انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="zeinabrostami" data-source="post: 108234" data-attributes="member: 4912"><p>#قسمت_1 </p><p></p><p>(هو المعشوق)</p><p>به کاپوت ماشین تکیه دادم و به قد و قامت رعنایش که با عرشیا مو نمیزد، نگاه کردم. شلوار جین مشکی رنگش را بالا کشید و با چشمان سیاهش نگاهم کرد، همه چیز در چشمش بود؛ از تعجب و محبت گرفته تا خشم و دلدادگی!</p><p>- چیه چرا اینطوری نگام میکنی؟</p><p>دست به سینه شدم، نگاهم را بالا کشیدم و خیرهی موهای سیاه پر کلاغیاش شدم. بالاخره زبان باز کردم و گفتم:</p><p>- هیچی. فقط متعجم چرا من و تو، توی این مکان تنهاییم!</p><p>صدای آب هم به فضا حس و حال دیگری داده بود، میلههای زرد رنگ پل که کمی هم زنگ زده بود بالای بلوکها نصب شده و فضا را زیباتر کرده بود.</p><p>انگار گفتن چیزی که در دلش میگذشت مشکل بود. لـ*ـبهای صورتی رنگ و خوشفرمش را با زبان خیس کرد و لبخندی زد که بلافاصله چال لپهایش نمایان شد.</p><p>- اومدم دنبالت تا راجع به خودمون صحبت کنم.</p><p>پلکهایم پرید و قلبم ناگهانی شروع به تپیدن کرد! نکند از علاقهام به خودش چیزی فهمیده باشد؟ یا بخواهد من را از این کار منع کند؟ خواستم حرفی بزنم که دستش را بالا برد؛ ناگهانی تغییر کرد و عبوس شد!</p><p>- بسه آنیسا، بسه! کی میخوای این موش و گربه بازی و تموم کنی؟ خسته شدم. فکر کردی از چشمات نمیفهمم چی میخوای؟ آره اومدم تنها باهات صحبت کنم. اومدم بگم... بگم من هم مثل تو میخوامت... از... از بچگی هم میخواستمت ولی دلم نمیخواست اینو قبول کنم؛ چون برام سخت بود دخترعمویی رو دوستداشته باشم که حتی روش نمیشه دو کلام درست و حسابی حرف بزنه! حتی الان که جلوم وایساده داره از خجالت آب میشه!</p><p>از خوشحالیام چیزی بروز ندادم! نفسی گرفت و نزدیکم شد و من ناخودآگاه در خودم جمع شدم. اعتماد کردن سخت بود آن هم به پسرعمویی که دائم مورد اثابت ترکشِ طعنههایش قرار میگرفتم. شاید هم برای جلب توجه اینگونه رفتار میکرد! به هر حال سام غیر قابل پیشبینی بود، دقیقهای ابری و دقایق دیگر آفتابی بود.</p><p>اعترافش بیش از چیزی که فکر میکردم به مزاقم خوش آمد.</p><p>دیدم که نزدیکم میشود؛ اما دیگر دیدم تار بود. قطرههای درشت اشک گونهام را خیس کرد. از خوشحالی بود یا که چه؟ چانهام را در دست گرفت و سرم را بلند و اشکهایم را پاک کرد.</p><p>انگار به دهانم قل و زنجیر بود که باز نمیشد حتی برای نفسی عمیق. کمی چانهام را تکان داد و با دندانهای فشرده از استرس گفت:</p><p>- چرا چیزی نمیگی؟ نکنه اشتباه کردم؟ نابود میشم اگه جوابت چیز دیگهای باشه. قلبم وسطه آنیسا، با توام...!</p><p>شاید هم قلب من بود که سکته کرده و منگ شده بود!</p><p>درماندگیاش به وضوح مشخص بود و برق نگاهش اذیتم میکرد؛ اما او که اینهمه ریسک نکرده بود تا دست خالی و مایوس بازگردد. بنابراین من هم دهان مبارکم را بالاخره گشودم؛ اما جز صدای جیغ چیزی بیرون نیامد! ناگهان از خواب پریدم و خودم را درون تخت خاکستریام یافتم.</p><p>عرشیا هاج و واج من را نگاه میکرد و به گمانم من هم بدتر از او!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="zeinabrostami, post: 108234, member: 4912"] #قسمت_1 (هو المعشوق) به کاپوت ماشین تکیه دادم و به قد و قامت رعنایش که با عرشیا مو نمیزد، نگاه کردم. شلوار جین مشکی رنگش را بالا کشید و با چشمان سیاهش نگاهم کرد، همه چیز در چشمش بود؛ از تعجب و محبت گرفته تا خشم و دلدادگی! - چیه چرا اینطوری نگام میکنی؟ دست به سینه شدم، نگاهم را بالا کشیدم و خیرهی موهای سیاه پر کلاغیاش شدم. بالاخره زبان باز کردم و گفتم: - هیچی. فقط متعجم چرا من و تو، توی این مکان تنهاییم! صدای آب هم به فضا حس و حال دیگری داده بود، میلههای زرد رنگ پل که کمی هم زنگ زده بود بالای بلوکها نصب شده و فضا را زیباتر کرده بود. انگار گفتن چیزی که در دلش میگذشت مشکل بود. لـ*ـبهای صورتی رنگ و خوشفرمش را با زبان خیس کرد و لبخندی زد که بلافاصله چال لپهایش نمایان شد. - اومدم دنبالت تا راجع به خودمون صحبت کنم. پلکهایم پرید و قلبم ناگهانی شروع به تپیدن کرد! نکند از علاقهام به خودش چیزی فهمیده باشد؟ یا بخواهد من را از این کار منع کند؟ خواستم حرفی بزنم که دستش را بالا برد؛ ناگهانی تغییر کرد و عبوس شد! - بسه آنیسا، بسه! کی میخوای این موش و گربه بازی و تموم کنی؟ خسته شدم. فکر کردی از چشمات نمیفهمم چی میخوای؟ آره اومدم تنها باهات صحبت کنم. اومدم بگم... بگم من هم مثل تو میخوامت... از... از بچگی هم میخواستمت ولی دلم نمیخواست اینو قبول کنم؛ چون برام سخت بود دخترعمویی رو دوستداشته باشم که حتی روش نمیشه دو کلام درست و حسابی حرف بزنه! حتی الان که جلوم وایساده داره از خجالت آب میشه! از خوشحالیام چیزی بروز ندادم! نفسی گرفت و نزدیکم شد و من ناخودآگاه در خودم جمع شدم. اعتماد کردن سخت بود آن هم به پسرعمویی که دائم مورد اثابت ترکشِ طعنههایش قرار میگرفتم. شاید هم برای جلب توجه اینگونه رفتار میکرد! به هر حال سام غیر قابل پیشبینی بود، دقیقهای ابری و دقایق دیگر آفتابی بود. اعترافش بیش از چیزی که فکر میکردم به مزاقم خوش آمد. دیدم که نزدیکم میشود؛ اما دیگر دیدم تار بود. قطرههای درشت اشک گونهام را خیس کرد. از خوشحالی بود یا که چه؟ چانهام را در دست گرفت و سرم را بلند و اشکهایم را پاک کرد. انگار به دهانم قل و زنجیر بود که باز نمیشد حتی برای نفسی عمیق. کمی چانهام را تکان داد و با دندانهای فشرده از استرس گفت: - چرا چیزی نمیگی؟ نکنه اشتباه کردم؟ نابود میشم اگه جوابت چیز دیگهای باشه. قلبم وسطه آنیسا، با توام...! شاید هم قلب من بود که سکته کرده و منگ شده بود! درماندگیاش به وضوح مشخص بود و برق نگاهش اذیتم میکرد؛ اما او که اینهمه ریسک نکرده بود تا دست خالی و مایوس بازگردد. بنابراین من هم دهان مبارکم را بالاخره گشودم؛ اما جز صدای جیغ چیزی بیرون نیامد! ناگهان از خواب پریدم و خودم را درون تخت خاکستریام یافتم. عرشیا هاج و واج من را نگاه میکرد و به گمانم من هم بدتر از او! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پراگما |زینب رستمی(سارا)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین