انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108581" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_25</p><p></p><p>ده دقیقهای منتظرش ماندم تا سر و کلهاش پیدا شد. ماشین عمو را دیدم. روی صندلی شاگرد نشستم و گفتم:</p><p>- سلام. </p><p>لبخند خبیثی زد و ابروهای پهن و پسرانهاش را بالا انداخت. </p><p>- که دلت برام تنگ شده؟ </p><p>چهرهام را ناراحت کردم و گفتم:</p><p>- آره خب... حق دارم. امروز آخرین روزیه... که میتونیم خوش باشیم. </p><p>بعد نگاهم را به روبهرو دادم. لپم را کشید و گفت: </p><p>- اونوقت چرا؟!</p><p>در همان حال گفتم: </p><p>- چون امروز آخرین جلسهی کلاسم بود. </p><p>ماشین را روشن کرد و با بیخیالی گفت:</p><p>- این که نگرانی نداره، کلاس زبانت که هست. </p><p>سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم. </p><p>- اونجا دوره، بابا اجازه نمیده یه لحظه هم معطل بشم، سر وقته.</p><p>برای ماشین جلویی بوقی زد و گفت:</p><p>- تا اون موقع دیگه مال خودمی، نگرانی نداره.</p><p>خجالتزده لبم را گاز گرفتم و به چشمان برق گرفتهاش زل زدم، تازگیها صورتش لاغر شده بود.</p><p>- پولت جور شد؟ </p><p>لبخند آرامشبخشی زد و گفت: </p><p>- آره، نصف دیگشم تا هفتهی دیگه جوره. </p><p>- خوشحالم. </p><p>جلوی کافهی مجللی ایستاد و هر دو پیاده شدیم. تیشرت یشمی رنگ با شلوار و کتانیهای مشکی پوشیده بود.</p><p>فضای این کافه را دوست داشتم. طرح چوبی که برایش استفاده کرده بودند بسیار زیبا بود. کنار پنجره که با گلدان گلیخی تزئین شده بود نشستیم. </p><p>موزیک لایت و آرامشبخشی هم طنینانداز شده بود. </p><p>هر دو قهوه ترک سفارش دادیم، به جز ما چند نفر دیگر هم بودند.</p><p>- امیرسام من نمیتونم زیاد بمونم. </p><p>به ساعتش نگاهی کرد و گفت:</p><p>- میدونم، خودم عمو رو میشناسم. هنوز که هنوزه میترسم راجع به تو باهاش حرف بزنم؛ ولی نگران نباش با خیال راحت به کنکورت برس همهچیز رو بسپار دست من. </p><p>لبخند آرامشبخشم را به چشمان سیاهش هدیه کردم که همان موقع سفارشمان را آوردند. امیرسام کمی از قهوهاش خورد و جعبهی کوچک صورتی روی میز گذاشت. آرام لب زدم:</p><p>- این چیه؟</p><p>دستی به تهریشش کشید و لبهای خوش فرم صورتیاش را تکان داد:</p><p>- بازش کن برای توئه. </p><p>جعبه را از روی میز برداشته و بازش کردم. با دیدن گردنبند لاریات زیبایی که پلاک نگینی درخشانی داشت، ذوقزده گفتم:</p><p>- خیلی خوشگله، مرسی امیر.</p><p>- قابل خانومم رو نداره. </p><p>انگار که یاد چیزی افتاده باشم گفتم:</p><p>- امیر پولش؟! واسه خرید خونه بهش نیاز داری... نمیتونم قبول کنم، گرونه!</p><p>لبخندی به رویم پاشید که دلم برای نیمچه چال لپهایش که در حصار تهریشش بود، رفت. یک دور کامل صورتم را از نظر گذراند. </p><p>- تو نگران این چیزاش نباش. بده واست ببندم. </p><p>برخاست و بعد از گرفتن گردنبند ظریف، پشتم ایستاد و گردنبند را از زیر شالم رد کرده و برایم بست. روی سرم را بوسید. دستی به گردنبند کشیدم. </p><p>- باز هم مرسی، بهترین هدیهایه که گرفتم. </p><p>- میخوام همیشه گردنت باشه.</p><p>با عشق به او چند تار مو روی پیشانیاش افتاده بود نگاه انداختم و چشمی گفتم.</p><p>- بخور بریم تا به فنا نرفتیم!</p><p>***</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108581, member: 4912"] #قسمت_25 ده دقیقهای منتظرش ماندم تا سر و کلهاش پیدا شد. ماشین عمو را دیدم. روی صندلی شاگرد نشستم و گفتم: - سلام. لبخند خبیثی زد و ابروهای پهن و پسرانهاش را بالا انداخت. - که دلت برام تنگ شده؟ چهرهام را ناراحت کردم و گفتم: - آره خب... حق دارم. امروز آخرین روزیه... که میتونیم خوش باشیم. بعد نگاهم را به روبهرو دادم. لپم را کشید و گفت: - اونوقت چرا؟! در همان حال گفتم: - چون امروز آخرین جلسهی کلاسم بود. ماشین را روشن کرد و با بیخیالی گفت: - این که نگرانی نداره، کلاس زبانت که هست. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم. - اونجا دوره، بابا اجازه نمیده یه لحظه هم معطل بشم، سر وقته. برای ماشین جلویی بوقی زد و گفت: - تا اون موقع دیگه مال خودمی، نگرانی نداره. خجالتزده لبم را گاز گرفتم و به چشمان برق گرفتهاش زل زدم، تازگیها صورتش لاغر شده بود. - پولت جور شد؟ لبخند آرامشبخشی زد و گفت: - آره، نصف دیگشم تا هفتهی دیگه جوره. - خوشحالم. جلوی کافهی مجللی ایستاد و هر دو پیاده شدیم. تیشرت یشمی رنگ با شلوار و کتانیهای مشکی پوشیده بود. فضای این کافه را دوست داشتم. طرح چوبی که برایش استفاده کرده بودند بسیار زیبا بود. کنار پنجره که با گلدان گلیخی تزئین شده بود نشستیم. موزیک لایت و آرامشبخشی هم طنینانداز شده بود. هر دو قهوه ترک سفارش دادیم، به جز ما چند نفر دیگر هم بودند. - امیرسام من نمیتونم زیاد بمونم. به ساعتش نگاهی کرد و گفت: - میدونم، خودم عمو رو میشناسم. هنوز که هنوزه میترسم راجع به تو باهاش حرف بزنم؛ ولی نگران نباش با خیال راحت به کنکورت برس همهچیز رو بسپار دست من. لبخند آرامشبخشم را به چشمان سیاهش هدیه کردم که همان موقع سفارشمان را آوردند. امیرسام کمی از قهوهاش خورد و جعبهی کوچک صورتی روی میز گذاشت. آرام لب زدم: - این چیه؟ دستی به تهریشش کشید و لبهای خوش فرم صورتیاش را تکان داد: - بازش کن برای توئه. جعبه را از روی میز برداشته و بازش کردم. با دیدن گردنبند لاریات زیبایی که پلاک نگینی درخشانی داشت، ذوقزده گفتم: - خیلی خوشگله، مرسی امیر. - قابل خانومم رو نداره. انگار که یاد چیزی افتاده باشم گفتم: - امیر پولش؟! واسه خرید خونه بهش نیاز داری... نمیتونم قبول کنم، گرونه! لبخندی به رویم پاشید که دلم برای نیمچه چال لپهایش که در حصار تهریشش بود، رفت. یک دور کامل صورتم را از نظر گذراند. - تو نگران این چیزاش نباش. بده واست ببندم. برخاست و بعد از گرفتن گردنبند ظریف، پشتم ایستاد و گردنبند را از زیر شالم رد کرده و برایم بست. روی سرم را بوسید. دستی به گردنبند کشیدم. - باز هم مرسی، بهترین هدیهایه که گرفتم. - میخوام همیشه گردنت باشه. با عشق به او چند تار مو روی پیشانیاش افتاده بود نگاه انداختم و چشمی گفتم. - بخور بریم تا به فنا نرفتیم! *** [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین