انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108580" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_24</p><p></p><p>او تحت فشار بود و من اصلاً مهم نبودم؟ دستم را کشیدم و گفتم:</p><p>- تو اصلاً درکم... نمیکنی. من نمیخوام با اون ازدواج کنم. نمیخوام با هیچ کس دیگه ازدواج کنم.</p><p>به صورت تلویحی گفت:</p><p>- منم نمیخوام. فکر کردی آسونه هر روز تن و بدنم بلرزه که فردا آیا تو رو دارم یا نه؟ من الان چی دارم که پا پیش بذارم آخه؟ نه یه خونه، نه یه ماشین. بابا هم همش میگه زوده واسه ازدواج، عمو هم که اصلاً قبولم نداره. میگی چی کار کنم؟ باید صبر کنم تا دو ماه دیگه یه پولی به دستم میرسه میتونم باهاش خونه بگیرم.</p><p>آب دهانم را قورت دادم. نزدیک بود گریهام بگیرد، راست میگفت. بیاخیار لب زدم:</p><p>- بابام چرا قبولت... نداره؟</p><p>رنگ پریدگیاش را به وضوح دیدم. انگار قرار نبود این را از دهانم بشنود. کمی مِن و مِن کرد و گفت:</p><p>- سر همین چیزایی که گفتم دیگه. ولش کن حرف نزنیم راجبش، مثلاً اولین قرارمونهها.</p><p>از پیچاندن موضوع فهمیدم چیزی بیش از این مسئله هست که نمیتواند بگوید. دیگر پاپیچش نشدم؛ چون به دروغ ختم میشد و این به نفعمان نبود.</p><p>از روی تخته سنگ بلندم کرد و خندان، طوری که چال لپش نمایان شد، گفت:</p><p>- دلبر خانوم پاشو ببینم. </p><p>خندیدم و ایستادم. </p><p>- چه خوشگل میخندی! همیشه بخند برام.</p><p>***</p><p>به جرعت میتوانم بگویم آن روز یکی از بهترین روزهای زندگیام بود که در صفحهی کتاب کوچک خوشحالیهایم ثبتش کردم. </p><p>حالا فقط یک چیز میخواستم، رسیدن به پسرعموی دوستداشتنیام. اینبار با ذوق بیشتری میخواستم </p><p>فردای آن روز همهی بند و بساطمان را جمع کردیم و راهی مشهد شدیم. دو روز بعد از برگشتمان سام به خانه آمد در مسئلهها کمکم کرد و از آن پس سام هفتهای دوبار دربست مهمان خانهی ما بود. من هم به کل قضیهی خواستگاری را فراموش کرده بودم. بابا هم زیاد کاری به کارم نداشت. این وسط فقط مامان بود که انگار چیزهای زیادی توی سرش میچرخید و عرشیا هم انگار بیاطلاع نبود!</p><p>به بهانهی کلاس زبان و کنکور، با امیرسام به گشت و گذار میرفتیم. حس میکردم خوشبختترین دختر روی زمینم، حسی که سالها از من دریغ شده بود در این چند هفته خودش را جلویم آب و تاب میداد. </p><p>دو هفته تا کنکورم باقی مانده بود و امروز آخرین روزی بود که به کلاس کنکور میرفتم. عرشیا من را رساند و گفت:</p><p>- آنیسا. </p><p>- بله؟ </p><p>توی آینه نگاهی به خودش انداخت. </p><p>- امروز بابا باهام کار داره نمیتونم بیام دنبالت. زنگ بزن آژانس. </p><p>از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم. </p><p>- باشه داداش... مرسی. </p><p>اشکالاتم را از استاد پرسیدم و او هم همه را به بهترین وجه ممکن پاسخ داد. </p><p>خیلی خوشحال بودم، امروز بار دیگر میتوانستم سام را ببینم. شمارهاش را گرفتم به دو بوق نرسیده جواب داد.</p><p>- سلام خوشگل خانوم. چخبرا، یادی از ما کردی؟</p><p>خندیدم و آرام و با شرم گفتم:</p><p>- سلام... دلم برات، تنگ شده! </p><p>صدایش را پایینتر آورد و گفت: </p><p>- منم همینطور کجایی؟ امروز مگه کلاس نداشتی؟</p><p>- چرا کلاسم تموم شده منتظر آژانسم. </p><p>از عمد این را گفتم تا ببینم واکنشش چیست.</p><p>- آژانس چرا، مگه من مردم؟ زنگ بزن کنسلش کن، خودم میام دنبالت. </p><p>- باشه. </p><p>میدانستم محل کارش نزدیک آموزشگاه است. فقط میخواستم سر به سرش بگذارم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108580, member: 4912"] #قسمت_24 او تحت فشار بود و من اصلاً مهم نبودم؟ دستم را کشیدم و گفتم: - تو اصلاً درکم... نمیکنی. من نمیخوام با اون ازدواج کنم. نمیخوام با هیچ کس دیگه ازدواج کنم. به صورت تلویحی گفت: - منم نمیخوام. فکر کردی آسونه هر روز تن و بدنم بلرزه که فردا آیا تو رو دارم یا نه؟ من الان چی دارم که پا پیش بذارم آخه؟ نه یه خونه، نه یه ماشین. بابا هم همش میگه زوده واسه ازدواج، عمو هم که اصلاً قبولم نداره. میگی چی کار کنم؟ باید صبر کنم تا دو ماه دیگه یه پولی به دستم میرسه میتونم باهاش خونه بگیرم. آب دهانم را قورت دادم. نزدیک بود گریهام بگیرد، راست میگفت. بیاخیار لب زدم: - بابام چرا قبولت... نداره؟ رنگ پریدگیاش را به وضوح دیدم. انگار قرار نبود این را از دهانم بشنود. کمی مِن و مِن کرد و گفت: - سر همین چیزایی که گفتم دیگه. ولش کن حرف نزنیم راجبش، مثلاً اولین قرارمونهها. از پیچاندن موضوع فهمیدم چیزی بیش از این مسئله هست که نمیتواند بگوید. دیگر پاپیچش نشدم؛ چون به دروغ ختم میشد و این به نفعمان نبود. از روی تخته سنگ بلندم کرد و خندان، طوری که چال لپش نمایان شد، گفت: - دلبر خانوم پاشو ببینم. خندیدم و ایستادم. - چه خوشگل میخندی! همیشه بخند برام. *** به جرعت میتوانم بگویم آن روز یکی از بهترین روزهای زندگیام بود که در صفحهی کتاب کوچک خوشحالیهایم ثبتش کردم. حالا فقط یک چیز میخواستم، رسیدن به پسرعموی دوستداشتنیام. اینبار با ذوق بیشتری میخواستم فردای آن روز همهی بند و بساطمان را جمع کردیم و راهی مشهد شدیم. دو روز بعد از برگشتمان سام به خانه آمد در مسئلهها کمکم کرد و از آن پس سام هفتهای دوبار دربست مهمان خانهی ما بود. من هم به کل قضیهی خواستگاری را فراموش کرده بودم. بابا هم زیاد کاری به کارم نداشت. این وسط فقط مامان بود که انگار چیزهای زیادی توی سرش میچرخید و عرشیا هم انگار بیاطلاع نبود! به بهانهی کلاس زبان و کنکور، با امیرسام به گشت و گذار میرفتیم. حس میکردم خوشبختترین دختر روی زمینم، حسی که سالها از من دریغ شده بود در این چند هفته خودش را جلویم آب و تاب میداد. دو هفته تا کنکورم باقی مانده بود و امروز آخرین روزی بود که به کلاس کنکور میرفتم. عرشیا من را رساند و گفت: - آنیسا. - بله؟ توی آینه نگاهی به خودش انداخت. - امروز بابا باهام کار داره نمیتونم بیام دنبالت. زنگ بزن آژانس. از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم. - باشه داداش... مرسی. اشکالاتم را از استاد پرسیدم و او هم همه را به بهترین وجه ممکن پاسخ داد. خیلی خوشحال بودم، امروز بار دیگر میتوانستم سام را ببینم. شمارهاش را گرفتم به دو بوق نرسیده جواب داد. - سلام خوشگل خانوم. چخبرا، یادی از ما کردی؟ خندیدم و آرام و با شرم گفتم: - سلام... دلم برات، تنگ شده! صدایش را پایینتر آورد و گفت: - منم همینطور کجایی؟ امروز مگه کلاس نداشتی؟ - چرا کلاسم تموم شده منتظر آژانسم. از عمد این را گفتم تا ببینم واکنشش چیست. - آژانس چرا، مگه من مردم؟ زنگ بزن کنسلش کن، خودم میام دنبالت. - باشه. میدانستم محل کارش نزدیک آموزشگاه است. فقط میخواستم سر به سرش بگذارم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین