انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108608" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_30</p><p></p><p>چشمان سیاهم را درون عسلی چشمانش دوختم و گفتم:</p><p>- مامان من میخوام برم حرم. </p><p>نفسی گرفت و از سر جایش بلند شد. مامان نسبت به سنش خیلی خوب مانده بود، فوقش میخورد سی و هشت ساله باشد نه چهل و سه ساله؛ که البته از چهرهی دایی محمد میفهمم که جوانی در ژنشان نهفته است! </p><p>دلم برای دایی هم تنگ شده، خدا میداند کی از بوشهر بر میگردد. در این چند ماه اصلاً از او سراغی نگرفته بودم. بیچاره او که از همانجا هوای مرا دارد.</p><p>صدای مامان مرا از افکارم بیرون کشید.</p><p>- فعلاً وسایلت رو جمع کن، میگم عرشیا ببرتت.</p><p>- مرسی.</p><p>سرش را تکان داد. ایستادم و مستقیم به اتاقم رفتم و مشغول جمعآوری شدم. </p><p>***</p><p>ساعت سه بعد از ظهر بود که بابا و عرشیا به خانه آمدند.</p><p>سریال کرهای که به تازگی از شبکهی تماشا پخش میشد را دوست داشتم. </p><p>کرهایها فرهنگی نزدیک به فرهنگ ما دارند؛ بخاطر همین فیلم و سریالهایشان به دل ایرانیها مینشیند.</p><p>محو تلوزیون بودم که جای خالی کنارم، توسط پدرم پر شد و چندی بعد صدایش درون گوشم پیچید.</p><p>- این سریال رو دوست داری؟</p><p>سرم را تکان دادم. </p><p>- عاطفه باید باهات حرف بزنم!</p><p>دستپاچه خودم را جمع و جور کردم؛ ولی همچنان نگاهم به مقابلم بود.</p><p>- بفرمائید. </p><p>- من باباتم بدت رو نمیخوام، اصلاً کدوم پدری هست که دلش نخواد خوشبختی بچههاش رو ببینه؟ مهران رو میشناسم پسر آقاییه. خوشبختت میکرد؛ جنم داره! اولش راضی نبود ولی بعد نرم شد. همین عمو علی و فائزه، سایهی هم رو با تیر میزدند؛ اما بعد که رفتن زیر یه سقف، شدن لیلی و مجنون. آیندت با این خانواده تأمین بود که گند زدی بهش!</p><p>هه چه مسخره! وقتی از آن پسر هیچ نمیدانستم بروم زیر یک سقف که چه آنهم منی که روابط عادی را درست نمیفهمم چه رسد به زناشویی.</p><p>تمام مدت حتی نیمنگاهی به صورتش نیانداختم تا مبادا چشمانش کار دستم بدهند! پدرم بود و خاطرش عزیز. ولی صدایش که نرمی بیسابقهای داشت به مزاقم خوش آمد. </p><p>در یک تصمیم آنی از جایم بلند شدم و روبهرویش ایستادم. آب گلویم را قورت دادم و به چشمان نافذ و سیاهش که چند چروک ریز کنارش بود، نگاه انداختم.</p><p>چه در چشمانش بود که این چنین مسخم میکرد؟ بدون اراده گفتم:</p><p>- دقیقاً شکل تو و مامان؟! اون عاشقه ولی دلش واسه تو نیست، تو هم بدتر از اون. من رو هم بخاطر خودتون این شکلی کردین. کجا بودی موقعی که اون پسره سمعکم رو تیکه تیکه کرد و انداخت تو سطل آشغال و آخرش با بقیه بچههای مهد هِرهِر بهم خندیدن؟!</p><p>بغض مهلتم نداد و با اشکهایی که گولهگوله پایین میغلتید در چشمان پر بهتش خیره شدم و ادامه دادم: </p><p>- اصلاً بودی ببینی چه بلایی سرم اومد؟ اصلاً حواست بود که من افسرده شدم؟ منزوی شدم، گوشهگیر شدم و الان هم هستم. اصلاً میدونی همه چیز کار نیست؟همه چیز پول نیست؟ همه چیز خواست تو نیست. نه... نه اصلاً نمیتونی درک کنی بابا، چون کل زندگیت این شده که پرسنلت بهت احترام بزارن و کارفرماهات گوش به فرمان باشند. که هیچ چیز جز خودت و کسب و کارت برات مهم نباشه. بد کردی بابا؛ به دخترت! کسی که از گوشت و پوست و استخونته. میتونستی بجای پر کردن حسابم دستم و بگیری ببری پارک. میتونستی بجای ثبتنام کلاسای جورواجور فقط یه بار بابت نمرههام تشویقم کنی. یه بار بگی بهت افتخار میکنم! </p><p>اخمهایش در هم گره خورده بود و چشمانش پشیمانی و حسرت زیادی را فریاد میزد. چشمانش را از صورتم بر نمیداشت! حق میدادم، انتظار نداشت زندگیاش را به رویش بیاورم. و اینقدر صریح واقعیت را به صورتش بکوبم. لبخند تلخی به بهتش پاشیدم و راهِ اتاقم را در پیش گرفتم. خالی شده بودم این همه حرف روی دلم سنگینی میکرد و نزدیک رفتن حس سبکی میداد. فکر کنم این حرفها بیش از هر چیزی برای پدر لازم بود.</p><p>گوشیام را برداشتم تا با زنگ زدن به امیرسامِ بیخیال، آرامش از دست رفتهام را باز گردانم. اصلاً مگر قرار نبود فکری کند؟ پس چه شد؟ </p><p>بالاخره بعد از چند بوق، جناب لطف کرده و گوشی را برداشت، فوری لب باز کردم:</p><p>- سلام سام، حالت خوب شد؟ چیکار کردی بالاخره؟</p><p>- علیک سلام.</p><p>سپس سرفهای کرد و ادامه داد:</p><p>- آره، بهترم... یک فکری کردم که مو لای درزش نمیره! </p><p>آب دهانم را قورت دادم، از صدایش مشخص بود که هنوز هم نرمال نیست و دروغ میگوید! </p><p>- باید ببینمت، عرشیا نزدیک به دو ساعت دیگه میخواد من رو ببره حرم.</p><p>- اتفاقاً من هم همین رو میخوام. توی حرم هماهنگ کن تو یه صحن همدیگه رو ببینیم. کلی حرف نگفته دارم باهات.</p><p>- باشه پس میبینمت تا اون موقع. </p><p>بدون حرف دیگری گوشی را قطع کرد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108608, member: 4912"] #قسمت_30 چشمان سیاهم را درون عسلی چشمانش دوختم و گفتم: - مامان من میخوام برم حرم. نفسی گرفت و از سر جایش بلند شد. مامان نسبت به سنش خیلی خوب مانده بود، فوقش میخورد سی و هشت ساله باشد نه چهل و سه ساله؛ که البته از چهرهی دایی محمد میفهمم که جوانی در ژنشان نهفته است! دلم برای دایی هم تنگ شده، خدا میداند کی از بوشهر بر میگردد. در این چند ماه اصلاً از او سراغی نگرفته بودم. بیچاره او که از همانجا هوای مرا دارد. صدای مامان مرا از افکارم بیرون کشید. - فعلاً وسایلت رو جمع کن، میگم عرشیا ببرتت. - مرسی. سرش را تکان داد. ایستادم و مستقیم به اتاقم رفتم و مشغول جمعآوری شدم. *** ساعت سه بعد از ظهر بود که بابا و عرشیا به خانه آمدند. سریال کرهای که به تازگی از شبکهی تماشا پخش میشد را دوست داشتم. کرهایها فرهنگی نزدیک به فرهنگ ما دارند؛ بخاطر همین فیلم و سریالهایشان به دل ایرانیها مینشیند. محو تلوزیون بودم که جای خالی کنارم، توسط پدرم پر شد و چندی بعد صدایش درون گوشم پیچید. - این سریال رو دوست داری؟ سرم را تکان دادم. - عاطفه باید باهات حرف بزنم! دستپاچه خودم را جمع و جور کردم؛ ولی همچنان نگاهم به مقابلم بود. - بفرمائید. - من باباتم بدت رو نمیخوام، اصلاً کدوم پدری هست که دلش نخواد خوشبختی بچههاش رو ببینه؟ مهران رو میشناسم پسر آقاییه. خوشبختت میکرد؛ جنم داره! اولش راضی نبود ولی بعد نرم شد. همین عمو علی و فائزه، سایهی هم رو با تیر میزدند؛ اما بعد که رفتن زیر یه سقف، شدن لیلی و مجنون. آیندت با این خانواده تأمین بود که گند زدی بهش! هه چه مسخره! وقتی از آن پسر هیچ نمیدانستم بروم زیر یک سقف که چه آنهم منی که روابط عادی را درست نمیفهمم چه رسد به زناشویی. تمام مدت حتی نیمنگاهی به صورتش نیانداختم تا مبادا چشمانش کار دستم بدهند! پدرم بود و خاطرش عزیز. ولی صدایش که نرمی بیسابقهای داشت به مزاقم خوش آمد. در یک تصمیم آنی از جایم بلند شدم و روبهرویش ایستادم. آب گلویم را قورت دادم و به چشمان نافذ و سیاهش که چند چروک ریز کنارش بود، نگاه انداختم. چه در چشمانش بود که این چنین مسخم میکرد؟ بدون اراده گفتم: - دقیقاً شکل تو و مامان؟! اون عاشقه ولی دلش واسه تو نیست، تو هم بدتر از اون. من رو هم بخاطر خودتون این شکلی کردین. کجا بودی موقعی که اون پسره سمعکم رو تیکه تیکه کرد و انداخت تو سطل آشغال و آخرش با بقیه بچههای مهد هِرهِر بهم خندیدن؟! بغض مهلتم نداد و با اشکهایی که گولهگوله پایین میغلتید در چشمان پر بهتش خیره شدم و ادامه دادم: - اصلاً بودی ببینی چه بلایی سرم اومد؟ اصلاً حواست بود که من افسرده شدم؟ منزوی شدم، گوشهگیر شدم و الان هم هستم. اصلاً میدونی همه چیز کار نیست؟همه چیز پول نیست؟ همه چیز خواست تو نیست. نه... نه اصلاً نمیتونی درک کنی بابا، چون کل زندگیت این شده که پرسنلت بهت احترام بزارن و کارفرماهات گوش به فرمان باشند. که هیچ چیز جز خودت و کسب و کارت برات مهم نباشه. بد کردی بابا؛ به دخترت! کسی که از گوشت و پوست و استخونته. میتونستی بجای پر کردن حسابم دستم و بگیری ببری پارک. میتونستی بجای ثبتنام کلاسای جورواجور فقط یه بار بابت نمرههام تشویقم کنی. یه بار بگی بهت افتخار میکنم! اخمهایش در هم گره خورده بود و چشمانش پشیمانی و حسرت زیادی را فریاد میزد. چشمانش را از صورتم بر نمیداشت! حق میدادم، انتظار نداشت زندگیاش را به رویش بیاورم. و اینقدر صریح واقعیت را به صورتش بکوبم. لبخند تلخی به بهتش پاشیدم و راهِ اتاقم را در پیش گرفتم. خالی شده بودم این همه حرف روی دلم سنگینی میکرد و نزدیک رفتن حس سبکی میداد. فکر کنم این حرفها بیش از هر چیزی برای پدر لازم بود. گوشیام را برداشتم تا با زنگ زدن به امیرسامِ بیخیال، آرامش از دست رفتهام را باز گردانم. اصلاً مگر قرار نبود فکری کند؟ پس چه شد؟ بالاخره بعد از چند بوق، جناب لطف کرده و گوشی را برداشت، فوری لب باز کردم: - سلام سام، حالت خوب شد؟ چیکار کردی بالاخره؟ - علیک سلام. سپس سرفهای کرد و ادامه داد: - آره، بهترم... یک فکری کردم که مو لای درزش نمیره! آب دهانم را قورت دادم، از صدایش مشخص بود که هنوز هم نرمال نیست و دروغ میگوید! - باید ببینمت، عرشیا نزدیک به دو ساعت دیگه میخواد من رو ببره حرم. - اتفاقاً من هم همین رو میخوام. توی حرم هماهنگ کن تو یه صحن همدیگه رو ببینیم. کلی حرف نگفته دارم باهات. - باشه پس میبینمت تا اون موقع. بدون حرف دیگری گوشی را قطع کرد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین