انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108278" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_5</p><p></p><p>امیرسام گفت:</p><p>- میگم عرشیا یه پیشنها دارم. بهتر نیست ببرینش پیش روانشانسی مشاوری چیزی؟ کلی مشاور خوب تو مشهده. رفتاراش عادی نیست ها! بعضی موقعها فکر میکنم راستیراستی لاله! حتی به آدم نگاه هم نمیندازه، میگم نکنه یه وقت روانپریشی چیزی... .</p><p>امیرمحمد حرفش را قطع کرد و گفت:</p><p>- آره با منم که صمیمیتره شاید یه ذره با شما فرق کنه. میگم نکنه جِن... .</p><p>ادامهی حرفش را خورد و من انگار چیزی درونم شکست! </p><p>پسرعموهایم مرا دیوانه میپنداشتند! فکر میکردند جنزده شدم؟ من... من فقط کمی منزوی بودم همین! آنهم بخاطر بیماری عفونت گوشم در کودکی که باید سمعک میگذاشتم. این یک بیماری نرمال بود! از هر پنج بچهی سه سال به بالا چهار نفر عفونت گوش را تجربه میکنند؛ اما این بیماری برای من کمی طولانیتر شد و تا نزدیکیهای شش سالگی ادامه یافت.</p><p>چقدر خوشخیال بودم که فکر میکردم میتوانم دلشان را بدست بیاورم.</p><p>دست بردم و اشک روی گونههایم را پاک کردم. </p><p>از آن روز به بعد تا جایی که میتوانستم خودم را تغییر دادم. از روابط اجتماعی گرفته تا حرف زدن درست و نتیجهاش شده بود این که حداقل میتوانستم از حق خودم دفاع کنم و دیگر لال نبودم! اعتماد به نفس از دست رفتهام تا حدودی برگشت.</p><p>صدای قدمهایی من را به خود آورد. پدرم بود که با پیراهن سفید و شلوار پارچهای مشکی، شسته رفته با صورتی بشاش بالای سرم ظاهر شد. این را از لبخند روی صورت و چین کنار چشمهای تیرهاش فهمیدم.</p><p>- عه! این که آماده نشسته اینجا. </p><p>- سلام.</p><p>نگاهش را روی صورتم چرخاند.</p><p>- علیک. وسایلت کو؟</p><p>- دیدم نیومدید... گذاشتم صندوق. </p><p>سرش را تکان داد و به ماشین اشاره کرد.</p><p>- بشین الان میان. </p><p>حرفش را گوش کردم و چندی بعد از مبدأ مشهد به مقصد مازندران به راه افتادیم. </p><p>*** </p><p>- بابا این ماشین کیه؟ </p><p>کنجکاو از توی آینه به دهان پدرم زل زدم.</p><p>- مسعود و خانوادهاش.</p><p>مسعود؟ اسمش که آشنا بود و از آنجایی که بابا گفته بود با یکی از شریکها حدس زدنش سخت نبود. </p><p>مامان عینک آفتابیاش را برداشت و روی موهایش زد.</p><p>- دختراشم هستن مگه؟</p><p>بابا سرش را تکان داد.</p><p>- اوهوم. قرار بود دامادشم بیاد ولی مثل اینکه کاری واسش پیش اومده. دخترای خونگرمی هستن، ، نگران نباشید. </p><p>بیشتر روی صحبتش با من بود. با توقف کامل از ماشین پیاده شدم. مستقیم به سمت انتهای ویلا رفتم. اول از همه چشمم به پهنهی آبی خورد. بزرگ و زیبا پر از نقشهای خارقالعاده؛ تقابل بین بّر و بحر. عرشیا جلویم ایستاد. </p><p>- با یه دریا گردی بعد از ناهار موافقی؟</p><p>مسخ شده به عرشیای زیرک نگاه کردم.</p><p>عرشیا که حالات من را دید گفت:</p><p>- چیه؟! چرا اینطوری نگام میکنی؟ بَده میخوام خواهرمو ببرم یکم بگرده؟</p><p>سرم را به طرفین تکان دادم. دل توی دلم نبود تا هر چه زودتر امیرسام را ببینم. </p><p>- نه اصلاً.</p><p>عرشیا لبخند شیرینی نثارم کرد. مچ دستم را گرفت و با خود کشید. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم، در بین آن همه سرسبزی، تکه راه باریکی با سنگریزه و ریگ پوشیده شده بود. تقریباً یک سالی بود به این ویلای زیبا و دوست داشتنی نیامده بودم، یعنی خانوادهام آمده بودند اما من ترجیح دادم تا در خانه بمانم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108278, member: 4912"] #قسمت_5 امیرسام گفت: - میگم عرشیا یه پیشنها دارم. بهتر نیست ببرینش پیش روانشانسی مشاوری چیزی؟ کلی مشاور خوب تو مشهده. رفتاراش عادی نیست ها! بعضی موقعها فکر میکنم راستیراستی لاله! حتی به آدم نگاه هم نمیندازه، میگم نکنه یه وقت روانپریشی چیزی... . امیرمحمد حرفش را قطع کرد و گفت: - آره با منم که صمیمیتره شاید یه ذره با شما فرق کنه. میگم نکنه جِن... . ادامهی حرفش را خورد و من انگار چیزی درونم شکست! پسرعموهایم مرا دیوانه میپنداشتند! فکر میکردند جنزده شدم؟ من... من فقط کمی منزوی بودم همین! آنهم بخاطر بیماری عفونت گوشم در کودکی که باید سمعک میگذاشتم. این یک بیماری نرمال بود! از هر پنج بچهی سه سال به بالا چهار نفر عفونت گوش را تجربه میکنند؛ اما این بیماری برای من کمی طولانیتر شد و تا نزدیکیهای شش سالگی ادامه یافت. چقدر خوشخیال بودم که فکر میکردم میتوانم دلشان را بدست بیاورم. دست بردم و اشک روی گونههایم را پاک کردم. از آن روز به بعد تا جایی که میتوانستم خودم را تغییر دادم. از روابط اجتماعی گرفته تا حرف زدن درست و نتیجهاش شده بود این که حداقل میتوانستم از حق خودم دفاع کنم و دیگر لال نبودم! اعتماد به نفس از دست رفتهام تا حدودی برگشت. صدای قدمهایی من را به خود آورد. پدرم بود که با پیراهن سفید و شلوار پارچهای مشکی، شسته رفته با صورتی بشاش بالای سرم ظاهر شد. این را از لبخند روی صورت و چین کنار چشمهای تیرهاش فهمیدم. - عه! این که آماده نشسته اینجا. - سلام. نگاهش را روی صورتم چرخاند. - علیک. وسایلت کو؟ - دیدم نیومدید... گذاشتم صندوق. سرش را تکان داد و به ماشین اشاره کرد. - بشین الان میان. حرفش را گوش کردم و چندی بعد از مبدأ مشهد به مقصد مازندران به راه افتادیم. *** - بابا این ماشین کیه؟ کنجکاو از توی آینه به دهان پدرم زل زدم. - مسعود و خانوادهاش. مسعود؟ اسمش که آشنا بود و از آنجایی که بابا گفته بود با یکی از شریکها حدس زدنش سخت نبود. مامان عینک آفتابیاش را برداشت و روی موهایش زد. - دختراشم هستن مگه؟ بابا سرش را تکان داد. - اوهوم. قرار بود دامادشم بیاد ولی مثل اینکه کاری واسش پیش اومده. دخترای خونگرمی هستن، ، نگران نباشید. بیشتر روی صحبتش با من بود. با توقف کامل از ماشین پیاده شدم. مستقیم به سمت انتهای ویلا رفتم. اول از همه چشمم به پهنهی آبی خورد. بزرگ و زیبا پر از نقشهای خارقالعاده؛ تقابل بین بّر و بحر. عرشیا جلویم ایستاد. - با یه دریا گردی بعد از ناهار موافقی؟ مسخ شده به عرشیای زیرک نگاه کردم. عرشیا که حالات من را دید گفت: - چیه؟! چرا اینطوری نگام میکنی؟ بَده میخوام خواهرمو ببرم یکم بگرده؟ سرم را به طرفین تکان دادم. دل توی دلم نبود تا هر چه زودتر امیرسام را ببینم. - نه اصلاً. عرشیا لبخند شیرینی نثارم کرد. مچ دستم را گرفت و با خود کشید. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم، در بین آن همه سرسبزی، تکه راه باریکی با سنگریزه و ریگ پوشیده شده بود. تقریباً یک سالی بود به این ویلای زیبا و دوست داشتنی نیامده بودم، یعنی خانوادهام آمده بودند اما من ترجیح دادم تا در خانه بمانم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین