انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108547" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_19</p><p></p><p>اشکهایی که برای ریخت مسابقه گذاشته بودند هر لحظه گونههایم را گرمتر میکردند. در اتاقم زده شد؛ اما من به گریه کردنم ادامه دادم.</p><p>مبینا از لای در من را پژمرده و گریان دید.</p><p>نزدیکم شد و روی شانهام زد. وقتی دستان باز شدهی مبینا را دیدم؛ بیمعطلی خود را در آغوشش او انداختم.</p><p>- باور کن من از هیچی خبر نداشتم با مهران صحبت میکنم مطمئن باش عزیزم.</p><p>مبینا فقط یک سال و چند ماه از من بزرگتر بود؛ چه کاری میتوانست انجام دهد؟</p><p>- میدونم الان باید تنها باشی. فقط اومدم این رو بگم که مطمئن باش اگر تو مخالف باشی این وصلت سر نمیگیره.</p><p>با همان صورت خیس و صدایی که خروسی شده بود باشهای گفتم و مبینا با اطمینان از اتاق خارج شد. سکسکه دست از سرم بر نمیداشت. </p><p>همین که همه مخالف بودند؛ کمی از غم روی دلم کم میکرد. از همه دردناکتر اینکه پدرم قبل از سفر برنامهی خودش را ریخته و تک نفره تصمیم گرفته بود.</p><p>صدای تقهای از پنجره آمد با تعجب دست از گریه برداشتم. توی آینه به صورتم نگاه کردم. چشمان درشتم حالا ریزتر از حد طبیعی بود و پوست صافم حالا گوجهای میمانست. دماغ معمولیام حالا بزرگ شده بود. </p><p>دوباره تقهای به پنجره خورد. با ترس کمی نزدیک شدم که از پشت پنجره قیافهی عصبی امیرسام را دیدم. دوباره سنگی از روی زمین برداشت که پنجره را گشودم. </p><p>سنگ را به ناکجا آباد انداخت و یواش گفت: </p><p>- زود بیا پایین کارت دارم، گریه نکنیها! </p><p>اولتیماتومش به دلم نشست مگر من جز حمایت و محبت چه میخواستم.</p><p>شال قرمزی که روی تخت افتاده بود را برداشتم. آبی به صورتم زدم. لیوان آبی خوردم تا حداقل سکسهام بهبود یابد، صورتم کمی به حد طبیعی بازگشت. </p><p>در اتاق را باز کردم و نفهمیدم چگونه از ویلا خارج شدم و مستقیم به سمت حیاط پشتی رفتم، اما وقتی به خودم آمدم، درختان و باغچههای گل رز را دیدم که دل میربود و امیرسامی که اخمو و پر از خشم، با برق چشمهای تیرهی بینظیرش مرا نگاه میکرد!</p><p>دو دکمهی اول پیراهنش سورمهای رنگش باز و کج شده بود و موهایش به هم ریخته. به درخت سپیدار تکیه دادم و دوباره بغض کردم. </p><p>- تو که گفتی باهات کاری نداشته!</p><p>بغضی که دوباره در گلویم خانه کرده بود را قورت دادم. </p><p>- واقعاً نداشت. </p><p>جلو آمد و روبهرویم ایستاد و دستش را به سپیدار، درست در یک وجبی سرم تکیه داد.</p><p>- پس این بابای نفلهش چه زری میزد اونجا؟ </p><p>سرم را پایین انداختم.</p><p>- نمیدونم! </p><p>با انگشت دست آزادش گوشه شالم را گرفت.</p><p>- میخوای زنش بشی؟</p><p>از سوال بیمقدمه و صریحش جا خوردم! به لحن مهربانش هم نمیآمد که قصد تمسخرم را داشته باشد؛ البته کمی سرخوردگی هم در لحنش مشخص بود. همین باعث شد تا خجالتم را کنار بگذارم و ناراحت نجوا کنم:</p><p>- نمیخوام.</p><p>با صدایی که رگههای خوشحالی درونش پیدا بود گفت:</p><p>- پس چرا به بابات نمیگی؟</p><p>- چون... چون اون... .</p><p>بغضم مانع شد تا ادامهی حرفم را بزنم. دست به سینه شد و به صورت سریع و تلویحی گفت:</p><p>- نمیخواد بگی، خودم همش رو از بَرَم! بَدت نیادا؛ ولی از دست تو و بابات خیلی حرص میخورم. از دست تو یه جور، از دست بابات جورِ دیگه. عمومه ولی از اخلاقش بدم میاد!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108547, member: 4912"] #قسمت_19 اشکهایی که برای ریخت مسابقه گذاشته بودند هر لحظه گونههایم را گرمتر میکردند. در اتاقم زده شد؛ اما من به گریه کردنم ادامه دادم. مبینا از لای در من را پژمرده و گریان دید. نزدیکم شد و روی شانهام زد. وقتی دستان باز شدهی مبینا را دیدم؛ بیمعطلی خود را در آغوشش او انداختم. - باور کن من از هیچی خبر نداشتم با مهران صحبت میکنم مطمئن باش عزیزم. مبینا فقط یک سال و چند ماه از من بزرگتر بود؛ چه کاری میتوانست انجام دهد؟ - میدونم الان باید تنها باشی. فقط اومدم این رو بگم که مطمئن باش اگر تو مخالف باشی این وصلت سر نمیگیره. با همان صورت خیس و صدایی که خروسی شده بود باشهای گفتم و مبینا با اطمینان از اتاق خارج شد. سکسکه دست از سرم بر نمیداشت. همین که همه مخالف بودند؛ کمی از غم روی دلم کم میکرد. از همه دردناکتر اینکه پدرم قبل از سفر برنامهی خودش را ریخته و تک نفره تصمیم گرفته بود. صدای تقهای از پنجره آمد با تعجب دست از گریه برداشتم. توی آینه به صورتم نگاه کردم. چشمان درشتم حالا ریزتر از حد طبیعی بود و پوست صافم حالا گوجهای میمانست. دماغ معمولیام حالا بزرگ شده بود. دوباره تقهای به پنجره خورد. با ترس کمی نزدیک شدم که از پشت پنجره قیافهی عصبی امیرسام را دیدم. دوباره سنگی از روی زمین برداشت که پنجره را گشودم. سنگ را به ناکجا آباد انداخت و یواش گفت: - زود بیا پایین کارت دارم، گریه نکنیها! اولتیماتومش به دلم نشست مگر من جز حمایت و محبت چه میخواستم. شال قرمزی که روی تخت افتاده بود را برداشتم. آبی به صورتم زدم. لیوان آبی خوردم تا حداقل سکسهام بهبود یابد، صورتم کمی به حد طبیعی بازگشت. در اتاق را باز کردم و نفهمیدم چگونه از ویلا خارج شدم و مستقیم به سمت حیاط پشتی رفتم، اما وقتی به خودم آمدم، درختان و باغچههای گل رز را دیدم که دل میربود و امیرسامی که اخمو و پر از خشم، با برق چشمهای تیرهی بینظیرش مرا نگاه میکرد! دو دکمهی اول پیراهنش سورمهای رنگش باز و کج شده بود و موهایش به هم ریخته. به درخت سپیدار تکیه دادم و دوباره بغض کردم. - تو که گفتی باهات کاری نداشته! بغضی که دوباره در گلویم خانه کرده بود را قورت دادم. - واقعاً نداشت. جلو آمد و روبهرویم ایستاد و دستش را به سپیدار، درست در یک وجبی سرم تکیه داد. - پس این بابای نفلهش چه زری میزد اونجا؟ سرم را پایین انداختم. - نمیدونم! با انگشت دست آزادش گوشه شالم را گرفت. - میخوای زنش بشی؟ از سوال بیمقدمه و صریحش جا خوردم! به لحن مهربانش هم نمیآمد که قصد تمسخرم را داشته باشد؛ البته کمی سرخوردگی هم در لحنش مشخص بود. همین باعث شد تا خجالتم را کنار بگذارم و ناراحت نجوا کنم: - نمیخوام. با صدایی که رگههای خوشحالی درونش پیدا بود گفت: - پس چرا به بابات نمیگی؟ - چون... چون اون... . بغضم مانع شد تا ادامهی حرفم را بزنم. دست به سینه شد و به صورت سریع و تلویحی گفت: - نمیخواد بگی، خودم همش رو از بَرَم! بَدت نیادا؛ ولی از دست تو و بابات خیلی حرص میخورم. از دست تو یه جور، از دست بابات جورِ دیگه. عمومه ولی از اخلاقش بدم میاد! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین