انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108235" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_2</p><p></p><p></p><p>- خواب دیدی؟ کل بدنت خیسه! </p><p>نفسهای پی در پیام مجال سخن گفتن نمیداد. باید میفهمیدم این خواب است وگرنه امیرسام را چه به این کارها! اگر امیرمحمد بود باز چیزی. شاید هم از شوک این خواب بود که نمیتوانستم حرف بزنم. یعنی باور کنم همهاش خواب بوده؟</p><p>عرشیا چشمان قهوهای لرزانش را به صورتم دوخته بود و لبهایش را به هم میفشرد. زبانم در دهنم نمیچرخید و از سخن گفتن قاصر بود.</p><p>عرشیا نگران روی تخت نشست و صورتم را با دستان مردانهاش قاب گرفت. </p><p>- نترس عزیزم، الان حالت خوب میشه. </p><p>دستم را روی صورت گندمی و بدون مویش کشیدم. </p><p>- داداش... با اینکه رویا بود ولی... .</p><p>چشمهایش را بست و سرم را در آغوشش فشرد. این پسر بیست و چهارساله خوب بلد بود من را آرام کند. </p><p>دستی به صورت مرطوبم کشیدم و در همان حال گفتم:</p><p>- کی اومدین؟</p><p>- یک ساعتی میشه. </p><p>یک ساعت است آمده بودند و خبری از من نگرفتهاند؟ عرشیا ادامه داد:</p><p>- البته من ده دقیقه قبل اومدم. مامان گفت صدات کنم بیای شام. وقتی اومدم دیدم داری گریه میکنی، اونهم توی خواب! قضیه چیه؟</p><p>سرم را از سینهاش جدا کردم. </p><p>- هیچی نیست، یه خواب بود دیگه، بریم الان بابا صداش در میاد. </p><p>ب×و×س×هی کوتاهی به موهایم زد. گفتم:</p><p>- مگه قرار نبود امروز حسابهای بابا رو فیصله بدی؟</p><p>لبخندی به رویم زد و گفت:</p><p>- امروز رو بهم مرخصی داد، بالاخره صاحبکارم بابامه دیگه؛ پارتی دارم تو اون دَم و دستگاه! </p><p>خندیدم و او با طمأنینه از اتاق خارج شد. </p><p>شاید خدا میدانست عرشیا، با چشمان و موهای نرم قهوهای را چقدر دوست داشتم.</p><p>چشمم به کف اتاق افتاد، کتابهایم یکبهیک روی زمین پهن بود. باید بعد از شام حسابی به جان اتاق میافتادم.</p><p>جلوی آینه که به کمد متصل شده بود؛ ایستادم و موهایم را با گلسر صورتی، دم اسبی بستم. موهای قهوهایام حالا تا کمی بالاتر از گودی کمرم میرسید، نرم و ابریشمی که با ابروهای دخترانهام بسیار همخوانی داشت و همچنین با پوست گندمگونم.</p><p>چشمان سیاهم را در حدقه چرخاندم که با مژههای بلندم کمی خندهدار شد. لبخند عریضی روی لبهای گوشتی و متوسطم نشاندم. </p><p>در اتاقِ سه در چهارم را گشودم و به جمع خانواده پیوستم. از پلههای طرح چوب سوخته پایین آمدم. اصلاً متوجهی من نبودند! </p><p>با صدای پایین گفتم: </p><p>- سلام. کی اومدین؟</p><p>عمداً میخواستم به رویشان بیاورم که از من سراغی نگرفتهاند. نگاه هر سه روی من ثابت شد. پدر و مادرم بیتفاوت و عرشیا با شیطنت نگاهم میکرد!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108235, member: 4912"] #قسمت_2 - خواب دیدی؟ کل بدنت خیسه! نفسهای پی در پیام مجال سخن گفتن نمیداد. باید میفهمیدم این خواب است وگرنه امیرسام را چه به این کارها! اگر امیرمحمد بود باز چیزی. شاید هم از شوک این خواب بود که نمیتوانستم حرف بزنم. یعنی باور کنم همهاش خواب بوده؟ عرشیا چشمان قهوهای لرزانش را به صورتم دوخته بود و لبهایش را به هم میفشرد. زبانم در دهنم نمیچرخید و از سخن گفتن قاصر بود. عرشیا نگران روی تخت نشست و صورتم را با دستان مردانهاش قاب گرفت. - نترس عزیزم، الان حالت خوب میشه. دستم را روی صورت گندمی و بدون مویش کشیدم. - داداش... با اینکه رویا بود ولی... . چشمهایش را بست و سرم را در آغوشش فشرد. این پسر بیست و چهارساله خوب بلد بود من را آرام کند. دستی به صورت مرطوبم کشیدم و در همان حال گفتم: - کی اومدین؟ - یک ساعتی میشه. یک ساعت است آمده بودند و خبری از من نگرفتهاند؟ عرشیا ادامه داد: - البته من ده دقیقه قبل اومدم. مامان گفت صدات کنم بیای شام. وقتی اومدم دیدم داری گریه میکنی، اونهم توی خواب! قضیه چیه؟ سرم را از سینهاش جدا کردم. - هیچی نیست، یه خواب بود دیگه، بریم الان بابا صداش در میاد. ب×و×س×هی کوتاهی به موهایم زد. گفتم: - مگه قرار نبود امروز حسابهای بابا رو فیصله بدی؟ لبخندی به رویم زد و گفت: - امروز رو بهم مرخصی داد، بالاخره صاحبکارم بابامه دیگه؛ پارتی دارم تو اون دَم و دستگاه! خندیدم و او با طمأنینه از اتاق خارج شد. شاید خدا میدانست عرشیا، با چشمان و موهای نرم قهوهای را چقدر دوست داشتم. چشمم به کف اتاق افتاد، کتابهایم یکبهیک روی زمین پهن بود. باید بعد از شام حسابی به جان اتاق میافتادم. جلوی آینه که به کمد متصل شده بود؛ ایستادم و موهایم را با گلسر صورتی، دم اسبی بستم. موهای قهوهایام حالا تا کمی بالاتر از گودی کمرم میرسید، نرم و ابریشمی که با ابروهای دخترانهام بسیار همخوانی داشت و همچنین با پوست گندمگونم. چشمان سیاهم را در حدقه چرخاندم که با مژههای بلندم کمی خندهدار شد. لبخند عریضی روی لبهای گوشتی و متوسطم نشاندم. در اتاقِ سه در چهارم را گشودم و به جمع خانواده پیوستم. از پلههای طرح چوب سوخته پایین آمدم. اصلاً متوجهی من نبودند! با صدای پایین گفتم: - سلام. کی اومدین؟ عمداً میخواستم به رویشان بیاورم که از من سراغی نگرفتهاند. نگاه هر سه روی من ثابت شد. پدر و مادرم بیتفاوت و عرشیا با شیطنت نگاهم میکرد! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین