انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 130651" data-attributes="member: 7969"><p>(پارت سیزده)</p><p>دو ساعتی میشد که در اتاق چادری تنها بودم شب شده بود و من سرم از این همه سوالی که توش بود به مرز انفجار میرفت برایم غذا و یک دست لباس آوردند اما چیزی از گلویم پایین نمیرفت، طول و عرض اتاق را قدم میزدم به همه چیز فکر کردم همش از خود میپرسیدم کجا خطا کردم که باید چنین اتفاقاتی را تجربه کنم بالاخره بر ترسم قلبه کردم و تصمیم گرفتم که من خودم به دنبالش بروم لباس هایم را عوض کردم یک دست لباس سفید با یک رو پوش بلندی که به رنگ قرمز بود به تن کردم کامل اندازهام شد ولی چون تا حالا لباس بلند نپوشیده بودم راحت نبودم باهاش شانه چوبی هم همراه لباس بود آن را برداشتم و موهایم را شانه زدم... .</p><p> دمپایی، یا یک نوع کفش که از جنس چرم بود را پا کردم نزدیک خروجی اتاق شدم نفسم را محکم فرو دادم دامن بلند لباسم را چنگ زدم پرده چادر را کنار زدم هوا تاریک شده بود به محض خروجم مردی جلویم ایستاد و سرباز دیگری هم در آن طرف چادر بود</p><p>سرباز- جایی میخواهید بروید</p><p>جوابی بهش ندادم و قدمی به سمت دیگه برداشتم که اون یکی سرباز مانعم شد</p><p>- چه میکنید شما حق ندارید من را اینجا نگاه دارید</p><p>سرباز- شما نمیتوانید از اینجا خارج شوید</p><p>- من میخواهم که به دیدار جناب فرَاُرتیس بروم</p><p>سرباز- خیر بانو هرگز نمیشود لطفاً به درون اتاق خود بازگردید تا دستور برسد</p><p>زن- چه شده؟</p><p>برگشتم سمتش همان بانوی مهربان بود که از چادر کناری خارج شد اما اکنون در صورتش نشانی از مهر و محبت دو ساعت پیش خبری نبود فهمیدم که کارم ساختهاست و دیگر نمیتوانم به نزد پیرمرد بروم</p><p>سرباز احترام گذاشت و گفت: </p><p>- بانوی من ایشان قصد داشتند از اتاق خارج شوند و به دیدار جناب فرَاُرتیس بروند که مانع شدم</p><p>نگاهش خیره به من بود طرف صحبتش سرباز در زیر نگاه او تاب نیاوردم و سرم را پایین انداختم لحظاتی گذشت تا آن بانو به حرف امد</p><p>بانو- بگذار برود</p><p>سرم را ناباورانه بالا آوردم چشمانم از تعجب گرد شده بودند لبخندی از بابت رو افتادن سکهی شانسم زدم چرا که هیچ گمان نمیکردم آن بانو به این زودی اجازه بدهد بروم اما همیشه همه چیز بر عکس تصوراتم پیش میرفت</p><p>بانو- ایشان را تا آنجا همراهی کنید.</p><p>سربازان احترام گذاشتند و من در حالی که از کنارش رد میشدم ایستادم و از او تشکر کردم و بانو با باز و بسته کردن چشمهایش تایید کرد و من از کنارش گذشتم از سر تا پای این بانو اصالت و وقار مشخص بود و من از اینکه اینطوری سهل نگاری میکردم خود را سرزنش میکردم اما فعلاً زمان مناسبی برای اینها نبود چرا که باید زودتر تکلیف خود را مشخص میکردم.</p><p>آن افراد یکی جلوتر از من و دیگری پشت سرم با مشعل هایی به دست راه افتادند اما از نظر من هیچ نیازی به آنها نبود چرا که نور ماه </p><p>به زیبایی بر روی زمین میتابید و همهجا را روشن میکرد دقایقی نگذشت که به آن کلبه رسیدیم کلبهای که از بقیهی چادرها و خانهها جدا بود شاید برای همین جناب فرَٱرتیس گفته بود که: من اینجا آرامش مییابم، به گمانم منظورش به همین دوری از آدماها است.</p><p>نزدیک شدیم صدای گفتگو میآمد گوش تیز کردم یکی از سربازها قدمی برداشت تا به جناب فرَاُرتیس خبر دهد که مانع از حرکتش شدم و خود قدمی جلوتر از او برداشتم نزدیک در شدم صداهای بحث و گفتگو بیشتر شد و من حالا بهتر میتوانستم صدایشان را بشنوم آن صدای بم و آشنا حال بهتر و واضح تر به گوش میرسید</p><p>فرَاُرتیس- تو نمیتوانی اینگونه با او برخورد کنی این سرنوشت اوست</p><p>دیاکو- اما شما که امروز دیدید مردم و بیشتر از همه روأسا چه کردند</p><p>فرَاُرتیس- دیاکو</p><p>دیاکو- پدر آن دختر نمیتواند اینجا بماند روأسا حتی با سخنان شما هم قانع نشدند، او باید برود به هرکجا که میخواهد اما اینجا نماند فقط اینگونه میتوانیم او را یاری کنیم.</p><p>دستم را بر دهانم گذاشتم باورم نمیشد این حرفها راجعبه من بودن!</p><p>فرَاُرتیس- با گریختن چگونه میخواهیم یاریاش دهیم در حالی که در این جهان جا و مکانی ندارد ما نسبت به او پاسخگو هستیم</p><p>دیاکو- اما من اتفاقاتی که ممکن است فردا بیفتد را هرگز پایندانی(معادل پارسی ضمانت) نخواهم کرد. روأسای قبایل نیز با دلیل شما قانع نشدند میگویند که وجود او برایمان شوم خواهد بود حتی اگر واقعاً از آینده آمده باشد </p><p>فرَاُرتیس- اما تعداد بیشماری از مردم قانع شدهاند، تو باید برای او کاری انجام دهی</p><p>صدای قدم زدن امد انگار که یکی از آنها کلافه بود و من حدس میزدم آن شخص دیاکو باشد.</p><p>دیاکو- یک راه هست، اما پدر فراموش نکنید که من فقط در جایگاه یک قاضی هستم و در صورتی میتوانم او را یاری برسانم که بتواند ثابت کند که از دروازه زمان به اینجا آمده است در غیر این صورت همهی چیز از عهده من خارج خواهد بود، چون اکنون قدرت مطلق در دستان روأسا است.</p><p>دیگه نمیتونستم بایستم پاهایم تحمل وزن بدنم را نداشتند اما الان من نباید ساکت بمانم زمانش نیست. </p><p>در را با یک ضرب باز کردم جناب فرَٱرتیس پیش کتاب خانه ایستاده بود و دیاکو رو به رویش که با صدای در هردو به سمتم سربرگرداندند با تعجب و بهت به من خیره شدند تا اینکه جناب فرَاُرتیس به خود آمد</p><p>فرَاُرتیس- آتوسا بانو</p><p>قدمی جلو رفتم</p><p>-من همه چیز را شنیدم... .</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 130651, member: 7969"] (پارت سیزده) دو ساعتی میشد که در اتاق چادری تنها بودم شب شده بود و من سرم از این همه سوالی که توش بود به مرز انفجار میرفت برایم غذا و یک دست لباس آوردند اما چیزی از گلویم پایین نمیرفت، طول و عرض اتاق را قدم میزدم به همه چیز فکر کردم همش از خود میپرسیدم کجا خطا کردم که باید چنین اتفاقاتی را تجربه کنم بالاخره بر ترسم قلبه کردم و تصمیم گرفتم که من خودم به دنبالش بروم لباس هایم را عوض کردم یک دست لباس سفید با یک رو پوش بلندی که به رنگ قرمز بود به تن کردم کامل اندازهام شد ولی چون تا حالا لباس بلند نپوشیده بودم راحت نبودم باهاش شانه چوبی هم همراه لباس بود آن را برداشتم و موهایم را شانه زدم... . دمپایی، یا یک نوع کفش که از جنس چرم بود را پا کردم نزدیک خروجی اتاق شدم نفسم را محکم فرو دادم دامن بلند لباسم را چنگ زدم پرده چادر را کنار زدم هوا تاریک شده بود به محض خروجم مردی جلویم ایستاد و سرباز دیگری هم در آن طرف چادر بود سرباز- جایی میخواهید بروید جوابی بهش ندادم و قدمی به سمت دیگه برداشتم که اون یکی سرباز مانعم شد - چه میکنید شما حق ندارید من را اینجا نگاه دارید سرباز- شما نمیتوانید از اینجا خارج شوید - من میخواهم که به دیدار جناب فرَاُرتیس بروم سرباز- خیر بانو هرگز نمیشود لطفاً به درون اتاق خود بازگردید تا دستور برسد زن- چه شده؟ برگشتم سمتش همان بانوی مهربان بود که از چادر کناری خارج شد اما اکنون در صورتش نشانی از مهر و محبت دو ساعت پیش خبری نبود فهمیدم که کارم ساختهاست و دیگر نمیتوانم به نزد پیرمرد بروم سرباز احترام گذاشت و گفت: - بانوی من ایشان قصد داشتند از اتاق خارج شوند و به دیدار جناب فرَاُرتیس بروند که مانع شدم نگاهش خیره به من بود طرف صحبتش سرباز در زیر نگاه او تاب نیاوردم و سرم را پایین انداختم لحظاتی گذشت تا آن بانو به حرف امد بانو- بگذار برود سرم را ناباورانه بالا آوردم چشمانم از تعجب گرد شده بودند لبخندی از بابت رو افتادن سکهی شانسم زدم چرا که هیچ گمان نمیکردم آن بانو به این زودی اجازه بدهد بروم اما همیشه همه چیز بر عکس تصوراتم پیش میرفت بانو- ایشان را تا آنجا همراهی کنید. سربازان احترام گذاشتند و من در حالی که از کنارش رد میشدم ایستادم و از او تشکر کردم و بانو با باز و بسته کردن چشمهایش تایید کرد و من از کنارش گذشتم از سر تا پای این بانو اصالت و وقار مشخص بود و من از اینکه اینطوری سهل نگاری میکردم خود را سرزنش میکردم اما فعلاً زمان مناسبی برای اینها نبود چرا که باید زودتر تکلیف خود را مشخص میکردم. آن افراد یکی جلوتر از من و دیگری پشت سرم با مشعل هایی به دست راه افتادند اما از نظر من هیچ نیازی به آنها نبود چرا که نور ماه به زیبایی بر روی زمین میتابید و همهجا را روشن میکرد دقایقی نگذشت که به آن کلبه رسیدیم کلبهای که از بقیهی چادرها و خانهها جدا بود شاید برای همین جناب فرَٱرتیس گفته بود که: من اینجا آرامش مییابم، به گمانم منظورش به همین دوری از آدماها است. نزدیک شدیم صدای گفتگو میآمد گوش تیز کردم یکی از سربازها قدمی برداشت تا به جناب فرَاُرتیس خبر دهد که مانع از حرکتش شدم و خود قدمی جلوتر از او برداشتم نزدیک در شدم صداهای بحث و گفتگو بیشتر شد و من حالا بهتر میتوانستم صدایشان را بشنوم آن صدای بم و آشنا حال بهتر و واضح تر به گوش میرسید فرَاُرتیس- تو نمیتوانی اینگونه با او برخورد کنی این سرنوشت اوست دیاکو- اما شما که امروز دیدید مردم و بیشتر از همه روأسا چه کردند فرَاُرتیس- دیاکو دیاکو- پدر آن دختر نمیتواند اینجا بماند روأسا حتی با سخنان شما هم قانع نشدند، او باید برود به هرکجا که میخواهد اما اینجا نماند فقط اینگونه میتوانیم او را یاری کنیم. دستم را بر دهانم گذاشتم باورم نمیشد این حرفها راجعبه من بودن! فرَاُرتیس- با گریختن چگونه میخواهیم یاریاش دهیم در حالی که در این جهان جا و مکانی ندارد ما نسبت به او پاسخگو هستیم دیاکو- اما من اتفاقاتی که ممکن است فردا بیفتد را هرگز پایندانی(معادل پارسی ضمانت) نخواهم کرد. روأسای قبایل نیز با دلیل شما قانع نشدند میگویند که وجود او برایمان شوم خواهد بود حتی اگر واقعاً از آینده آمده باشد فرَاُرتیس- اما تعداد بیشماری از مردم قانع شدهاند، تو باید برای او کاری انجام دهی صدای قدم زدن امد انگار که یکی از آنها کلافه بود و من حدس میزدم آن شخص دیاکو باشد. دیاکو- یک راه هست، اما پدر فراموش نکنید که من فقط در جایگاه یک قاضی هستم و در صورتی میتوانم او را یاری برسانم که بتواند ثابت کند که از دروازه زمان به اینجا آمده است در غیر این صورت همهی چیز از عهده من خارج خواهد بود، چون اکنون قدرت مطلق در دستان روأسا است. دیگه نمیتونستم بایستم پاهایم تحمل وزن بدنم را نداشتند اما الان من نباید ساکت بمانم زمانش نیست. در را با یک ضرب باز کردم جناب فرَٱرتیس پیش کتاب خانه ایستاده بود و دیاکو رو به رویش که با صدای در هردو به سمتم سربرگرداندند با تعجب و بهت به من خیره شدند تا اینکه جناب فرَاُرتیس به خود آمد فرَاُرتیس- آتوسا بانو قدمی جلو رفتم -من همه چیز را شنیدم... . [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین