انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108578" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_22</p><p></p><p></p><p></p><p>نفس عمیقی کشیدم تا بغض نکنم، به محتوای سینی نگاه کردم. قیمه را روی برنج ریختم.</p><p>قاشق را در دهانم بردم، که دوباره صدای در بلند شد و مادرم با صورتی آویزان وارد شد، در را قفل کرد و کنار عرشیا نشست. نگاه تلخی به من انداخت و گفت: </p><p>- باهاتون کار داشتم. </p><p>عرشیا: برای چی به بابا میدون میدی؟ </p><p>لحن عرشیا تند بود و عجز در تکتک اجزای صورت مادرم بیداد میکرد.</p><p>- من به بابات میدون نمیدم عزیزم. تو میخواستی آنیسا رو برداری بری تهران درسته؟ ولی به این فکر نکردی که با این کار، بدتر حساس میشه. بهشون بَر میخوره؟ طرف خواستگاری کرده جرم که نیست؛ هست؟</p><p>عرشیا پوزخندی زد.</p><p>- نه جرم نیست؛ ولی بابا نمیتونه بخاطر روابط کاری و این چرت و پرتا گند بزنه به زندگی آنیسا و با زبونش همه رو نرم کنه که رضایت بدن! از کجا معلوم بعداً واسه من یه همچین خوابی نبینه! هیچ کدومتون بابا رو مثل من نمیشناسید. </p><p>- آروم باش. بیا الان بریم بیرون. وضعیت رو از این بدتر نکن تا بعداً یه فکر بکنیم. لطفاً مامان جان بخاطر من. محترمانه وقت میگیریم ازشون و محترمانه اگر آنیسا جوابش منفی بود میگیم بهشون. </p><p>همانطور که میخ حرفهای مادرم شده بودم، گفتم:</p><p>- مامان! من نمیخوام الان ازدواج کنم.</p><p>مامان چشم از عرشیا گرفت و با ناراحتی به من انداخت.</p><p>- میدونم. میدونم، بهم نگاه کن.</p><p>سرم را بالا گرفتم و به چشمان نمناک مادرم خیره شدم.</p><p>- بهت قول مید، اگر تو نخوای نمیشه، ولی مهران هم پسر خوبیه و از همه مهمتر خانوادش رو میشناسیم، من که رفتار بدی ازشون ندیدم. یهکم بهش فکر کن شاید نظرت عوض شد.</p><p>خوشحال بودم که مادرم دلگرمیام میدهد لبخندی به رویش زدم. </p><p>- مرسی مامان.</p><p>او هم لبخندی زد که عرشیا از جا بلند شد. </p><p>- به هر حال مادر من، یا جای منه یا جای اونها! </p><p>مادر هم دوباره از جایش بلند شد و دست عرشیا را گرفت و با لحن نصیحتآمیز گفت:</p><p>- آخه تو چقدر عجولی پسر، اینطوری فقط روابط رو از هم میپاشونی؛ سودی که نداره هیچ، باعث میشه بابات زودتر به چیزی که میخواد برسه... خنگ نباش پسر.</p><p>عرشیا کلافه دست به کمر شد که مامان دوباره گفت:</p><p>- بیا بریم بیرون بزار درست غذاش رو بخوره. </p><p>عرشیا نگاهی به طرفم انداخت و درمانده سری تکان داد. هر دو از اتاق بیرون رفتند. دیگر اشتهایی برایم باقی نمانده بود؛ اما به زور و با کمک سالاد شیرازی چند لقمهی دیگر خوردم. </p><p>***</p><p>خانوادهی رضایی ساز رفتن میزندند؛ وسایلشان را جمع کرده بودند و در حیاط مشغول خداحافظی. </p><p>زشت بود اگر نمیرفتم. پس لباس مرتبی به رنگ صورتی ایرانی(یه نوع صورتی که به نام ایران ثبت شده) پوشیدم که رنگ مورد علاقهام هم بود. به سرعت پایین رفتم، همه بودند حتی امیرسام. با خجالتی وصفناپذیر جلو رفتم و کنار مادرم ایستادم. اولین نفر مبینا به سمتم آمد. </p><p>- الهی قربونت برم، دلم واست تنگ میشه. </p><p>این دختر خیلی مهربان بود، بغلش کردم و در گوشش گفتم: </p><p>- دل منم واست تنگ میشه. من رو از خودت بیخبر نذار. </p><p>از بغلم بیرون آمد.</p><p>- شمارهت رو از محدثه جون گرفتم. با هم در ارتباطیم.</p><p>هنوز حرفش تمام نشده بود که شادی جلو آمد دست نوازش بر سرم کشید و گفت:</p><p>- امیدوارم هر چه زودتر ببینمت عروس قشنگم! </p><p>لبم را گاز گرفتم و سر به زیر افکندم. حتم دارم الان خون خون عرشیا و سام را میخورد! به زور ممنونی گفتم. </p><p>در حیاط بزرگ که قفل شد، همگی به سمت ویلا قدم برداشتیم که امیرسام نامحسوس در گوشم گفت: </p><p>- نیم ساعت دیگه بیا پشت دیوار ویلا. </p><p>لبخندی زدم. با صدا شدن سام توسط داداشش محمد، فوری فاصله گرفتم.</p><p>با خنده، چشمکی زد و به طرف محمد رفت. حتی فرصت نکردم درست صورتش را ببینم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108578, member: 4912"] #قسمت_22 نفس عمیقی کشیدم تا بغض نکنم، به محتوای سینی نگاه کردم. قیمه را روی برنج ریختم. قاشق را در دهانم بردم، که دوباره صدای در بلند شد و مادرم با صورتی آویزان وارد شد، در را قفل کرد و کنار عرشیا نشست. نگاه تلخی به من انداخت و گفت: - باهاتون کار داشتم. عرشیا: برای چی به بابا میدون میدی؟ لحن عرشیا تند بود و عجز در تکتک اجزای صورت مادرم بیداد میکرد. - من به بابات میدون نمیدم عزیزم. تو میخواستی آنیسا رو برداری بری تهران درسته؟ ولی به این فکر نکردی که با این کار، بدتر حساس میشه. بهشون بَر میخوره؟ طرف خواستگاری کرده جرم که نیست؛ هست؟ عرشیا پوزخندی زد. - نه جرم نیست؛ ولی بابا نمیتونه بخاطر روابط کاری و این چرت و پرتا گند بزنه به زندگی آنیسا و با زبونش همه رو نرم کنه که رضایت بدن! از کجا معلوم بعداً واسه من یه همچین خوابی نبینه! هیچ کدومتون بابا رو مثل من نمیشناسید. - آروم باش. بیا الان بریم بیرون. وضعیت رو از این بدتر نکن تا بعداً یه فکر بکنیم. لطفاً مامان جان بخاطر من. محترمانه وقت میگیریم ازشون و محترمانه اگر آنیسا جوابش منفی بود میگیم بهشون. همانطور که میخ حرفهای مادرم شده بودم، گفتم: - مامان! من نمیخوام الان ازدواج کنم. مامان چشم از عرشیا گرفت و با ناراحتی به من انداخت. - میدونم. میدونم، بهم نگاه کن. سرم را بالا گرفتم و به چشمان نمناک مادرم خیره شدم. - بهت قول مید، اگر تو نخوای نمیشه، ولی مهران هم پسر خوبیه و از همه مهمتر خانوادش رو میشناسیم، من که رفتار بدی ازشون ندیدم. یهکم بهش فکر کن شاید نظرت عوض شد. خوشحال بودم که مادرم دلگرمیام میدهد لبخندی به رویش زدم. - مرسی مامان. او هم لبخندی زد که عرشیا از جا بلند شد. - به هر حال مادر من، یا جای منه یا جای اونها! مادر هم دوباره از جایش بلند شد و دست عرشیا را گرفت و با لحن نصیحتآمیز گفت: - آخه تو چقدر عجولی پسر، اینطوری فقط روابط رو از هم میپاشونی؛ سودی که نداره هیچ، باعث میشه بابات زودتر به چیزی که میخواد برسه... خنگ نباش پسر. عرشیا کلافه دست به کمر شد که مامان دوباره گفت: - بیا بریم بیرون بزار درست غذاش رو بخوره. عرشیا نگاهی به طرفم انداخت و درمانده سری تکان داد. هر دو از اتاق بیرون رفتند. دیگر اشتهایی برایم باقی نمانده بود؛ اما به زور و با کمک سالاد شیرازی چند لقمهی دیگر خوردم. *** خانوادهی رضایی ساز رفتن میزندند؛ وسایلشان را جمع کرده بودند و در حیاط مشغول خداحافظی. زشت بود اگر نمیرفتم. پس لباس مرتبی به رنگ صورتی ایرانی(یه نوع صورتی که به نام ایران ثبت شده) پوشیدم که رنگ مورد علاقهام هم بود. به سرعت پایین رفتم، همه بودند حتی امیرسام. با خجالتی وصفناپذیر جلو رفتم و کنار مادرم ایستادم. اولین نفر مبینا به سمتم آمد. - الهی قربونت برم، دلم واست تنگ میشه. این دختر خیلی مهربان بود، بغلش کردم و در گوشش گفتم: - دل منم واست تنگ میشه. من رو از خودت بیخبر نذار. از بغلم بیرون آمد. - شمارهت رو از محدثه جون گرفتم. با هم در ارتباطیم. هنوز حرفش تمام نشده بود که شادی جلو آمد دست نوازش بر سرم کشید و گفت: - امیدوارم هر چه زودتر ببینمت عروس قشنگم! لبم را گاز گرفتم و سر به زیر افکندم. حتم دارم الان خون خون عرشیا و سام را میخورد! به زور ممنونی گفتم. در حیاط بزرگ که قفل شد، همگی به سمت ویلا قدم برداشتیم که امیرسام نامحسوس در گوشم گفت: - نیم ساعت دیگه بیا پشت دیوار ویلا. لبخندی زدم. با صدا شدن سام توسط داداشش محمد، فوری فاصله گرفتم. با خنده، چشمکی زد و به طرف محمد رفت. حتی فرصت نکردم درست صورتش را ببینم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین