انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108712" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_31</p><p></p><p>نگاهی به تراس که گلهایش پژمرده شده بود انداختم. چلهی تابستان بودیم و هوای مشهد هم فوقالعاده گرم. با کمی برنامه ریزی سر انگشتی تا سه ساعت دیگر حرم بودیم که بهتر از این نمیشد. </p><p>باقی وسایل مورد نیازم را در چمدان ریختم. انگار قسمت نبود من و امیر به وصال برسیم که اینگونه سنگ جلوی پایمان انداخته میشد. البته خودم ناراضی نبودم. باید کمی تغییر در خودم ایجاد میکردم و یک مهاجرت هررچند کوتاه مدت میتوانست رو فرمم کند.</p><p>میترسیدم خانه را ترک کنم، خانهای که هرچند بد اما به هر حال خانه بود، حداقل دلم به داداشم خوش بود که با همهی بد اقبالیام خوب هوای مرا داشت. ولی شاید سرنوشت من این بود.</p><p>صدای پیام گوشیام مرا به سمتش سوق داد، پیام از عرشیا بود.</p><p>" یک ساعتی میخوابم، بعد میبرمت." </p><p>***</p><p>چادر مشکی مامان را توی دستانم فشردم. در خانه باز شد و عرشیا بشاش بیرون آمد. </p><p>- چرا دیر کردی نگران شدم؟!</p><p>ریموت ماشین را زد و گفت:</p><p>- هیچی دیگه؛ تا بهش گفتم داری میری حرم، گفت با ماشین من برید با هم هم برگردید.</p><p>متعجب لب زدم:</p><p>- بابا! </p><p>عرشیا در را برایم باز کرد و پاسخ داد:</p><p>- آره خودِ خودش، تازه سفارش کرد مثل تخم چشمام مراقبت باشم. </p><p>انگار حرفهام زیاد هم بیتاثیر نبوده!</p><p>نفس عمیقی کشیدم و سوار شدم. همش نگران بودم که چگونه عرشیا را دست به سر کنم تا سام حرفش را بزند. گوشیام را بیرون آوردم و برای سام تایپ کردم "دارم میرم حرم" و گوشی را خاموش کردم.</p><p>پشت چراغ قرمز که ایستاد گفتم:</p><p>- عرشیا تو مطمئنی اون ور خطری، تهدیدم نمیکنه؟ همش نگرانم.</p><p>همانطور که روی فرمان ضرب گرفته بود گفت:</p><p>- آره بابا خیالت تخت. به نظرت اگه شخص مطمئنی اون ور نداشتم اجازه میدادم حتی بهش فکر کنی؟ من و نشناختی ها. این آقا فرید هم انگاری خیلی زرنگ و پیگیره! </p><p>فرید، فرید، فرید! اسمش خیلی آشناست، در خاطرم نیست کجا شنیدهام. فکری که در سرم افتاده بود را بازگو کردم:</p><p>- مامان دقیقاً از کجا این... این فرید رو میشناسه؟</p><p>عرشیا همانطور که از بین ماشینها رد میشد، بیخیال گفت:</p><p>- پسر عمهش میشه! قبل از اینکه آقاجون فوت کنه خیلی با هم رفت و آمد داشتن. دقیق نمیدونم چه اتفاقی افتاده که از هم دور شدن، خیلی وقته رفته. انگاری آقا وکیل خبرهایه تو لندن. </p><p>یک سری حرفها داشت در سرم پژواک میشد. همانهایی که در آن روز کذایی در ویلا شنیدم. همانهایی که آتش شد و وجودم را خاکستر کرد. همانی که مادرم را تباه و پدرم را به یک سنگ بیعاطفه تبدیل کرد!</p><p>مسبب تمام بدبختیهایم همین فرید نامی بود که حالا قصد کمک به من را داشت تا در نظر مادرم مرد موجهی به نظر بیاید.</p><p>با صدای عرشیا به خودم آمدم. </p><p>- گریه میکنی آنیسا؟! </p><p>به سرعت دستم را بالا آوردم و روی صورتم کشیدم. درست میگفت صورتم کمکم داشت خیس میشد. </p><p>- نه... نه... دلم میخواد، زودتر برم حرم. یه کم دلم گرفت.</p><p>چقدر دروغ گفتن برایم راحت شده بود! عرشیا عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت:</p><p>- محض اطلاعت رسیدیم. </p><p>اشکهایم را پاک کرده و از ماشین پیاده شدم. چادر مامان را به سر کشیدم که عرشیا گفت: </p><p>- یک ساعت دیگه، دقیقاً همینجا منتظرتم. </p><p>سرم را تکان دادم و به طرف ورودی خواهران رفتم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108712, member: 4912"] #قسمت_31 نگاهی به تراس که گلهایش پژمرده شده بود انداختم. چلهی تابستان بودیم و هوای مشهد هم فوقالعاده گرم. با کمی برنامه ریزی سر انگشتی تا سه ساعت دیگر حرم بودیم که بهتر از این نمیشد. باقی وسایل مورد نیازم را در چمدان ریختم. انگار قسمت نبود من و امیر به وصال برسیم که اینگونه سنگ جلوی پایمان انداخته میشد. البته خودم ناراضی نبودم. باید کمی تغییر در خودم ایجاد میکردم و یک مهاجرت هررچند کوتاه مدت میتوانست رو فرمم کند. میترسیدم خانه را ترک کنم، خانهای که هرچند بد اما به هر حال خانه بود، حداقل دلم به داداشم خوش بود که با همهی بد اقبالیام خوب هوای مرا داشت. ولی شاید سرنوشت من این بود. صدای پیام گوشیام مرا به سمتش سوق داد، پیام از عرشیا بود. " یک ساعتی میخوابم، بعد میبرمت." *** چادر مشکی مامان را توی دستانم فشردم. در خانه باز شد و عرشیا بشاش بیرون آمد. - چرا دیر کردی نگران شدم؟! ریموت ماشین را زد و گفت: - هیچی دیگه؛ تا بهش گفتم داری میری حرم، گفت با ماشین من برید با هم هم برگردید. متعجب لب زدم: - بابا! عرشیا در را برایم باز کرد و پاسخ داد: - آره خودِ خودش، تازه سفارش کرد مثل تخم چشمام مراقبت باشم. انگار حرفهام زیاد هم بیتاثیر نبوده! نفس عمیقی کشیدم و سوار شدم. همش نگران بودم که چگونه عرشیا را دست به سر کنم تا سام حرفش را بزند. گوشیام را بیرون آوردم و برای سام تایپ کردم "دارم میرم حرم" و گوشی را خاموش کردم. پشت چراغ قرمز که ایستاد گفتم: - عرشیا تو مطمئنی اون ور خطری، تهدیدم نمیکنه؟ همش نگرانم. همانطور که روی فرمان ضرب گرفته بود گفت: - آره بابا خیالت تخت. به نظرت اگه شخص مطمئنی اون ور نداشتم اجازه میدادم حتی بهش فکر کنی؟ من و نشناختی ها. این آقا فرید هم انگاری خیلی زرنگ و پیگیره! فرید، فرید، فرید! اسمش خیلی آشناست، در خاطرم نیست کجا شنیدهام. فکری که در سرم افتاده بود را بازگو کردم: - مامان دقیقاً از کجا این... این فرید رو میشناسه؟ عرشیا همانطور که از بین ماشینها رد میشد، بیخیال گفت: - پسر عمهش میشه! قبل از اینکه آقاجون فوت کنه خیلی با هم رفت و آمد داشتن. دقیق نمیدونم چه اتفاقی افتاده که از هم دور شدن، خیلی وقته رفته. انگاری آقا وکیل خبرهایه تو لندن. یک سری حرفها داشت در سرم پژواک میشد. همانهایی که در آن روز کذایی در ویلا شنیدم. همانهایی که آتش شد و وجودم را خاکستر کرد. همانی که مادرم را تباه و پدرم را به یک سنگ بیعاطفه تبدیل کرد! مسبب تمام بدبختیهایم همین فرید نامی بود که حالا قصد کمک به من را داشت تا در نظر مادرم مرد موجهی به نظر بیاید. با صدای عرشیا به خودم آمدم. - گریه میکنی آنیسا؟! به سرعت دستم را بالا آوردم و روی صورتم کشیدم. درست میگفت صورتم کمکم داشت خیس میشد. - نه... نه... دلم میخواد، زودتر برم حرم. یه کم دلم گرفت. چقدر دروغ گفتن برایم راحت شده بود! عرشیا عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت: - محض اطلاعت رسیدیم. اشکهایم را پاک کرده و از ماشین پیاده شدم. چادر مامان را به سر کشیدم که عرشیا گفت: - یک ساعت دیگه، دقیقاً همینجا منتظرتم. سرم را تکان دادم و به طرف ورودی خواهران رفتم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین