انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108287" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_6</p><p></p><p></p><p></p><p>مامان در آشپزخانه بود و یک زن و یک پسر هم روی مبلها نشسته بودند. عرشیا هم بعد سلام و احوالپرسی، روی مبل دونفره نشست. من هم با استرسی که داشتم، سلام کردم. زن غریبه رو به من گفت:</p><p>- خوبی دخترم؟ من شادی هستم. همسر آقا مسعود.</p><p>و بعد به پسر اشاره کرد.</p><p>- این هم پسرم مهران.</p><p>بد بود اگر واکنشی نشان نمیدادم. لبخندی نثار شادی کردم.</p><p>- ممنون شادی خانوم، منم آنیسام.</p><p>مهران اما ساکت و مغموم نشسته بود. رنگ چشمان پسر، قهوهای مایل به عسلی بود، موهایش نیز به رنگ چشمانش بود. بینی و لب متناسبی داشت. مهران بدون هیچ حرفی، از جایش بلند شد و به طرف ما آمد. رو به من بسیار با ادب گفت:</p><p>- از آشنایی باهاتون خوشبختم خانوم.</p><p>لبخندی به رویش زدم و او رو به عرشیا ادامه داد:</p><p>- پاشو بریم بالا یه مسئلهای پیش اومده.</p><p>عرشیا با اجازهای گفت و به همراه مهران روانه شد. من هم بدون گفتن هیچ حرف اضافهای تند و تیز سمت اتاقم رفتم. دست نخورده باقی مانده بود، رد خاک روی میز تحریرم چشمک میزد!</p><p>پنجرهی اتاق کامل به دریا و افرادی که در ساحل رفت و آمد میکردند دید داشت؛ البته کمی دور بود و آدمها به اندازهی مورچه دیده میشدند. خورشیدی که از پس این کرانهی آبی طلوع میکرد و شبش با صدای امواج در تاریکی به پایان میرسید، این آپشن برای من فوقالعاده نبود؟ پردهی سفید و صورتی اتاق را کاملاً کنار زدم. کاش من هم میتوانستم مانند دریا آزاد باشم، آنقدر آزاد که امواجم تا ساحل پیش برود!</p><p>عجله داشتم برای لمس آب! دریا تنها چیزی که از آن خسته نمیشوی. اگر قرار نبود با عرشیا بروم اینقدر صبر نمیکردم.</p><p>وسایلم را در کمد تر و تمیز و مرتب گذاشتم، تخت چوبی کوچکی کنار پنجره قرار داشت، در کل میتوانستم بگویم حداقل اتاقم با صفا است.</p><p>کتابهایم را روی میز تحریر گذاشتم. رو مبلی که روی تک کاناپه اتاق بود را که برداشم سرفهام گرفت.</p><p>به سقف خیره شدم، سقفی که نقش و نگار پیچیدهای داشت. خواستم شالم را در بیاورم که در اتاق زده شد. خودم را مرتب کردم. در با بفرمائید من باز شد.</p><p>- اجازه هست بیام داخل؟</p><p>شادی بود. لبخندی مصنوعی روی لبهایم نشاندم، مگر الان داخل اتاق نبود؟ با صدای آرامی نجوا کردم:</p><p>- اجازه ما دست شماست، بفرمائید.</p><p>شادی سلانهسلانه وارد اتاق شد و روی تک کاناپه اتاق نشست و نگاهی به فضای اتاق انداخت.</p><p>- میبینم که دست به کار شدی؟</p><p>- بله از نامرتبی بدم میاد.</p><p>شادی ابرویی بالا انداخت و گفت:</p><p>- خوبه با نظرت موافقم، خیلی مؤدب و ساکتی؟</p><p>تشکر و نیم لبخند در جواب تیکه دوم حرفش زدم. شادی ادامه داد:</p><p>- مسعود الان چهار ساله که با بابات شریکه؛ اما من تو رو تا حالا ندیده بودم! از معاشرت با ما بدت میاد؟</p><p>از سوالش شوکه شدم. هل شده و اصلاً نمیدانست پاسخش را چگونه بدهم. با دستپاچگی گفتم:</p><p>- نه این... این چه حرفیه... خب من؛ ترجیح میدم تو خونه بمونم! امسالم کنکور دارم، بیشتر بخاطر اینه!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108287, member: 4912"] #قسمت_6 مامان در آشپزخانه بود و یک زن و یک پسر هم روی مبلها نشسته بودند. عرشیا هم بعد سلام و احوالپرسی، روی مبل دونفره نشست. من هم با استرسی که داشتم، سلام کردم. زن غریبه رو به من گفت: - خوبی دخترم؟ من شادی هستم. همسر آقا مسعود. و بعد به پسر اشاره کرد. - این هم پسرم مهران. بد بود اگر واکنشی نشان نمیدادم. لبخندی نثار شادی کردم. - ممنون شادی خانوم، منم آنیسام. مهران اما ساکت و مغموم نشسته بود. رنگ چشمان پسر، قهوهای مایل به عسلی بود، موهایش نیز به رنگ چشمانش بود. بینی و لب متناسبی داشت. مهران بدون هیچ حرفی، از جایش بلند شد و به طرف ما آمد. رو به من بسیار با ادب گفت: - از آشنایی باهاتون خوشبختم خانوم. لبخندی به رویش زدم و او رو به عرشیا ادامه داد: - پاشو بریم بالا یه مسئلهای پیش اومده. عرشیا با اجازهای گفت و به همراه مهران روانه شد. من هم بدون گفتن هیچ حرف اضافهای تند و تیز سمت اتاقم رفتم. دست نخورده باقی مانده بود، رد خاک روی میز تحریرم چشمک میزد! پنجرهی اتاق کامل به دریا و افرادی که در ساحل رفت و آمد میکردند دید داشت؛ البته کمی دور بود و آدمها به اندازهی مورچه دیده میشدند. خورشیدی که از پس این کرانهی آبی طلوع میکرد و شبش با صدای امواج در تاریکی به پایان میرسید، این آپشن برای من فوقالعاده نبود؟ پردهی سفید و صورتی اتاق را کاملاً کنار زدم. کاش من هم میتوانستم مانند دریا آزاد باشم، آنقدر آزاد که امواجم تا ساحل پیش برود! عجله داشتم برای لمس آب! دریا تنها چیزی که از آن خسته نمیشوی. اگر قرار نبود با عرشیا بروم اینقدر صبر نمیکردم. وسایلم را در کمد تر و تمیز و مرتب گذاشتم، تخت چوبی کوچکی کنار پنجره قرار داشت، در کل میتوانستم بگویم حداقل اتاقم با صفا است. کتابهایم را روی میز تحریر گذاشتم. رو مبلی که روی تک کاناپه اتاق بود را که برداشم سرفهام گرفت. به سقف خیره شدم، سقفی که نقش و نگار پیچیدهای داشت. خواستم شالم را در بیاورم که در اتاق زده شد. خودم را مرتب کردم. در با بفرمائید من باز شد. - اجازه هست بیام داخل؟ شادی بود. لبخندی مصنوعی روی لبهایم نشاندم، مگر الان داخل اتاق نبود؟ با صدای آرامی نجوا کردم: - اجازه ما دست شماست، بفرمائید. شادی سلانهسلانه وارد اتاق شد و روی تک کاناپه اتاق نشست و نگاهی به فضای اتاق انداخت. - میبینم که دست به کار شدی؟ - بله از نامرتبی بدم میاد. شادی ابرویی بالا انداخت و گفت: - خوبه با نظرت موافقم، خیلی مؤدب و ساکتی؟ تشکر و نیم لبخند در جواب تیکه دوم حرفش زدم. شادی ادامه داد: - مسعود الان چهار ساله که با بابات شریکه؛ اما من تو رو تا حالا ندیده بودم! از معاشرت با ما بدت میاد؟ از سوالش شوکه شدم. هل شده و اصلاً نمیدانست پاسخش را چگونه بدهم. با دستپاچگی گفتم: - نه این... این چه حرفیه... خب من؛ ترجیح میدم تو خونه بمونم! امسالم کنکور دارم، بیشتر بخاطر اینه! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین