انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108713" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_32</p><p></p><p>نگاهم که گنبد طلایش افتاد، بغضی از جنس دلتنگی و آرامش در گلویم ایجاد شد. ازدحام طاقتم را برید! </p><p>با اشکهای سرازیر شده به سمت پنجره فولاد حرکت کردم. صدای خادمان که داد میزدنند نیز انگار در سرم اکو میشد. </p><p>تابستان بود و هوا هم گرم، خورشید سخاوتمندانه گرمایش را بر سر این کرهی خاکی فرود میآورد، اما روی این مردم عاشق اثری نداشت. </p><p>از بین جمعیت گذشته و بعد از اینکه نوبتم شد، انگشتانم را بند پنجره فولاد کردم و این سرآغازی بود تا هر چه درونم انباشته شده مانند چشمهی غلغلهزن از دل کوه قلبم فواره بزند. </p><p>به زحمت چادرم را جمع کرده و از آن فضای آرامشبخش جدا شدم که لرزش پیامک همراهم بلند شد؛ بدون فوت وقت آن را بیرون کشیدم "کنار در نذورات صحن غدیر همدیگه رو میبینیم" </p><p>خودم را به صحن غدیر رساندم؛ کنار در نذورات ایستاده بود اما انگار یکی دیگر را به جای او دیدم! چنان از دیدنش جا خوردم که هوشم پرید! </p><p>به طرفم آمد، زیر چشمان سیاهش گود افتاده بود و دیگر خبری از تهریش مرتبش و برق چشمهای زیبایش نبود. دیگر آن تیپ و ظاهر آراسته و مرتب را نداشت. </p><p>تمامم چشم شده بود و راه رفتنش را تماشا میکرد. در چند قدمیام ایستاد.</p><p>- سلام! خوبی؟</p><p>وقتی دید جواب نمیدهم دستم را گرفت و کنار گلدانهای گل یخی که در گلدانهای گوشه و کنار حرم بود نشاند. </p><p>- امیر چی شده؟ چیکار کردی با خودت؟ بخدا یه لحظه نشناختمت! </p><p>- دو هفته نبودی؛ انتظار داری توی همین ربع ساعت واست تعریف کنم؟ مثل اینکه واسه یه چیز مهمتر اومدیم قاچاقی همدیگه رو ببینیم ها!</p><p>آخ! راست میگفت ولی تکیدگی او چیزی نبود که بشود از آن چشم پوشی کرد. گوشه پیراهنش را گرفتم و کنار خودم نشاندمش. </p><p>- میدونم داری از جواب دادن فرار میکنی ولی حق با توئه واسه یه چیز مهمتر اومدیم. فعلاً که باید قید همدیگه رو بزنیم.</p><p>بدون اینکه به صورتم نگاه کند میان حرفم پرید:</p><p>- مگه شهر هرته که قیدم رو بزنی؟! یعنی من نمیزارم! هر کاری عرشیا میگه انجام بده، تنها خصلتشه که عجیب بهش امید دارم اون هم اینه که برات کم نمیزاره؛ خیالم از این بابت راحته. </p><p>سرش را آهسته برگرداند و تکتک اجزای صورتم را از نظر گذراند و روی چشمانم توقف کرد و ادامه داد: </p><p>- یا برت میگردونم، یا میام پیشت، اینطوری میتونیم یه عمر پیش هم باشیم. </p><p>بی اراده زمزمه کردم: </p><p>- چطوری؟</p><p>- از عمو خواستگاریت میکنم، قبول کرد که هیچ، در غیر این صورت به زور میگیرمت! </p><p>گیج شده بودم، نگاه گنگم را که دید لبخندی زد، دستش را نزدیک صورتم کرد تا لپهای گل انداختهام را بکشد که ممانعت کردم. درکم کرد و گفت:</p><p>- نمیخواد به مغز نخودیت فشار بیاری، اگر زودتر گفته بودی فکر بهتری میکردم ولی همین هم غنیمته! فقط باهام در تماس باش. قضیه این خونه و اینا که حل شد خواستگاری میکنم بر میگردی کارای عروسی رو بکنیم. بعدش دیگه خودمون تصمیم میگیریم با زندگیمون چی کار کنیم. بمونیم یا بریم! </p><p>سرش را به گوشم نزدیک کرد و آرام و پر حرارت گفت:</p><p>- ولی دلم خیلی برات تنگ میشه! </p><p>هجوم خون را در صورتم احساس کردم. لبانم را گاز گرفته و سرم را به زیر افکندم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108713, member: 4912"] #قسمت_32 نگاهم که گنبد طلایش افتاد، بغضی از جنس دلتنگی و آرامش در گلویم ایجاد شد. ازدحام طاقتم را برید! با اشکهای سرازیر شده به سمت پنجره فولاد حرکت کردم. صدای خادمان که داد میزدنند نیز انگار در سرم اکو میشد. تابستان بود و هوا هم گرم، خورشید سخاوتمندانه گرمایش را بر سر این کرهی خاکی فرود میآورد، اما روی این مردم عاشق اثری نداشت. از بین جمعیت گذشته و بعد از اینکه نوبتم شد، انگشتانم را بند پنجره فولاد کردم و این سرآغازی بود تا هر چه درونم انباشته شده مانند چشمهی غلغلهزن از دل کوه قلبم فواره بزند. به زحمت چادرم را جمع کرده و از آن فضای آرامشبخش جدا شدم که لرزش پیامک همراهم بلند شد؛ بدون فوت وقت آن را بیرون کشیدم "کنار در نذورات صحن غدیر همدیگه رو میبینیم" خودم را به صحن غدیر رساندم؛ کنار در نذورات ایستاده بود اما انگار یکی دیگر را به جای او دیدم! چنان از دیدنش جا خوردم که هوشم پرید! به طرفم آمد، زیر چشمان سیاهش گود افتاده بود و دیگر خبری از تهریش مرتبش و برق چشمهای زیبایش نبود. دیگر آن تیپ و ظاهر آراسته و مرتب را نداشت. تمامم چشم شده بود و راه رفتنش را تماشا میکرد. در چند قدمیام ایستاد. - سلام! خوبی؟ وقتی دید جواب نمیدهم دستم را گرفت و کنار گلدانهای گل یخی که در گلدانهای گوشه و کنار حرم بود نشاند. - امیر چی شده؟ چیکار کردی با خودت؟ بخدا یه لحظه نشناختمت! - دو هفته نبودی؛ انتظار داری توی همین ربع ساعت واست تعریف کنم؟ مثل اینکه واسه یه چیز مهمتر اومدیم قاچاقی همدیگه رو ببینیم ها! آخ! راست میگفت ولی تکیدگی او چیزی نبود که بشود از آن چشم پوشی کرد. گوشه پیراهنش را گرفتم و کنار خودم نشاندمش. - میدونم داری از جواب دادن فرار میکنی ولی حق با توئه واسه یه چیز مهمتر اومدیم. فعلاً که باید قید همدیگه رو بزنیم. بدون اینکه به صورتم نگاه کند میان حرفم پرید: - مگه شهر هرته که قیدم رو بزنی؟! یعنی من نمیزارم! هر کاری عرشیا میگه انجام بده، تنها خصلتشه که عجیب بهش امید دارم اون هم اینه که برات کم نمیزاره؛ خیالم از این بابت راحته. سرش را آهسته برگرداند و تکتک اجزای صورتم را از نظر گذراند و روی چشمانم توقف کرد و ادامه داد: - یا برت میگردونم، یا میام پیشت، اینطوری میتونیم یه عمر پیش هم باشیم. بی اراده زمزمه کردم: - چطوری؟ - از عمو خواستگاریت میکنم، قبول کرد که هیچ، در غیر این صورت به زور میگیرمت! گیج شده بودم، نگاه گنگم را که دید لبخندی زد، دستش را نزدیک صورتم کرد تا لپهای گل انداختهام را بکشد که ممانعت کردم. درکم کرد و گفت: - نمیخواد به مغز نخودیت فشار بیاری، اگر زودتر گفته بودی فکر بهتری میکردم ولی همین هم غنیمته! فقط باهام در تماس باش. قضیه این خونه و اینا که حل شد خواستگاری میکنم بر میگردی کارای عروسی رو بکنیم. بعدش دیگه خودمون تصمیم میگیریم با زندگیمون چی کار کنیم. بمونیم یا بریم! سرش را به گوشم نزدیک کرد و آرام و پر حرارت گفت: - ولی دلم خیلی برات تنگ میشه! هجوم خون را در صورتم احساس کردم. لبانم را گاز گرفته و سرم را به زیر افکندم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین