انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108607" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_29</p><p></p><p>دیشب تا صبح چشم روی هم نگذاشته و مدام با خودم کلنجار میرفتم تا به سام زنگ بزنم. عین مرغ سرکنده شده بودم و در قلبم بلوایی بهپا بود؛ بالاخره تماس را برقرار کردم. بعد از چند بوق جواب داد.</p><p>- سلام آنیسا خانوم.</p><p>- سلام خوبی؟</p><p>- الان که صدات رو شنیدم عالیم... .</p><p>نگذاشتم ادامه دهد و بیمقدمه گفتم:</p><p>- مشکل خیلی بزرگی پیش اومده.</p><p>صدای نگرانش تشویشم را دوچندان کرد.</p><p>- چی شده؟!</p><p>- شاید دیگه فرصت نشه ببینمت. میخوام... میخوام برای آخرین بار... .</p><p>انگار که حرفم را باور نکرده، با خنده گفت:</p><p>- این جدیدها خیلی با نمک شدی خوشگل خانوم. </p><p>کلافه پوفی کشیدم و دوباره گفتم:</p><p>- شوخی نیست سام، جدیجدی دارم میرم. </p><p>شاکی شده بود این را حس میکردم.</p><p>- یعنی چی داری گیجم میکنی. عمو بهت چیزی گفته؟ نتیجهی کنکور اومده؟ یه چیزی بگو که تو مخیلهم بگنجه!</p><p>نفس عمیقی کشیدم و آرام پچ زدم:</p><p>- مامان و عرشیا و دایی محمد میخوان، من رو بفرستن بیرون از ایران.</p><p>- کجا؟!</p><p>- عرشیا گفت انگلیس.</p><p>با داد گفت:</p><p>- انگلیس چه غلطی کنی؟! یه دختر تنها رو که نمیفرستن تو کشور غریب! اونهم اونجا با اون وضع نژادپرستیشون و خطرات جانیش!</p><p>- نه، نه. اشتباه نکن! دوست عرشیا و نامزدش هم هستن، تازه وکیل سابق مامان هم مراقبمه. از این لحاظ اصلاً نگرانی نیست، میرم اونجا شاید هم تا مدتها بمونم شاید هم اونجا دانشگاهم رو تموم کردم بستگی به نتیجه کنکور داره. نگرانی من از این بابابت که... که تو رو نمیبینم.</p><p>نفسهای کلافه و عمیقی که میکشید، روی اعصابم خط میانداخت. </p><p>- آنیسا الان حالم خوب نیست، تمام وجودم درگیره! یه فکری میکنم، نگران نباشی ها، خب؟</p><p>چقدر ساده! جواب این دلواپسیهای من همینقدر ساده بود. به ناچار باشهای گفتم و او بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. </p><p>باید با مامان صحبت کنم بلکه فکری به حال اوضاعم کند. از اتاق بیرون آمدم و با شتاب به سمت آشپزخانه رفتم. </p><p>مامان تا مرا در چهارچوب در آشپزخانه دید، کارش را تعطیل کرد. </p><p>- بیا بشین ببینم. صورتت چرا این طور شده؟</p><p>احتمالاً بخاطر بد خوابی دیشب بود. پشت میز کوچک نشستم. بغضی به ناگه درون گلویم جا خوش کرد و وادارم کرد زبان باز کنم.</p><p>- مامان عرشیا دیشب چی میگفت؟ تازه امروز، هض... هضمش کردم!</p><p>مامان شیر کاکائو را توی ماگ قرمز رنگی ریخت و جلویم گذاشت. غم چشمانش یک لحظه هم محو نمیشد.</p><p>دستانش را روی دستهای لرزانم گذاشت.</p><p>- عرشیا هر چی گفته درسته. برام سخت بود بذارم بری؛ ولی فرید بهم قول داده ازت مراقبت کنه. دوست عرشیا هم هست، چند ساله اونجاست و به همه چیز آگاهه؛ کمک حالتن. مگه نگفتی نمیخوای مستقل بشی؟ مگه نمیخوای دیگه از کسی چیزی نشنوی؟ دوست نداری دکتر بشی، پیشرفت کنی واسه خودت کسی بشی؟ الان موقعیت خوبیه، تازه بهونهای هم داری که بری. مطمئن باش الان نری دیگه هیچوقت نمیشه چون دیر یا زود باید شوهر کنی، مهران نشد یکی دیگه! میدونی که چی میگم؟ هیچکس از یه دختر مرفع نمیگذره، اون هم با یه بابای با وضع مالی توپ!</p><p>سرم را به نشانهی تایید تکان دادم. </p><p>- خب دیگه همه چیز حله. فقط باید تا فردا صبح وسایلت رو جمع و جور کنی. ویزات دیروز اومد. از اول مهر پارسال درگیر کارهاتم. به بابات گفته بودم میخوام بفرستمت؛ ولی گمون نکنم جدی گرفته باشه. </p><p>لبم را گاز گرفتم. بابا را چکار میکردم؟ او خودش مانند دیوار چین بود، جلوی هر چیز احتمالی را میگرفت!</p><p>باید جایی میرفتم و تمام غم و ناراحتیام را رفع و رجوع کنم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108607, member: 4912"] #قسمت_29 دیشب تا صبح چشم روی هم نگذاشته و مدام با خودم کلنجار میرفتم تا به سام زنگ بزنم. عین مرغ سرکنده شده بودم و در قلبم بلوایی بهپا بود؛ بالاخره تماس را برقرار کردم. بعد از چند بوق جواب داد. - سلام آنیسا خانوم. - سلام خوبی؟ - الان که صدات رو شنیدم عالیم... . نگذاشتم ادامه دهد و بیمقدمه گفتم: - مشکل خیلی بزرگی پیش اومده. صدای نگرانش تشویشم را دوچندان کرد. - چی شده؟! - شاید دیگه فرصت نشه ببینمت. میخوام... میخوام برای آخرین بار... . انگار که حرفم را باور نکرده، با خنده گفت: - این جدیدها خیلی با نمک شدی خوشگل خانوم. کلافه پوفی کشیدم و دوباره گفتم: - شوخی نیست سام، جدیجدی دارم میرم. شاکی شده بود این را حس میکردم. - یعنی چی داری گیجم میکنی. عمو بهت چیزی گفته؟ نتیجهی کنکور اومده؟ یه چیزی بگو که تو مخیلهم بگنجه! نفس عمیقی کشیدم و آرام پچ زدم: - مامان و عرشیا و دایی محمد میخوان، من رو بفرستن بیرون از ایران. - کجا؟! - عرشیا گفت انگلیس. با داد گفت: - انگلیس چه غلطی کنی؟! یه دختر تنها رو که نمیفرستن تو کشور غریب! اونهم اونجا با اون وضع نژادپرستیشون و خطرات جانیش! - نه، نه. اشتباه نکن! دوست عرشیا و نامزدش هم هستن، تازه وکیل سابق مامان هم مراقبمه. از این لحاظ اصلاً نگرانی نیست، میرم اونجا شاید هم تا مدتها بمونم شاید هم اونجا دانشگاهم رو تموم کردم بستگی به نتیجه کنکور داره. نگرانی من از این بابابت که... که تو رو نمیبینم. نفسهای کلافه و عمیقی که میکشید، روی اعصابم خط میانداخت. - آنیسا الان حالم خوب نیست، تمام وجودم درگیره! یه فکری میکنم، نگران نباشی ها، خب؟ چقدر ساده! جواب این دلواپسیهای من همینقدر ساده بود. به ناچار باشهای گفتم و او بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. باید با مامان صحبت کنم بلکه فکری به حال اوضاعم کند. از اتاق بیرون آمدم و با شتاب به سمت آشپزخانه رفتم. مامان تا مرا در چهارچوب در آشپزخانه دید، کارش را تعطیل کرد. - بیا بشین ببینم. صورتت چرا این طور شده؟ احتمالاً بخاطر بد خوابی دیشب بود. پشت میز کوچک نشستم. بغضی به ناگه درون گلویم جا خوش کرد و وادارم کرد زبان باز کنم. - مامان عرشیا دیشب چی میگفت؟ تازه امروز، هض... هضمش کردم! مامان شیر کاکائو را توی ماگ قرمز رنگی ریخت و جلویم گذاشت. غم چشمانش یک لحظه هم محو نمیشد. دستانش را روی دستهای لرزانم گذاشت. - عرشیا هر چی گفته درسته. برام سخت بود بذارم بری؛ ولی فرید بهم قول داده ازت مراقبت کنه. دوست عرشیا هم هست، چند ساله اونجاست و به همه چیز آگاهه؛ کمک حالتن. مگه نگفتی نمیخوای مستقل بشی؟ مگه نمیخوای دیگه از کسی چیزی نشنوی؟ دوست نداری دکتر بشی، پیشرفت کنی واسه خودت کسی بشی؟ الان موقعیت خوبیه، تازه بهونهای هم داری که بری. مطمئن باش الان نری دیگه هیچوقت نمیشه چون دیر یا زود باید شوهر کنی، مهران نشد یکی دیگه! میدونی که چی میگم؟ هیچکس از یه دختر مرفع نمیگذره، اون هم با یه بابای با وضع مالی توپ! سرم را به نشانهی تایید تکان دادم. - خب دیگه همه چیز حله. فقط باید تا فردا صبح وسایلت رو جمع و جور کنی. ویزات دیروز اومد. از اول مهر پارسال درگیر کارهاتم. به بابات گفته بودم میخوام بفرستمت؛ ولی گمون نکنم جدی گرفته باشه. لبم را گاز گرفتم. بابا را چکار میکردم؟ او خودش مانند دیوار چین بود، جلوی هر چیز احتمالی را میگرفت! باید جایی میرفتم و تمام غم و ناراحتیام را رفع و رجوع کنم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین