انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108605" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_27</p><p></p><p>چشمانم را بستم و لبخند زدم.</p><p>- ممنونم؛ ولی اونطوری دیگه چشم برام نمیمونه؛ ولی شادی سه روز قبل و میتونم هر جور بخوام تخلیه کنم، دیگه کنکوری هم نیست که مطالب از مغزم بپره!</p><p>سه روز قبل شادی تماس گرفت و مادرم جواب منفی را به خانواده رضایی داد. </p><p>پدر اول کمی سرسنگین رفتار میکرد اما دیشب قبل از خواب برایم آرزوی موفقیت کرد. </p><p>امیرسام انگار که کلافه شده باشد، گفت: </p><p>- آتیش کن داداش.</p><p>انگار او هم فهمید از چه صحبت میکنم که این چنین تلخ شد.</p><p>***</p><p>بعد از اینکه دست امیرسام بخاطر دروغ شاخدارش، بخاطر خبر کردنش توسط من رو شد، خودم را روی تخت رها کردم.</p><p>عجیب اینکه چشم امیرسام مدام به دنبالم میچرخید، طوری که مامان هم متوجهی تعییر رفتار ناگهانیاش شده بود! میترسیدم همهچیز لو برود و همان یکذره امید باهم بودنمان هم بر باد رود. </p><p>حالا که چیزی برای خواندن نداشتم احساس کسل بودن میکردم؛ اما خب خر کاری هم میخواستم میتوانستم انجام دهم. ناگهان در اتاق به صدا در آمد.</p><p>- بفرمائید.</p><p>امیرسام سلانهسلانه داخل شد، کلافه چندبار دستش را توی موهای به رنگ شبش فرو کرد و بدون تعارف روی تخت نشست. حالا فقط چند اینچ فاصله داشتیم. نتوانستم نگاه تبدار امیرسام را نادیده بگیرم. انگار یک نفر مرا درون کوره انداخته و در حال ذوب شدن بودم!</p><p>آب دهنم را قورت دادم:</p><p>- امیر داری... مشکوکشون میکنی!</p><p>بیمقدمه روی تخت دراز کشید لب زد:</p><p>- که چی؟! بالاخره که میفهمن، نترس هیچی نمیشه. تا آخرش مال خودمی، کمکم به مامانم میگم واسم آستین بالا بزنه دختر عموی خجالتی و آفتاب مهتاب ندیدم رو واسم بگیره! </p><p>ته دلم از این حرفش قنج رفت و گونههایم از شرم رنگ گرفت. ناگهان بلند شد و در حالت قبلیاش نشست.</p><p>- بهتره برم نمیخوام همهچیز خراب شه و از دستت بدم. میدونی که؛ داری جونم میشی! </p><p>بماند که چقدر ذوق کردم. قطعاً اگر بیشتر از این ادامه میداد آدرنالین خونم از هیجان بیشتر میشد و از دست میرفتم.</p><p>از جایش بلند شد و مثل باد از اتاق صورتیام بیرون زد. </p><p>***</p><p>روی تخت دراز کشیده بودم و به سرنوشتم فکر میکردم. از اینکه امیرسام را از دست بدهم میترسیدم. درست بود که روابطمان سالم و در هارچوب است اما اینهمه جیک تو جیک بودن هم خوب نیست؛ فساد میآورد که این برای من افسردگی و گوشهگیری مضاعف را در پی دارد. نمیدانم چرا برای گفتن حرفش به پدر دلدل میکند! </p><p>در اتاقم زده شد، خودم را به خواب زدم و پتو را تا روی سرم بالا کشیدم. </p><p>الان اصلاً حوصله نداشتم. صدای عرشیا بلند شد:</p><p>- خدایی که این موقعه روز میخوابه که تو خوابیدی؟ </p><p>حرکتی نکردم که آرام پتو را از سرم کشید. ب×و×س×های روی گونهام زد و گفت:</p><p>- وا کن اون چشمای آهوییت رو، داداشی منتظره. از دیروز صبح تا حالا ندیدمت، دلم تنگ شده ها! </p><p>من هم دلم برایش تنگ شده بود. اگر محبتهای هر چند کم عرشیا نبود تا الان حتماً اختلال روانی پیدا کرده بودم!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108605, member: 4912"] #قسمت_27 چشمانم را بستم و لبخند زدم. - ممنونم؛ ولی اونطوری دیگه چشم برام نمیمونه؛ ولی شادی سه روز قبل و میتونم هر جور بخوام تخلیه کنم، دیگه کنکوری هم نیست که مطالب از مغزم بپره! سه روز قبل شادی تماس گرفت و مادرم جواب منفی را به خانواده رضایی داد. پدر اول کمی سرسنگین رفتار میکرد اما دیشب قبل از خواب برایم آرزوی موفقیت کرد. امیرسام انگار که کلافه شده باشد، گفت: - آتیش کن داداش. انگار او هم فهمید از چه صحبت میکنم که این چنین تلخ شد. *** بعد از اینکه دست امیرسام بخاطر دروغ شاخدارش، بخاطر خبر کردنش توسط من رو شد، خودم را روی تخت رها کردم. عجیب اینکه چشم امیرسام مدام به دنبالم میچرخید، طوری که مامان هم متوجهی تعییر رفتار ناگهانیاش شده بود! میترسیدم همهچیز لو برود و همان یکذره امید باهم بودنمان هم بر باد رود. حالا که چیزی برای خواندن نداشتم احساس کسل بودن میکردم؛ اما خب خر کاری هم میخواستم میتوانستم انجام دهم. ناگهان در اتاق به صدا در آمد. - بفرمائید. امیرسام سلانهسلانه داخل شد، کلافه چندبار دستش را توی موهای به رنگ شبش فرو کرد و بدون تعارف روی تخت نشست. حالا فقط چند اینچ فاصله داشتیم. نتوانستم نگاه تبدار امیرسام را نادیده بگیرم. انگار یک نفر مرا درون کوره انداخته و در حال ذوب شدن بودم! آب دهنم را قورت دادم: - امیر داری... مشکوکشون میکنی! بیمقدمه روی تخت دراز کشید لب زد: - که چی؟! بالاخره که میفهمن، نترس هیچی نمیشه. تا آخرش مال خودمی، کمکم به مامانم میگم واسم آستین بالا بزنه دختر عموی خجالتی و آفتاب مهتاب ندیدم رو واسم بگیره! ته دلم از این حرفش قنج رفت و گونههایم از شرم رنگ گرفت. ناگهان بلند شد و در حالت قبلیاش نشست. - بهتره برم نمیخوام همهچیز خراب شه و از دستت بدم. میدونی که؛ داری جونم میشی! بماند که چقدر ذوق کردم. قطعاً اگر بیشتر از این ادامه میداد آدرنالین خونم از هیجان بیشتر میشد و از دست میرفتم. از جایش بلند شد و مثل باد از اتاق صورتیام بیرون زد. *** روی تخت دراز کشیده بودم و به سرنوشتم فکر میکردم. از اینکه امیرسام را از دست بدهم میترسیدم. درست بود که روابطمان سالم و در هارچوب است اما اینهمه جیک تو جیک بودن هم خوب نیست؛ فساد میآورد که این برای من افسردگی و گوشهگیری مضاعف را در پی دارد. نمیدانم چرا برای گفتن حرفش به پدر دلدل میکند! در اتاقم زده شد، خودم را به خواب زدم و پتو را تا روی سرم بالا کشیدم. الان اصلاً حوصله نداشتم. صدای عرشیا بلند شد: - خدایی که این موقعه روز میخوابه که تو خوابیدی؟ حرکتی نکردم که آرام پتو را از سرم کشید. ب×و×س×های روی گونهام زد و گفت: - وا کن اون چشمای آهوییت رو، داداشی منتظره. از دیروز صبح تا حالا ندیدمت، دلم تنگ شده ها! من هم دلم برایش تنگ شده بود. اگر محبتهای هر چند کم عرشیا نبود تا الان حتماً اختلال روانی پیدا کرده بودم! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین