انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 130684" data-attributes="member: 7969"><p>(پارت پانزده)</p><p>جا خورده به سمت صدا برگشتم که دیاکو را ایستاده دیدم متوجه حضورش در کنارم نشده بودم، دستپاچه از جا برخاستم رویم را به طرف دیگری کردم و اشکهایم را به سرعت پاک کردم، دستی به صورت و بینیم کشیدم و بعد به سمتش درحالی که نگاهم پایین بود برگشتم به صخره اشاره کرد</p><p>دیاکو- بنشینید</p><p>تره مزاحمی از موهایم را پشت گوش زدم و نشستم خودش هم بر روی صخرهای که کمی آنطرفتر بود با فاصله نشست </p><p>جو سنگینی حاکم بود بنابراین احساس کردم که باید چیزی بگویم</p><p>- عذر میخواهم متوجه حضورتان در اینجا نشدم</p><p>خنجرش را به آرامی از کمربندش بیرون کشید</p><p>دیاکو- نیازی به عذرخواهی نیست آنگونه که شما غرق در خود بودید نباید هم متوجه میشدید</p><p>خنجر را از قلاف خارج کرد انعکاس این تصویر بر روی آب افتاد و برای من رعب انگیز شد دستانم را مشت کردم، تپش قلبم به دور تند افتاده بود </p><p>دیاکو اما خونسرد در حالی که تیزی خنجرش را روی دستش میکشید گفت:</p><p>- هنگامی که از کلبهی پدر بیرون رفتید گویا حالتان خوب نبود؟</p><p>دهانم را برای بهتر نفس کشیدن باز کردم چند بار دم و بازدم هم از استرسم نکاست سعی کردم چشمم به خنجر نیوفتد لب هایم را تر کردم </p><p>- خوبم.</p><p>با صدایی که گویا از ته چاه میآمد این جمله را گفتم در اینکه شنیده باشدش تردید داشتم باز ناخوداگاه نگاهم به سمت خنجر سوق داده شد آب دهانم قورت دادم.</p><p>سرم را بالاتر آوردم دیاکو متعجب نگاهش را روی حرکاتم گرداند چند ثانیهای گذشت تا نگاه رنگ باختهاش برق زد میمیک صورتش در همان حال بود اما قهوهای هایش میخندیدند</p><p>در همان حال خنجرش را در قلاف خود بازگرداند و من نفسی از سر آسودگی کشیدم </p><p>دیاکو- گویا از خنجر میترسید</p><p>تره مویم را عقب راندم</p><p>- من فقط نمیتوانستم تصور کنم که خنجر را برای چه از قلاف خارج کردید</p><p>دیاکو- قصد آزار شما را نداشتم</p><p>سرم را تکان خفیفی دادم و نگاهم را به آب جاری دوختم </p><p>دیاکو- سخنان امروز من شما را رنجاندهاند!؟</p><p>از اینکه این را متوجه شده بود متعجب شدم اما از اینکه به زبان آوردش نه گویا این مرد امشب قصد داشت راجع به همه چیز سخن بگوید </p><p>وقتی سکوتم را دید ادامه داد:</p><p>- اگر چیزی گفتم صرفاً جهت محافظت از شما بوده است.</p><p>انگشتانم را در هم تنیدم</p><p>- من از شما دلگیر نیستم شما به عنوان یک قاضی حق داشتید که چنین سخنانی بگویید، دلگیریه من از سرنوشت خود است!</p><p>دیاکو- فردا را میخواهید چه کنید؟</p><p>لبخند کجی بر لبهایم نقش بست</p><p>- راستش را بگویم، نمیدانم!</p><p>دیاکو- میتوانید مدرکی برای اثبات به روأسا و مردم نشان دهید؟</p><p>تلخ شدم</p><p>- برای کدام جرم ناکرده مدرک ارائه دهم؟</p><p>قهوهای هایش را در صورتم گرداند</p><p>- اگر من فردا نتوانم خود را ثابت کنم باید به دار مجازات آویخته شوم این عدالت شماست؟</p><p>من از درون میسوختم و او در کمال خونسردی نگاهش را به رو به رو دوخت</p><p>دیاکو- مردمان ما در سالیان پیش بر اثر اعتماد به یک غریبه ضربه سهمگینی به آنان وارد شد برای همین از آن پس دیگر به هیچ غریبهای که وارد این سرزمین میشود اعتماد نمیکنند، حال که تو میگویی از دنیای آیندگان میآیی پس بدیهی است که باید برای آنان اثباتش کنی تا به تو اعتماد کنند</p><p>-ا..</p><p>فوراً حرفم را قطع کرد</p><p>دیاکو- اینان را گفتم تا بدانی که برای چه باید خود اثبات کنی</p><p>یعنی من چوب کارهای یک فرد دیگری را قرار است بخورم؟</p><p>- اما من میمانم میخواهم که در برابر تقدیرم بایستم و بجنگم نمیخواهم که هنوز به میدان نرسیده تسلیم شوم و پا به فرار بگذارم</p><p>دیاکو- ممکن است که این تصمیم به زیانتان پایان یابد</p><p>- میدانم</p><p>دیاکو- من میخواستم که کلام آخرم را به شما برسانم زین پس شما با خواسته خود پا در این راه خواهید گذاشت و...</p><p>- و برای شما تنها مردمتان اهمیت دارند.</p><p>رویش را به سمتم برگرداند</p><p>دیاکو- آری</p><p>با گرهای بین ابروهایش افتاده بود به آسمان خیره شد سوالی که در ذهنم بود را به زبان آوردم</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 130684, member: 7969"] (پارت پانزده) جا خورده به سمت صدا برگشتم که دیاکو را ایستاده دیدم متوجه حضورش در کنارم نشده بودم، دستپاچه از جا برخاستم رویم را به طرف دیگری کردم و اشکهایم را به سرعت پاک کردم، دستی به صورت و بینیم کشیدم و بعد به سمتش درحالی که نگاهم پایین بود برگشتم به صخره اشاره کرد دیاکو- بنشینید تره مزاحمی از موهایم را پشت گوش زدم و نشستم خودش هم بر روی صخرهای که کمی آنطرفتر بود با فاصله نشست جو سنگینی حاکم بود بنابراین احساس کردم که باید چیزی بگویم - عذر میخواهم متوجه حضورتان در اینجا نشدم خنجرش را به آرامی از کمربندش بیرون کشید دیاکو- نیازی به عذرخواهی نیست آنگونه که شما غرق در خود بودید نباید هم متوجه میشدید خنجر را از قلاف خارج کرد انعکاس این تصویر بر روی آب افتاد و برای من رعب انگیز شد دستانم را مشت کردم، تپش قلبم به دور تند افتاده بود دیاکو اما خونسرد در حالی که تیزی خنجرش را روی دستش میکشید گفت: - هنگامی که از کلبهی پدر بیرون رفتید گویا حالتان خوب نبود؟ دهانم را برای بهتر نفس کشیدن باز کردم چند بار دم و بازدم هم از استرسم نکاست سعی کردم چشمم به خنجر نیوفتد لب هایم را تر کردم - خوبم. با صدایی که گویا از ته چاه میآمد این جمله را گفتم در اینکه شنیده باشدش تردید داشتم باز ناخوداگاه نگاهم به سمت خنجر سوق داده شد آب دهانم قورت دادم. سرم را بالاتر آوردم دیاکو متعجب نگاهش را روی حرکاتم گرداند چند ثانیهای گذشت تا نگاه رنگ باختهاش برق زد میمیک صورتش در همان حال بود اما قهوهای هایش میخندیدند در همان حال خنجرش را در قلاف خود بازگرداند و من نفسی از سر آسودگی کشیدم دیاکو- گویا از خنجر میترسید تره مویم را عقب راندم - من فقط نمیتوانستم تصور کنم که خنجر را برای چه از قلاف خارج کردید دیاکو- قصد آزار شما را نداشتم سرم را تکان خفیفی دادم و نگاهم را به آب جاری دوختم دیاکو- سخنان امروز من شما را رنجاندهاند!؟ از اینکه این را متوجه شده بود متعجب شدم اما از اینکه به زبان آوردش نه گویا این مرد امشب قصد داشت راجع به همه چیز سخن بگوید وقتی سکوتم را دید ادامه داد: - اگر چیزی گفتم صرفاً جهت محافظت از شما بوده است. انگشتانم را در هم تنیدم - من از شما دلگیر نیستم شما به عنوان یک قاضی حق داشتید که چنین سخنانی بگویید، دلگیریه من از سرنوشت خود است! دیاکو- فردا را میخواهید چه کنید؟ لبخند کجی بر لبهایم نقش بست - راستش را بگویم، نمیدانم! دیاکو- میتوانید مدرکی برای اثبات به روأسا و مردم نشان دهید؟ تلخ شدم - برای کدام جرم ناکرده مدرک ارائه دهم؟ قهوهای هایش را در صورتم گرداند - اگر من فردا نتوانم خود را ثابت کنم باید به دار مجازات آویخته شوم این عدالت شماست؟ من از درون میسوختم و او در کمال خونسردی نگاهش را به رو به رو دوخت دیاکو- مردمان ما در سالیان پیش بر اثر اعتماد به یک غریبه ضربه سهمگینی به آنان وارد شد برای همین از آن پس دیگر به هیچ غریبهای که وارد این سرزمین میشود اعتماد نمیکنند، حال که تو میگویی از دنیای آیندگان میآیی پس بدیهی است که باید برای آنان اثباتش کنی تا به تو اعتماد کنند -ا.. فوراً حرفم را قطع کرد دیاکو- اینان را گفتم تا بدانی که برای چه باید خود اثبات کنی یعنی من چوب کارهای یک فرد دیگری را قرار است بخورم؟ - اما من میمانم میخواهم که در برابر تقدیرم بایستم و بجنگم نمیخواهم که هنوز به میدان نرسیده تسلیم شوم و پا به فرار بگذارم دیاکو- ممکن است که این تصمیم به زیانتان پایان یابد - میدانم دیاکو- من میخواستم که کلام آخرم را به شما برسانم زین پس شما با خواسته خود پا در این راه خواهید گذاشت و... - و برای شما تنها مردمتان اهمیت دارند. رویش را به سمتم برگرداند دیاکو- آری با گرهای بین ابروهایش افتاده بود به آسمان خیره شد سوالی که در ذهنم بود را به زبان آوردم [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین