه خودم مشایعتتون میکردم. با شرمی که در صورتم بود آرام گفتم: - این چه حرفیه. من اسباب زحمت شدم. نگید این حرفها رو. کیمیا آرام پشت کمرم زد و گفت: - وای مهدی تو رو خدا خجالتش رو نگاه! آقاعرشیا به گردن من و مهدی خیلی حق داره، این تنها کاریه که میتونیم براش انجام بدیم. الان هم راحت برو استراحت کن که فردا کلی کار داریم. لبخند پر تشکری به رویش پاشیدم خیلی با محبت بودند، و بعد از خداحافظی وارد خانه شدم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین