انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108606" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_28</p><p></p><p>به سمتش برگشتم و خیره در چشمان قهوهای که همرنگ موهای نرمش بود انداختم. لبهای گوشتیاش به خندهای باز شد و گفت:</p><p>- میدونستم خواب نیستی و الکی ناز میای. </p><p>بلند شدم و به تاج تخت خاکستری تکیه دادم، بیهوا خودم را درون آغوش امنش انداختم. فهمید که حالم خوش نیست و فقط سکوت کرد. عرشیا فقط پنج سال از من بزرگتر بود؛ اما خیلی بیشتر از سنش میدانست. </p><p>سرم را در گردنش پنهان کردم که موهای بلند ابریشمیام را نوازش کرد و گفت:</p><p>- مامان منو فرستاده پیشت. میخواست راجب موضوع مهمی باهات حرف بزنم.</p><p>شستم خبر دارد شد که میخواهد دربارهی چه حرف بزند. یقهی پیراهنش را گرفتم و بغضم سر باز کرد و آرام در آغوشش گریستم نه از حرف عرشیا نه؛ از اینکه تکلیفم را یکسره نمیکردند.</p><p>- دیگه بابا چه خوابی برام دیده؟ گزینهی دیگه روی میزه؟</p><p>عرشیا من را از آغوشش جدا کرد و ناراحت به صورتم زل زد. </p><p>- اون چشمای نازت و اینجوری اشکی نکن. مگه من بهت نگفتم فکرش رو نکن. حالا درسته بار اولت بود ولی قرار نیست از این به بعد هر دفعه اینطوری به هم بریزی. دخترای دیگه چطوری برخورد میکنن؟</p><p>صدایش را پایینتر آورد و ادامه داد:</p><p>- اصلاً بزار یه خبر خوب بهت بدم، دایی محمد زنگ زد و گفت که برات یه دانشگاه خوب پیدا کرده؛ همهی کارای اقامتت رو درست کرده میتونی بری! </p><p>متعجب به صورت بدون ریشش زل زدم.</p><p>- کجا برم؟!</p><p>انگشت اشارهاش را به دماغ صافم زد و در گوشم گفت:</p><p>- انگلیس! میری اونجا درست رو میخونی؛ مستقل میشی، تا کی میخوای به این و اون تکیه کنی تا یکی باشه ازت مواظبت کنه؟ دخترای دیگه چیکار میکنن؟ یه نگاه به دوستای مدرست بنداز، چقدر راحت با مسائل برخورد میکنن.</p><p>من حتی یکبار هم بدون خانواده پایم را بیرون از شهر نگذاشتم. انگار فکرم را به زبان آورده بودم که گفت:</p><p>- نترس! بالاخره تو هم باید یاد بگیری به تنهایی از پس خودت بر بیای. یکی از دوستام با نامزدش اونجاست، نزدیک خونش برات یه خونه گرفتیم. هر کاری داشتی به خودش بگو. پسر خیلی خوبیه، وکیل سابق مامانم رفته مقیم اونجا شده. مامان ازش قول گرفته که هوات رو داشته باشه، انگاری به مامان خیلی مدیونه! از بابت این چیزا خیالت راحت. </p><p>تا حدودی خیالم راحت شد؛ اما باز هم میترسیدم. </p><p>آیا باید به امیرسام خبر میدادم؟ شاید میتوانست کاری انجام دهد. شاید احساس خطر، وجدانش را به بازی بگیرد و زودتر به بابا بگوید. </p><p>نفهمیدم عرشیا کی از اتاق بیرون رفت، با صدای در به خودم آمدم. سردرگم گوشیام را چنگ زدم در لیست مخاطبانم به دنبال اسم سام گشتم. برای زنگ زدن مردد بودم.</p><p>لحظهی آخر پشیمان شدم. کلافه به پنجرهی روبهرویم که نور اتاق را تامین میکرد و پس از آن تراس زیبایم که خودم گلدانهای زیبایی را درونش قرار داده بودم، نگاه کردم. این منظره تمام رفلکسهای بدنم را درگیر میکرد. </p><p>گوشهی دیوار هم تختی با پتو و ملحفهی سفید و کنارم کمد سفید که با آیینه متصل بود، گلیمفرش تزئینی با گلهای ریز و درشت تمام اشیاء داخل اتاق را تشکیل میداد. </p><p>قطعاً دلم هم برای این فضای زیبا تنگ میشد. شاید بیرون از ایران سرنوشت تازهای برایم رقم میخورد؛ میتوانستم بعد از اعلام نتایج کنکور برگردم، یا دستِ کم وقتی پزشکی قبول شدم! این موقعیت عالی بود.</p><p>باید از همان رفت و آمد مشکوک میفهمیدم خبرهایی در سر دارند. حتی زمانی که من را به سفارت بردند؛ به چیزهایی شک کردم اما خب با خودم خیال کردم آنها برای سفر تفریحی چیزی برنامه دارند. </p><p>این هم از تاثیرات خانه نشینی و در اجتماع نبودن بود! راست میگویند من جز در مسائل درسی با هیچ کدام از دوستانم اختلاط نمیکردم. یا حتی برای یک آشنایی ساده هم کلی اضطراب و تشویش را تجربه میکردم. حتی برای امتحان شفاهی مدرسه هم لال میشدم! با این اوصاف سودای دکتر شدن را هم در سرم پرورش میدادم. چه رویای خامی!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108606, member: 4912"] #قسمت_28 به سمتش برگشتم و خیره در چشمان قهوهای که همرنگ موهای نرمش بود انداختم. لبهای گوشتیاش به خندهای باز شد و گفت: - میدونستم خواب نیستی و الکی ناز میای. بلند شدم و به تاج تخت خاکستری تکیه دادم، بیهوا خودم را درون آغوش امنش انداختم. فهمید که حالم خوش نیست و فقط سکوت کرد. عرشیا فقط پنج سال از من بزرگتر بود؛ اما خیلی بیشتر از سنش میدانست. سرم را در گردنش پنهان کردم که موهای بلند ابریشمیام را نوازش کرد و گفت: - مامان منو فرستاده پیشت. میخواست راجب موضوع مهمی باهات حرف بزنم. شستم خبر دارد شد که میخواهد دربارهی چه حرف بزند. یقهی پیراهنش را گرفتم و بغضم سر باز کرد و آرام در آغوشش گریستم نه از حرف عرشیا نه؛ از اینکه تکلیفم را یکسره نمیکردند. - دیگه بابا چه خوابی برام دیده؟ گزینهی دیگه روی میزه؟ عرشیا من را از آغوشش جدا کرد و ناراحت به صورتم زل زد. - اون چشمای نازت و اینجوری اشکی نکن. مگه من بهت نگفتم فکرش رو نکن. حالا درسته بار اولت بود ولی قرار نیست از این به بعد هر دفعه اینطوری به هم بریزی. دخترای دیگه چطوری برخورد میکنن؟ صدایش را پایینتر آورد و ادامه داد: - اصلاً بزار یه خبر خوب بهت بدم، دایی محمد زنگ زد و گفت که برات یه دانشگاه خوب پیدا کرده؛ همهی کارای اقامتت رو درست کرده میتونی بری! متعجب به صورت بدون ریشش زل زدم. - کجا برم؟! انگشت اشارهاش را به دماغ صافم زد و در گوشم گفت: - انگلیس! میری اونجا درست رو میخونی؛ مستقل میشی، تا کی میخوای به این و اون تکیه کنی تا یکی باشه ازت مواظبت کنه؟ دخترای دیگه چیکار میکنن؟ یه نگاه به دوستای مدرست بنداز، چقدر راحت با مسائل برخورد میکنن. من حتی یکبار هم بدون خانواده پایم را بیرون از شهر نگذاشتم. انگار فکرم را به زبان آورده بودم که گفت: - نترس! بالاخره تو هم باید یاد بگیری به تنهایی از پس خودت بر بیای. یکی از دوستام با نامزدش اونجاست، نزدیک خونش برات یه خونه گرفتیم. هر کاری داشتی به خودش بگو. پسر خیلی خوبیه، وکیل سابق مامانم رفته مقیم اونجا شده. مامان ازش قول گرفته که هوات رو داشته باشه، انگاری به مامان خیلی مدیونه! از بابت این چیزا خیالت راحت. تا حدودی خیالم راحت شد؛ اما باز هم میترسیدم. آیا باید به امیرسام خبر میدادم؟ شاید میتوانست کاری انجام دهد. شاید احساس خطر، وجدانش را به بازی بگیرد و زودتر به بابا بگوید. نفهمیدم عرشیا کی از اتاق بیرون رفت، با صدای در به خودم آمدم. سردرگم گوشیام را چنگ زدم در لیست مخاطبانم به دنبال اسم سام گشتم. برای زنگ زدن مردد بودم. لحظهی آخر پشیمان شدم. کلافه به پنجرهی روبهرویم که نور اتاق را تامین میکرد و پس از آن تراس زیبایم که خودم گلدانهای زیبایی را درونش قرار داده بودم، نگاه کردم. این منظره تمام رفلکسهای بدنم را درگیر میکرد. گوشهی دیوار هم تختی با پتو و ملحفهی سفید و کنارم کمد سفید که با آیینه متصل بود، گلیمفرش تزئینی با گلهای ریز و درشت تمام اشیاء داخل اتاق را تشکیل میداد. قطعاً دلم هم برای این فضای زیبا تنگ میشد. شاید بیرون از ایران سرنوشت تازهای برایم رقم میخورد؛ میتوانستم بعد از اعلام نتایج کنکور برگردم، یا دستِ کم وقتی پزشکی قبول شدم! این موقعیت عالی بود. باید از همان رفت و آمد مشکوک میفهمیدم خبرهایی در سر دارند. حتی زمانی که من را به سفارت بردند؛ به چیزهایی شک کردم اما خب با خودم خیال کردم آنها برای سفر تفریحی چیزی برنامه دارند. این هم از تاثیرات خانه نشینی و در اجتماع نبودن بود! راست میگویند من جز در مسائل درسی با هیچ کدام از دوستانم اختلاط نمیکردم. یا حتی برای یک آشنایی ساده هم کلی اضطراب و تشویش را تجربه میکردم. حتی برای امتحان شفاهی مدرسه هم لال میشدم! با این اوصاف سودای دکتر شدن را هم در سرم پرورش میدادم. چه رویای خامی! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین