انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 130683" data-attributes="member: 7969"><p>(پارت چهارده)</p><p>بعد از خارج شدن از اتاق پاهایم مرا به سمت چشمه روانه کردند تصویر ماه بر روی آب چشمه هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود خیرهی این منظره زیبا بودم که دستم را به قفسهی سینهام گرفتم</p><p>من چم شد یهو؟ حالتی بی سابقه بود</p><p>ذهنم به ساعتی پیش و سخنان جناب فرَٱرتیس کشیده شد.</p><p>«فلش بک»</p><p>قدمی به سمتش برداشتم و گفتم:</p><p>- چه گفتید درست شنیدم آیا؟</p><p>جناب فرَٱرتیس به عصایش تکیه داد و اینبار هم با آرامش ذاتیش گفت:</p><p>- همانطور که گفتم تو بعد از یک ماه و هنگامی که ماه به شب چهارده برسد در همان شب دروازه زمان دوباره باز شده و تو میتوانی به سرزمین خیش باز گردی</p><p>دستهایم را با لبخند پت و پهنی به هم کوبیدم اینبار باورم شد که توهم نبود و گوش هایم درست شنیدهاند از شادی در پوست خود نمیگنجیدم پس از اتفاقات ناخوشایندی که امروز برایم رخ دادند این خبر مسرت بخش بسیار برایم ارزشمند بود در آن هنگام سنگینی نگاهی توجهم را به آن سمت جلب کرد رو برگرداندم و چشمانم با یک جفت تیلهی قهوهای تلاقی کردند دیاکو دستانش را به سینه زده و مرا زیر نظر گرفته بود</p><p>یعنی من فردا در برابر این مرد در دادگاه بازجویی میشوم؟ وای داداگاه!</p><p>با این فکر ع×ر×ق سردی از پشتم سُر خورد و تَنم را به لرزه واداشت نگاهم را از او گرفتم تا بیشتر از این به سِره درونم پی نبرد؛ اما گمان نمیکنم که چیزی از زیر نگاه تیزه او پنهان بماند</p><p>- پس چرا این را زودتر به من نگفتید؟</p><p>جناب فرَٱرتیس نگاه سرزنش بارش را به من دوخت</p><p>- مگر امان دادی که بگویم؟ تو خواستی که فوراً بازگردی و من فقط به تو گفتم که اکنون نمیشود اما گویا تو این را به گونه دیگری تعبیر کردی</p><p>خندهام گرفت این پیرمرد از دست من چهها کشیده که لحنش اینطور دلخور است</p><p>- بابت رفتارم از شما پوزش میخواهم جناب فرَٱرتیس</p><p>لبخندی زد که از پشت ریش سپید مجعدی و بلندش سخت میشد آن را تشخیص داد</p><p>- نیازی به پوزش خواستن نیست آن رفتار تو کاملاً طبیعی بود شاید اگر کس دیگری به جای تو بود رفتار بدتری میکرد</p><p>با به یاد آوردن امروز و اتفاقات نحسش سر خورده شدم راه تنفسم به یک باره بسته شد سرم را بالا بردم اما فایدهای نداشت ریههای مچاله شدهام هوا میطلبیدند قصد خروج کردم اما قبل از آن سوالی که در ذهنم بود را باید میپرسیدم</p><p>- آیا.</p><p>گلویم گرفت نفس عمیقی کشیدم و چشمانی که موشکافانه نگاهم میکردند را منتظر نگذاشتم صدایم را صاف کردم</p><p>- آیا، از طریقی میشود به دوستان و خانوادهام گفت که کجا هستم تا در پیام نباشند.</p><p>فرَاُرتیس- خیر، آنان اکنون در خواب به سر میبرند یک ماه زمانِ ما، برای آنان تنها یک شبانه روز است</p><p>چشمانم گرد شدند</p><p>- یعنی؟</p><p>فرَاُرتیس- تا زمانی که یک ماه سر آید و تو بازگردی آنان متوجه غیابت نخواهند شد... .</p><p>صدایی از پشت سرم شنیدم رشتهی افکارم از هم گسیخت برگشتم و نگاه انداختم اما در آن دشت پهناور به دلیل وجود درختان و سایهی آنها نمیتوانستم چیزی ببینم گمان کردم که توهم زدهام سرم را برگرداندم از درگرگونی افکارم دستانم را در موهایم فرو کردم</p><p>امشب بهانه گیر شدهام میخواهم تمام بهانههایی که تا به امروز از خدا نگرفتهام را یکجا بگیرم مگر من از زندگی چه میخواهم جز یک دلِ خوش و آرامش اما این خواستهی زیادی است از دنیایی که شادیاش لحظهای و غمش بی پایان است، این دو اینقدر سخت به دست میآیند که آدمی باید تمام عمرش را خرج به دست آوردنشان کند، و در آخر هم پس از مرگش بگویند ناکام از این دنیا رفت!</p><p>نسیم ملایمی شروع به وزیدن کرد و موهای بازم رو به بازی گرفت لبخند به لبم امد، اشکی که از گونهام سُر خورد رو پاک کردم و زمزمه کردم: کاش این سکوتِ تلخت را میشکستی و دمی با بندهات سخن میگفتی.</p><p>- با که اینگونه سخن میگویی؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 130683, member: 7969"] (پارت چهارده) بعد از خارج شدن از اتاق پاهایم مرا به سمت چشمه روانه کردند تصویر ماه بر روی آب چشمه هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود خیرهی این منظره زیبا بودم که دستم را به قفسهی سینهام گرفتم من چم شد یهو؟ حالتی بی سابقه بود ذهنم به ساعتی پیش و سخنان جناب فرَٱرتیس کشیده شد. «فلش بک» قدمی به سمتش برداشتم و گفتم: - چه گفتید درست شنیدم آیا؟ جناب فرَٱرتیس به عصایش تکیه داد و اینبار هم با آرامش ذاتیش گفت: - همانطور که گفتم تو بعد از یک ماه و هنگامی که ماه به شب چهارده برسد در همان شب دروازه زمان دوباره باز شده و تو میتوانی به سرزمین خیش باز گردی دستهایم را با لبخند پت و پهنی به هم کوبیدم اینبار باورم شد که توهم نبود و گوش هایم درست شنیدهاند از شادی در پوست خود نمیگنجیدم پس از اتفاقات ناخوشایندی که امروز برایم رخ دادند این خبر مسرت بخش بسیار برایم ارزشمند بود در آن هنگام سنگینی نگاهی توجهم را به آن سمت جلب کرد رو برگرداندم و چشمانم با یک جفت تیلهی قهوهای تلاقی کردند دیاکو دستانش را به سینه زده و مرا زیر نظر گرفته بود یعنی من فردا در برابر این مرد در دادگاه بازجویی میشوم؟ وای داداگاه! با این فکر ع×ر×ق سردی از پشتم سُر خورد و تَنم را به لرزه واداشت نگاهم را از او گرفتم تا بیشتر از این به سِره درونم پی نبرد؛ اما گمان نمیکنم که چیزی از زیر نگاه تیزه او پنهان بماند - پس چرا این را زودتر به من نگفتید؟ جناب فرَٱرتیس نگاه سرزنش بارش را به من دوخت - مگر امان دادی که بگویم؟ تو خواستی که فوراً بازگردی و من فقط به تو گفتم که اکنون نمیشود اما گویا تو این را به گونه دیگری تعبیر کردی خندهام گرفت این پیرمرد از دست من چهها کشیده که لحنش اینطور دلخور است - بابت رفتارم از شما پوزش میخواهم جناب فرَٱرتیس لبخندی زد که از پشت ریش سپید مجعدی و بلندش سخت میشد آن را تشخیص داد - نیازی به پوزش خواستن نیست آن رفتار تو کاملاً طبیعی بود شاید اگر کس دیگری به جای تو بود رفتار بدتری میکرد با به یاد آوردن امروز و اتفاقات نحسش سر خورده شدم راه تنفسم به یک باره بسته شد سرم را بالا بردم اما فایدهای نداشت ریههای مچاله شدهام هوا میطلبیدند قصد خروج کردم اما قبل از آن سوالی که در ذهنم بود را باید میپرسیدم - آیا. گلویم گرفت نفس عمیقی کشیدم و چشمانی که موشکافانه نگاهم میکردند را منتظر نگذاشتم صدایم را صاف کردم - آیا، از طریقی میشود به دوستان و خانوادهام گفت که کجا هستم تا در پیام نباشند. فرَاُرتیس- خیر، آنان اکنون در خواب به سر میبرند یک ماه زمانِ ما، برای آنان تنها یک شبانه روز است چشمانم گرد شدند - یعنی؟ فرَاُرتیس- تا زمانی که یک ماه سر آید و تو بازگردی آنان متوجه غیابت نخواهند شد... . صدایی از پشت سرم شنیدم رشتهی افکارم از هم گسیخت برگشتم و نگاه انداختم اما در آن دشت پهناور به دلیل وجود درختان و سایهی آنها نمیتوانستم چیزی ببینم گمان کردم که توهم زدهام سرم را برگرداندم از درگرگونی افکارم دستانم را در موهایم فرو کردم امشب بهانه گیر شدهام میخواهم تمام بهانههایی که تا به امروز از خدا نگرفتهام را یکجا بگیرم مگر من از زندگی چه میخواهم جز یک دلِ خوش و آرامش اما این خواستهی زیادی است از دنیایی که شادیاش لحظهای و غمش بی پایان است، این دو اینقدر سخت به دست میآیند که آدمی باید تمام عمرش را خرج به دست آوردنشان کند، و در آخر هم پس از مرگش بگویند ناکام از این دنیا رفت! نسیم ملایمی شروع به وزیدن کرد و موهای بازم رو به بازی گرفت لبخند به لبم امد، اشکی که از گونهام سُر خورد رو پاک کردم و زمزمه کردم: کاش این سکوتِ تلخت را میشکستی و دمی با بندهات سخن میگفتی. - با که اینگونه سخن میگویی؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین