انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 130685" data-attributes="member: 7969"><p>(پارت شانزده)</p><p>- میخواهم بدانم که در کدام سرزمین هستم این حق من است که بدانم به کجا آمدهام</p><p>با مکث طولانیی پاسخم را اینگونه داد:</p><p>- گمان میکردم که میدانید.</p><p>- خیر فرصتی پیش نیامد که از کسی جویا شوم</p><p>بلند شد و ایستاد پشتش را به من کرد و به دور دستها جایی در میان تاریکی خیره شد از هیبتش قلبم به لرزه در آمد باید اغرار میکردم که این فرد برایم تحسین بر انگیز است</p><p>دیاکو- ما در چند سده گذشته به این فلات مهاجرت کردهایم ما را سه گروه که هرکدام در مناطقی مستقر هستند تشکیل میهند پارتها، پارسها، و مادها! ما دستهی سوم یعنی مادها هستیم و در این سرزمین، سرزمینِ مادای زندگی میکنیم.</p><p>ناباور از جا برخاستم</p><p>ادامه داد:</p><p>- ما قوم ماد دارای شش خاندان که نام آنها به ترتیب بوسیان، سِتروخاتیان، بودیان، آریزانتیان، پارتاکانیان و مُغها که روسأی قبایل هرکدام ریاست این دودمانها را به عهده دارند، و من دیاکو این شش خاندان را با هم متحد ساختم و قصد برپایی حکومتی قدرتمند را دارم تا دشمنان این سرزمین را به عقب برانم</p><p>ذهنم این سخنان سنگین را حلاجی نمیکرد شاید قرنها زمان برد تا به خود بیایم،</p><p>حرفی که از ذهنم خطور کرد را ناخواسته به زبان آوردم:</p><p>- دیاکو! اِین، این امکان ندارد.</p><p>دیاکو سرش را بازگرداند و وقتی متوجه شد پشت سرش ایستادم کامل به سمتم برگشت</p><p>دیاکو- چه چیزی امکان ندارد؟</p><p>پاهایم سست شدند قدمی به عقب بازگشتم و روی صخره نشستم</p><p>دیاکو- چه شد!</p><p>به دیاکو که مقابلم زانو شکسته نشست نگاه کردم به فرم لباسش دقت کردم به شانههایش که پوست ببری را حمل میکردند، تک تکِ اجزای صورتش را از نظر گذراندم و بر روی چشمانش مکث کردم تاب نگاه عمیقش را نیاوردم و چشمانم را بستم و دیوانه وار از جا برخاستم و درحالی که دور خود میچرخیدم نالیدم:</p><p>- خدایا من دارم چی رو تجربه میکنم!</p><p>دستانم را در موهایم فرو کردم</p><p>دیاکو- چه چیزی اینگونه ذهن شما را به هم ریخته است؟</p><p>در برابرش ایستادم</p><p>- همه چیز،اطرافیان، پدرتان، دادگاهِ فردا، شما و اینجا یعنی اینجا ایران است؟ و تو، تو وای خدای من</p><p>دستم را به پیشانیام گرفتم</p><p>- تو دیاکویی؟ تو پادشاهی؟ همان پادشاه مادها من، من..</p><p>از لکنت زبانی که گرفته بودم کلافه شدم تا مرز خود زنی رفته بودم، احساس پوچی میکردم مگر میشود در همچین موقعیتی قرار گرفت و دیوانه نشد؟</p><p>گامی به سمتش برداشتم دلم میخواست که بگوید این فقط یک خواب است ولی نه، دریغ از یک کلمه دریغ از یک فردی که تکانم دهد و بگوید برخیز تا از این کابوس نجات یابم.</p><p>چشمانش در بین مردمک هایم دو دو میزدند</p><p>کلافگی از سرو صورتم میبارید، گویا این شوخی فقط یک واقعیت تلخ بود</p><p>دیاکو چیزی نمیگفت و فقط نظارهگر بود و من بابت این عقب نشینیاش از او سپاسگزار بودم در نزدیکی لبهی چشمه رفتم انعکاس تصویر روی آشفتهام و قرص ماه تناقض جالبی ایجاد کرده بود.</p><p>من به زمان نیاز داشتم هضم این اتفاقات آن هم در یک روز برایم بسیار دشوار است.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 130685, member: 7969"] (پارت شانزده) - میخواهم بدانم که در کدام سرزمین هستم این حق من است که بدانم به کجا آمدهام با مکث طولانیی پاسخم را اینگونه داد: - گمان میکردم که میدانید. - خیر فرصتی پیش نیامد که از کسی جویا شوم بلند شد و ایستاد پشتش را به من کرد و به دور دستها جایی در میان تاریکی خیره شد از هیبتش قلبم به لرزه در آمد باید اغرار میکردم که این فرد برایم تحسین بر انگیز است دیاکو- ما در چند سده گذشته به این فلات مهاجرت کردهایم ما را سه گروه که هرکدام در مناطقی مستقر هستند تشکیل میهند پارتها، پارسها، و مادها! ما دستهی سوم یعنی مادها هستیم و در این سرزمین، سرزمینِ مادای زندگی میکنیم. ناباور از جا برخاستم ادامه داد: - ما قوم ماد دارای شش خاندان که نام آنها به ترتیب بوسیان، سِتروخاتیان، بودیان، آریزانتیان، پارتاکانیان و مُغها که روسأی قبایل هرکدام ریاست این دودمانها را به عهده دارند، و من دیاکو این شش خاندان را با هم متحد ساختم و قصد برپایی حکومتی قدرتمند را دارم تا دشمنان این سرزمین را به عقب برانم ذهنم این سخنان سنگین را حلاجی نمیکرد شاید قرنها زمان برد تا به خود بیایم، حرفی که از ذهنم خطور کرد را ناخواسته به زبان آوردم: - دیاکو! اِین، این امکان ندارد. دیاکو سرش را بازگرداند و وقتی متوجه شد پشت سرش ایستادم کامل به سمتم برگشت دیاکو- چه چیزی امکان ندارد؟ پاهایم سست شدند قدمی به عقب بازگشتم و روی صخره نشستم دیاکو- چه شد! به دیاکو که مقابلم زانو شکسته نشست نگاه کردم به فرم لباسش دقت کردم به شانههایش که پوست ببری را حمل میکردند، تک تکِ اجزای صورتش را از نظر گذراندم و بر روی چشمانش مکث کردم تاب نگاه عمیقش را نیاوردم و چشمانم را بستم و دیوانه وار از جا برخاستم و درحالی که دور خود میچرخیدم نالیدم: - خدایا من دارم چی رو تجربه میکنم! دستانم را در موهایم فرو کردم دیاکو- چه چیزی اینگونه ذهن شما را به هم ریخته است؟ در برابرش ایستادم - همه چیز،اطرافیان، پدرتان، دادگاهِ فردا، شما و اینجا یعنی اینجا ایران است؟ و تو، تو وای خدای من دستم را به پیشانیام گرفتم - تو دیاکویی؟ تو پادشاهی؟ همان پادشاه مادها من، من.. از لکنت زبانی که گرفته بودم کلافه شدم تا مرز خود زنی رفته بودم، احساس پوچی میکردم مگر میشود در همچین موقعیتی قرار گرفت و دیوانه نشد؟ گامی به سمتش برداشتم دلم میخواست که بگوید این فقط یک خواب است ولی نه، دریغ از یک کلمه دریغ از یک فردی که تکانم دهد و بگوید برخیز تا از این کابوس نجات یابم. چشمانش در بین مردمک هایم دو دو میزدند کلافگی از سرو صورتم میبارید، گویا این شوخی فقط یک واقعیت تلخ بود دیاکو چیزی نمیگفت و فقط نظارهگر بود و من بابت این عقب نشینیاش از او سپاسگزار بودم در نزدیکی لبهی چشمه رفتم انعکاس تصویر روی آشفتهام و قرص ماه تناقض جالبی ایجاد کرده بود. من به زمان نیاز داشتم هضم این اتفاقات آن هم در یک روز برایم بسیار دشوار است. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین