انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 130631" data-attributes="member: 7969"><p>(پارت دوازده)</p><p>صدای گفتگو میشنیدم؛ ولی صدا خیلی دور بود نمیدانم چقدر گذشت که کم کم به خود امدم و توانستم اعضای بدنم را تکان دهم پلکهایم تکان خوردند سعی کردم چشمهایم را باز کنم اما همین اندک سعی که کردم و چشمانم را نیمه باز کردم در وحشتناکی در سرم پیچید همه جا را تار و مبهم میدیدم صدای نالهای از ته حنجرهام بیرون آمد که خودم هم به زور شنیدم که در همان لحظه صدای یک زنی را در کنارم شنیدم</p><p>زن- بیدار شدی دخترم</p><p>و بعد دستی که به سر و موهایم کشیده شد با لذت چشمهای نیمه بازم را دوباره بستم تمام عمر در آرزوی این لحظه گذراندم که با مهر و محبت مادر از خواب ناز بیدار شوم اما هیچوقت این آرزویم برآورده نشد و گمان میکردم که داغ این آرزو همیشه بر دلم میماند اما الان با شنیدن این صدای گرم و مهربان سر دردم را هم فراموش کردم.</p><p>دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم و واقعیت تلخ زندگی مانند پتک بر سرم آوار شود.</p><p>زن- چشمانت را باز کن دخترم</p><p>با جمله بعدی مجبور شدم چشمهایم را باز کنم و اشک سمجی که از گوشه چشمم سرازیر شده بود را با پشت دست پاک کنم سرم را به سمتش چرخاندم یک زن میان سال با صورتی دلنشین و مهربان داشت</p><p>خودم را از بالشتی که پشتم بود بالا کشیدم و اولین سوالی که به ذهنم امد را بر زبان جاری کردم گویا قرار بود در اینجا من سر در گم فقط سوال بپرسم از اطرافیان </p><p>- اینجا کجاست؟</p><p>در همین حین سرم از درد تیر کشید برای جلوگیری از سر درد، سرم را بین دوتا دستانم گرفتم و آه کشیدم</p><p>زن- این را بخور تسکینی برای درد است</p><p>بعد یک پیالهای را جلویم گرفت ملحفه را کنار زدم</p><p>- نمیخوام من باید برم اون پیرمرده، پیر دانا کجاست؟ باید ازش سوال هایی را بپرسم من نمیتوانم اینجا بمانم</p><p>در حال برخاستن از جایم بودم که دستش را روی دستم گذاشت برگشتم به سمتش</p><p>زن- آرام باش اکنون زمانش نرسیده او به موقع خود به دیدارت خواهد آمد جناب فرَاُرتیس نیز مایل است با تو سخن بگوید اما اکنون نه اول باید حال تو بهبود یابد سپس.</p><p>-فرَاُرتیس!</p><p>با وقار خندید و گفت: </p><p>- همان پیرمرد.</p><p>خجالت کشیده و با اکراه بر سر جایم بازگشتم </p><p>- اما من خوبم </p><p>پیاله را جلوی صورتم قرار داد</p><p>زن- این را بنوش تا بهتر شوی</p><p>پیاله را از دستش گرفتم یکم ازش رو مزه کردم که مزهاش وحشتناک بود با انزجار دستم را پس کشیدم و همان اندک جرعهای که در دهانم بود را به زور قورت دادم و با پشت دست دهانم را تمیز کردم رو بهش با حالت چندشی گفتم: </p><p>- این چه بود؟</p><p>با طمأنینه گفت: </p><p>- مزه تلخی دارد نامش باذیان است، از سه گیاهِ رازیانه، بادیان و اَنیسون درست کردهام که بسیار برای دردِ سر اثربخش است</p><p>سپاسگزاری کردم و ظرف را روی زمین گذاشتم</p><p>زن- باید حداقل چند جرعه دیگر از آن بنوشی تا دردت تسکین یابد.</p><p>نمیخواستم مزهی زهر مانند این دارو رو به روش بیارم برای همین گفتم: </p><p>- من خوبم میل ندارم، فقط لطفاً به جناب فرَاُرتیس بگویید که من باید هرچه زودتر ایشان را ببینم... .</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 130631, member: 7969"] (پارت دوازده) صدای گفتگو میشنیدم؛ ولی صدا خیلی دور بود نمیدانم چقدر گذشت که کم کم به خود امدم و توانستم اعضای بدنم را تکان دهم پلکهایم تکان خوردند سعی کردم چشمهایم را باز کنم اما همین اندک سعی که کردم و چشمانم را نیمه باز کردم در وحشتناکی در سرم پیچید همه جا را تار و مبهم میدیدم صدای نالهای از ته حنجرهام بیرون آمد که خودم هم به زور شنیدم که در همان لحظه صدای یک زنی را در کنارم شنیدم زن- بیدار شدی دخترم و بعد دستی که به سر و موهایم کشیده شد با لذت چشمهای نیمه بازم را دوباره بستم تمام عمر در آرزوی این لحظه گذراندم که با مهر و محبت مادر از خواب ناز بیدار شوم اما هیچوقت این آرزویم برآورده نشد و گمان میکردم که داغ این آرزو همیشه بر دلم میماند اما الان با شنیدن این صدای گرم و مهربان سر دردم را هم فراموش کردم. دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم و واقعیت تلخ زندگی مانند پتک بر سرم آوار شود. زن- چشمانت را باز کن دخترم با جمله بعدی مجبور شدم چشمهایم را باز کنم و اشک سمجی که از گوشه چشمم سرازیر شده بود را با پشت دست پاک کنم سرم را به سمتش چرخاندم یک زن میان سال با صورتی دلنشین و مهربان داشت خودم را از بالشتی که پشتم بود بالا کشیدم و اولین سوالی که به ذهنم امد را بر زبان جاری کردم گویا قرار بود در اینجا من سر در گم فقط سوال بپرسم از اطرافیان - اینجا کجاست؟ در همین حین سرم از درد تیر کشید برای جلوگیری از سر درد، سرم را بین دوتا دستانم گرفتم و آه کشیدم زن- این را بخور تسکینی برای درد است بعد یک پیالهای را جلویم گرفت ملحفه را کنار زدم - نمیخوام من باید برم اون پیرمرده، پیر دانا کجاست؟ باید ازش سوال هایی را بپرسم من نمیتوانم اینجا بمانم در حال برخاستن از جایم بودم که دستش را روی دستم گذاشت برگشتم به سمتش زن- آرام باش اکنون زمانش نرسیده او به موقع خود به دیدارت خواهد آمد جناب فرَاُرتیس نیز مایل است با تو سخن بگوید اما اکنون نه اول باید حال تو بهبود یابد سپس. -فرَاُرتیس! با وقار خندید و گفت: - همان پیرمرد. خجالت کشیده و با اکراه بر سر جایم بازگشتم - اما من خوبم پیاله را جلوی صورتم قرار داد زن- این را بنوش تا بهتر شوی پیاله را از دستش گرفتم یکم ازش رو مزه کردم که مزهاش وحشتناک بود با انزجار دستم را پس کشیدم و همان اندک جرعهای که در دهانم بود را به زور قورت دادم و با پشت دست دهانم را تمیز کردم رو بهش با حالت چندشی گفتم: - این چه بود؟ با طمأنینه گفت: - مزه تلخی دارد نامش باذیان است، از سه گیاهِ رازیانه، بادیان و اَنیسون درست کردهام که بسیار برای دردِ سر اثربخش است سپاسگزاری کردم و ظرف را روی زمین گذاشتم زن- باید حداقل چند جرعه دیگر از آن بنوشی تا دردت تسکین یابد. نمیخواستم مزهی زهر مانند این دارو رو به روش بیارم برای همین گفتم: - من خوبم میل ندارم، فقط لطفاً به جناب فرَاُرتیس بگویید که من باید هرچه زودتر ایشان را ببینم... . [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین