انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108548" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_20</p><p></p><p>دوباره کنایههایش شروع شد، اینبار دیگر تاب نیاوردم و بغضم شکست و سرم را به زیر افکندم. امیرسام شوکه به صورت گرد پر از اشکم نگاه میکرد. گفت:</p><p>- مگه نگفتم گریه نکن! چرا اینقدر نازک نارنجی تشریف داری؟</p><p>اشکهایم شدت گرفته و آههای عمیق و پیدرپیام جواب سوالش شد، آبدهانش را با صدا قورت داد و با مهربانی بیسابقهای گفت:</p><p>- من که چیزی نگفتم، واسه چی گریه میکنی؟ زجرم نده، گریه نکن فدات شم!</p><p>چه میشنیدم؟ شاید خیالاتی شدهام، یا شاید هم امیرسام تبی چیزی داشت؟! احیاناً هزیان نمیگفت؟</p><p>خون در صورتم دوید و رنگم را قرمز کرد دقیقاً از همان خجالتکشیدنهای متفاوت! </p><p>اشکهایم هم از حرفهای سام بند آمد و پشت پردهای از اشک به او خیره شدم.</p><p>سام لبخند تلخی زد و به آرامی دستهایم را گرفت. به ابروهای مردانهاش خیره شدم و بعد به چشمان سیاه و بعدش به لبان خوش فرمش. </p><p>سام وقتی دید حرکتی از خود نشان نمیدهم به خودش جرعت داد و بیشتر نزدیکم شد، حالا دیگر هر دو نفر از نزدیکی زیاد تپش قلب گرفته بودیم. من یک جور، او هم جور دیگر!</p><p>نفسهای سام، پوست صورتم را مورد مرحمت قرار داد. هوای اردیبهشت عالی بود؛ اما من ع×ر×ق کرده بودم!</p><p>تنها کاری که از پس منه کم رو بر میآمد این بود که پوست لبم را بجوم و تا حدی از نگاه کردن به چشمانِ پسرک خوداری کنم؛ اما بالاخره سام طاقتش طاق شد و با کلافگی گفت:</p><p>- نگام کن! از اونایی که قبلنا یواشکی بهم میانداختی. از اونایی که دلم هری میریخت. از اونایی که تا چند روز از یادم نمیرفت. خجالتم نکش دختر عمو، پیش من حداقل نکش!</p><p>امروز قصد سکته دادنم را داشت و اصلاً به این فکر نمیکرد که قلب این دخترِ کوچک تاب و تحمل این مکالمهی عاشقانه را ندارد، آنهم از این مدلی که امیرسام طرف مقابلم باشد!</p><p>زبانم قاصر بود تا کلمهای به زبان بیاورم، شاید هم مثل آن دفعه خواب میدیدم. شاید همهاش آمال و آرزو بود. برایم کمی سر به مهر بود که چرا امیرسام با آن طعنهها که شاید از سر نادانی بوده، این حرفها را میزند. این کمی نگرانم کرده بود. سکوت و سردرگمی من را که دید، با تتهپته گفت:</p><p>- مشکلی، پیش اومده؟</p><p>نگاهم تا چشمهای پریشان و سرگردانش بالا آمد. با جان کندن گفتم:</p><p>- الان یکی... میاد!</p><p>- به درک! جواب من و بده.</p><p>از ابروهای پیوندخوردهاش حساب بردم؛ اما از پدرم بیشتر میبردم! </p><p>- چه... جوابی؟</p><p>جواب این همه سوال را فقط با همین دو کلمه به او دادم!</p><p>- الان راستراست بهم میگی چه جوابی؟ داری تلافی میکنی دیگه؟ مثل همیشه با دلم راه بیا، مرام بزار، یه چی بگو دلم خوش باشه به بودنت، به خندههات، به حرف زدنت، از دوراهی درم بیار! حرف دلت رو بزن.</p><p>کمی مکث کرد و با محبت و شیدایی بیشتری گفت:</p><p>- دلم برات رفته دخترعمو. جونم رفته، مغزم مدام درگیرته، بگو که دوستم داری از این عذاب خلاصم کن.</p><p>این بار نمیتوانستم خودم را به کوچهی علی چپ بزنم؛ این کوچه اینطور که به نظر میرسید از اول هم بنبست بود! با این حرفها همان یکذره شک و دو دلی را از بین برد. زبان خشک شدهام را تکان دادم و آهسته با همان شرم دخترانه گفتم:</p><p>- دوست دارم!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108548, member: 4912"] #قسمت_20 دوباره کنایههایش شروع شد، اینبار دیگر تاب نیاوردم و بغضم شکست و سرم را به زیر افکندم. امیرسام شوکه به صورت گرد پر از اشکم نگاه میکرد. گفت: - مگه نگفتم گریه نکن! چرا اینقدر نازک نارنجی تشریف داری؟ اشکهایم شدت گرفته و آههای عمیق و پیدرپیام جواب سوالش شد، آبدهانش را با صدا قورت داد و با مهربانی بیسابقهای گفت: - من که چیزی نگفتم، واسه چی گریه میکنی؟ زجرم نده، گریه نکن فدات شم! چه میشنیدم؟ شاید خیالاتی شدهام، یا شاید هم امیرسام تبی چیزی داشت؟! احیاناً هزیان نمیگفت؟ خون در صورتم دوید و رنگم را قرمز کرد دقیقاً از همان خجالتکشیدنهای متفاوت! اشکهایم هم از حرفهای سام بند آمد و پشت پردهای از اشک به او خیره شدم. سام لبخند تلخی زد و به آرامی دستهایم را گرفت. به ابروهای مردانهاش خیره شدم و بعد به چشمان سیاه و بعدش به لبان خوش فرمش. سام وقتی دید حرکتی از خود نشان نمیدهم به خودش جرعت داد و بیشتر نزدیکم شد، حالا دیگر هر دو نفر از نزدیکی زیاد تپش قلب گرفته بودیم. من یک جور، او هم جور دیگر! نفسهای سام، پوست صورتم را مورد مرحمت قرار داد. هوای اردیبهشت عالی بود؛ اما من ع×ر×ق کرده بودم! تنها کاری که از پس منه کم رو بر میآمد این بود که پوست لبم را بجوم و تا حدی از نگاه کردن به چشمانِ پسرک خوداری کنم؛ اما بالاخره سام طاقتش طاق شد و با کلافگی گفت: - نگام کن! از اونایی که قبلنا یواشکی بهم میانداختی. از اونایی که دلم هری میریخت. از اونایی که تا چند روز از یادم نمیرفت. خجالتم نکش دختر عمو، پیش من حداقل نکش! امروز قصد سکته دادنم را داشت و اصلاً به این فکر نمیکرد که قلب این دخترِ کوچک تاب و تحمل این مکالمهی عاشقانه را ندارد، آنهم از این مدلی که امیرسام طرف مقابلم باشد! زبانم قاصر بود تا کلمهای به زبان بیاورم، شاید هم مثل آن دفعه خواب میدیدم. شاید همهاش آمال و آرزو بود. برایم کمی سر به مهر بود که چرا امیرسام با آن طعنهها که شاید از سر نادانی بوده، این حرفها را میزند. این کمی نگرانم کرده بود. سکوت و سردرگمی من را که دید، با تتهپته گفت: - مشکلی، پیش اومده؟ نگاهم تا چشمهای پریشان و سرگردانش بالا آمد. با جان کندن گفتم: - الان یکی... میاد! - به درک! جواب من و بده. از ابروهای پیوندخوردهاش حساب بردم؛ اما از پدرم بیشتر میبردم! - چه... جوابی؟ جواب این همه سوال را فقط با همین دو کلمه به او دادم! - الان راستراست بهم میگی چه جوابی؟ داری تلافی میکنی دیگه؟ مثل همیشه با دلم راه بیا، مرام بزار، یه چی بگو دلم خوش باشه به بودنت، به خندههات، به حرف زدنت، از دوراهی درم بیار! حرف دلت رو بزن. کمی مکث کرد و با محبت و شیدایی بیشتری گفت: - دلم برات رفته دخترعمو. جونم رفته، مغزم مدام درگیرته، بگو که دوستم داری از این عذاب خلاصم کن. این بار نمیتوانستم خودم را به کوچهی علی چپ بزنم؛ این کوچه اینطور که به نظر میرسید از اول هم بنبست بود! با این حرفها همان یکذره شک و دو دلی را از بین برد. زبان خشک شدهام را تکان دادم و آهسته با همان شرم دخترانه گفتم: - دوست دارم! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین