انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108604" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_26</p><p></p><p>«دو هفته بعد»</p><p>- آنیسا بیا دیگه.</p><p>بار دیگر به خودم نگاهی انداختم و از اتاق خارج شدم. استرسم قابل وصف نبود!</p><p>عرشیا پایین آمدنم را از پلهها تماشا کرد، روبهرویش که ایستادم، پرسیدم:</p><p>- خوبم؟</p><p>بیحوصله گفت:</p><p>- آره خوبی.</p><p>عرشیا مغموم شروع به رانندگی کرد. جلوی حوضهی انتخابیه ایستاد و من دستانم را در هم قلاب کرده و گفتم:</p><p>- خب... عرشیا برام دعا کن.</p><p>لبخند محوی زد و گفت:</p><p>- استرس نگیری ها! چشم برات دعا میکنم.</p><p>در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. هنوز از ماشین دور نشده بودم که یاد چیزی افتادم و فوراً برگشتم.</p><p>عرشیا شیشه ماشین را پایین داد. لبم را تر کردم و سرم را پایین انداختم.</p><p>- بگو چیه؟</p><p>فرصت نکرده بودم به حرم بروم و آنجا از خدا و امامرضا «؏» کمک بخواهم؛ بخاطر همین گفتم:</p><p>- میشه زنگ بزنی به مامان؟! بهش بگو برام... برام دعا کنه. آخه... دعاهای مادرها نرو نداره!</p><p>عرشیا همانطور که نگاهش خیرهام بود، گوشی موبایلش را از روی داشبورد برداشت و گفت:</p><p>- باشه حتماً بهش زنگ میزنم.</p><p>لبخند خجولی زدم و به راهم ادامه دادم. آخرین تست شیمی را با زحمت زدم، به ساعت سالن نگاه کردم. همهی بچهها سرشان توی دفترچه سوالات بود. هنوز ربعساعت دیگر وقت داشتم؛ پس درسهای دیگر را برسی کردم.</p><p>نفسی گرفته و پاسخنامه را تحویل مراقب که بالای سرم ایستاده بود، دادم. با خوشحالی که از صورتم هویدا بود از ساختمان بیرون آمدم. عرشیا از ماشین پیاده شد و دستی برایم تکان داد. به محض دیدنش خودم را به او رساندم.</p><p>- چطور بود؟</p><p>- نمیدونم... ولی یه حسی میگه... قبولم! </p><p>عرشیا لبخندی زد و گفت:</p><p>- آفرین تو مستحقشی؛ گمونم یه نفر دیگه هم مشتاقه بشنوه!</p><p>سوالی به ماشین نگاه کردم.</p><p>- نترس سوار شو. امیرسامِه! مگه خودت بهش خبر ندادی؟</p><p>متعجب شدم! کی به او خبر داده بودم که خودم نمیدانستم؟! به سختی گفتم:</p><p>- من... من به اون چیزی نگفتم! باور کن.</p><p>عرشیا چشمانش را ریز کرد و با لبهای فشرده شده گفت:</p><p>- آره منم تعجب کردم. کارد و پنیر بودید یه مدتی. فقط خدا این مارمولک رو میشناسه!</p><p>میخواست حتی شده فقط کمی لبخند به لبانم بیاورد، هر وقت بیمورد با کسی شوخی میکرد این را در مییافتم. با لحن شیطنتآمیز بیسابقهای گفتم:</p><p>- بریم این مارمولک رو منتظر... نذاریم!</p><p>عرشیا با نیش باز به سمت ماشین رفت و من هم به دنبالش روی صندلی عقب نشستم.</p><p>امیرسام سرش را به سویم برگرداند و ابرویی بالا انداخت.</p><p>- سلام آنیسا خانوم چه خبرا؟ آزمون خوب بود؟</p><p>با استرس لب باز کردم:</p><p>- سلام... آره خوب بود.</p><p>جان کندم تا توانستم همین دو کلام را بگویم؛ البته فقط جلوی عرشیا! سام لبخندی نثارم کرد و شیدا به چشمانم خیره شد، به سختی نگاهش را گرفت و به روبهرو دوخت. عرشیا خندید و گفت:</p><p>- برات خوشحالم! خستگی این چند ماه از تنت بیرون میره. آنیسا جات بودم تا نتایج فقط فیلم نگاه میکردم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108604, member: 4912"] #قسمت_26 «دو هفته بعد» - آنیسا بیا دیگه. بار دیگر به خودم نگاهی انداختم و از اتاق خارج شدم. استرسم قابل وصف نبود! عرشیا پایین آمدنم را از پلهها تماشا کرد، روبهرویش که ایستادم، پرسیدم: - خوبم؟ بیحوصله گفت: - آره خوبی. عرشیا مغموم شروع به رانندگی کرد. جلوی حوضهی انتخابیه ایستاد و من دستانم را در هم قلاب کرده و گفتم: - خب... عرشیا برام دعا کن. لبخند محوی زد و گفت: - استرس نگیری ها! چشم برات دعا میکنم. در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. هنوز از ماشین دور نشده بودم که یاد چیزی افتادم و فوراً برگشتم. عرشیا شیشه ماشین را پایین داد. لبم را تر کردم و سرم را پایین انداختم. - بگو چیه؟ فرصت نکرده بودم به حرم بروم و آنجا از خدا و امامرضا «؏» کمک بخواهم؛ بخاطر همین گفتم: - میشه زنگ بزنی به مامان؟! بهش بگو برام... برام دعا کنه. آخه... دعاهای مادرها نرو نداره! عرشیا همانطور که نگاهش خیرهام بود، گوشی موبایلش را از روی داشبورد برداشت و گفت: - باشه حتماً بهش زنگ میزنم. لبخند خجولی زدم و به راهم ادامه دادم. آخرین تست شیمی را با زحمت زدم، به ساعت سالن نگاه کردم. همهی بچهها سرشان توی دفترچه سوالات بود. هنوز ربعساعت دیگر وقت داشتم؛ پس درسهای دیگر را برسی کردم. نفسی گرفته و پاسخنامه را تحویل مراقب که بالای سرم ایستاده بود، دادم. با خوشحالی که از صورتم هویدا بود از ساختمان بیرون آمدم. عرشیا از ماشین پیاده شد و دستی برایم تکان داد. به محض دیدنش خودم را به او رساندم. - چطور بود؟ - نمیدونم... ولی یه حسی میگه... قبولم! عرشیا لبخندی زد و گفت: - آفرین تو مستحقشی؛ گمونم یه نفر دیگه هم مشتاقه بشنوه! سوالی به ماشین نگاه کردم. - نترس سوار شو. امیرسامِه! مگه خودت بهش خبر ندادی؟ متعجب شدم! کی به او خبر داده بودم که خودم نمیدانستم؟! به سختی گفتم: - من... من به اون چیزی نگفتم! باور کن. عرشیا چشمانش را ریز کرد و با لبهای فشرده شده گفت: - آره منم تعجب کردم. کارد و پنیر بودید یه مدتی. فقط خدا این مارمولک رو میشناسه! میخواست حتی شده فقط کمی لبخند به لبانم بیاورد، هر وقت بیمورد با کسی شوخی میکرد این را در مییافتم. با لحن شیطنتآمیز بیسابقهای گفتم: - بریم این مارمولک رو منتظر... نذاریم! عرشیا با نیش باز به سمت ماشین رفت و من هم به دنبالش روی صندلی عقب نشستم. امیرسام سرش را به سویم برگرداند و ابرویی بالا انداخت. - سلام آنیسا خانوم چه خبرا؟ آزمون خوب بود؟ با استرس لب باز کردم: - سلام... آره خوب بود. جان کندم تا توانستم همین دو کلام را بگویم؛ البته فقط جلوی عرشیا! سام لبخندی نثارم کرد و شیدا به چشمانم خیره شد، به سختی نگاهش را گرفت و به روبهرو دوخت. عرشیا خندید و گفت: - برات خوشحالم! خستگی این چند ماه از تنت بیرون میره. آنیسا جات بودم تا نتایج فقط فیلم نگاه میکردم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین