انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 130803" data-attributes="member: 7969"><p>(پارت هفده)</p><p>از کنار آن چشمه حرکت کردیم در طول راه هر دو سکوت کرده بودیم تا افکار مشوشمان را سامان دهیم.</p><p> نزدیک خانه آن بانو شدیم دیاکو مشعل را در دستش جابجا کرد انگار میخواست از نور آن برای بهتر دیدن سوژهی مورد نظرش استفاده کند وقتی رد نگاهش را گرفتم به دختر بچهای که کنار چادر ایستاده بود و گیسویش را دور انگشت میپیچاند وقتی به او نزدیکتر شدیم متوجه ما شد و با ذوق به سمت دیاکو دوید دیاکو به زانو در آمد و او را در آغوش کشید کمی بعد بالاخره آن دختر بچه رضایت داد و از آغوش دیاکو دل کند هنگامی که دیاکو پاهای او را روی زمین میگذاشت متوجه زیبایی این دختر بچه شدم و در همان نگاه اول به دلم نشست</p><p>دیاکو با لحن سرزنش گرانهای رو به او گفت: </p><p>- چرا باز خارج از اتاق ماندهای؟</p><p>دختر- به انتظار تو نشسته بودم تا بیایی.</p><p>دیاکو- پس مادر کجاست؟ نکند باز او را خواباندی و طبق معمول فرصت را غنیمت شمردی!</p><p>دختر بچه که حالا از حرفهای دیاکو سرش را پایین انداخته بود با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: </p><p>- تا به الان به انتظار تو نشسته بودم، روزها که نمیتوانم تو را ببینم شب ها هم نمیشود پس من کی تو را ببینم، اصلاً تو شمردی که چند روز شده که به دیدار من نیامدهای؟!</p><p>دیاکو- میدانم پوزش میخواهم اما تو هم باید به سخنانم گوش دهی نباید تا این موقع بیرون بمانی اگر حیوان وحشی تو را تنها بیابد چه؟ میدانی که اینگونه(ادای موجود وحشی که صدای عجیب غریبی داشت را در آورد و به آن دختر بچه چنگ انداخت) تو را میدرد</p><p>به دختر بچه که از خنده ریسه رفته بود نگاه کردم و متوجه چال گونهاش که دقیقاً شبیه چال لپ من بود شدم، وقتی جمله بعدیش را بر زبان اورد دلم بیشتر برایش ضعف رفت: </p><p>- تو که نمیگذاری او مرا بخورد مگر نه؟</p><p>دیاکو- نمیگذارم اما تو هم باید مراقب خود باشی</p><p>دیاکو دستی بر گونه و پیشانیاش کشید و ادامه داد: </p><p>- ببین هنوز هم تبت فروکش نکرده است دمنوشهایت را نمینوشی؟</p><p>دختر بچه سرش را پایین انداخت و با دست چونهاش را خاراند دنبال راهی بود تا از زیر حرف در رود احساس کردم که باید برایش کاری کنم</p><p>-او را سرزنش نکنید، تنها گناهش این است که منتظر دیدار شما میماند</p><p>دیاکو که انگار تازه یادش افتاد من هم هستم از جا برخاست و بدون کوچکترین نگاهی در حالی که چشمش به در چادر و آن دو سرباز بود که سرشان را برای او خم کرده بودند اشاره کرد و به من گفت: </p><p>- شما میتوانید به درون اتاق خود بروید</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 130803, member: 7969"] (پارت هفده) از کنار آن چشمه حرکت کردیم در طول راه هر دو سکوت کرده بودیم تا افکار مشوشمان را سامان دهیم. نزدیک خانه آن بانو شدیم دیاکو مشعل را در دستش جابجا کرد انگار میخواست از نور آن برای بهتر دیدن سوژهی مورد نظرش استفاده کند وقتی رد نگاهش را گرفتم به دختر بچهای که کنار چادر ایستاده بود و گیسویش را دور انگشت میپیچاند وقتی به او نزدیکتر شدیم متوجه ما شد و با ذوق به سمت دیاکو دوید دیاکو به زانو در آمد و او را در آغوش کشید کمی بعد بالاخره آن دختر بچه رضایت داد و از آغوش دیاکو دل کند هنگامی که دیاکو پاهای او را روی زمین میگذاشت متوجه زیبایی این دختر بچه شدم و در همان نگاه اول به دلم نشست دیاکو با لحن سرزنش گرانهای رو به او گفت: - چرا باز خارج از اتاق ماندهای؟ دختر- به انتظار تو نشسته بودم تا بیایی. دیاکو- پس مادر کجاست؟ نکند باز او را خواباندی و طبق معمول فرصت را غنیمت شمردی! دختر بچه که حالا از حرفهای دیاکو سرش را پایین انداخته بود با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: - تا به الان به انتظار تو نشسته بودم، روزها که نمیتوانم تو را ببینم شب ها هم نمیشود پس من کی تو را ببینم، اصلاً تو شمردی که چند روز شده که به دیدار من نیامدهای؟! دیاکو- میدانم پوزش میخواهم اما تو هم باید به سخنانم گوش دهی نباید تا این موقع بیرون بمانی اگر حیوان وحشی تو را تنها بیابد چه؟ میدانی که اینگونه(ادای موجود وحشی که صدای عجیب غریبی داشت را در آورد و به آن دختر بچه چنگ انداخت) تو را میدرد به دختر بچه که از خنده ریسه رفته بود نگاه کردم و متوجه چال گونهاش که دقیقاً شبیه چال لپ من بود شدم، وقتی جمله بعدیش را بر زبان اورد دلم بیشتر برایش ضعف رفت: - تو که نمیگذاری او مرا بخورد مگر نه؟ دیاکو- نمیگذارم اما تو هم باید مراقب خود باشی دیاکو دستی بر گونه و پیشانیاش کشید و ادامه داد: - ببین هنوز هم تبت فروکش نکرده است دمنوشهایت را نمینوشی؟ دختر بچه سرش را پایین انداخت و با دست چونهاش را خاراند دنبال راهی بود تا از زیر حرف در رود احساس کردم که باید برایش کاری کنم -او را سرزنش نکنید، تنها گناهش این است که منتظر دیدار شما میماند دیاکو که انگار تازه یادش افتاد من هم هستم از جا برخاست و بدون کوچکترین نگاهی در حالی که چشمش به در چادر و آن دو سرباز بود که سرشان را برای او خم کرده بودند اشاره کرد و به من گفت: - شما میتوانید به درون اتاق خود بروید [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین