انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="رومان" data-source="post: 130630" data-attributes="member: 7969"><p>(پارت یازده)</p><p>پیرمرد- از دوران کودکی به علمودانش علاقهمند بودم و میدانستم که هرچه بیاموزم در مقابل جهانِ به این بزرگی بسیار اندک است، پس از سالها کسب علم این را به خوبی میدانم که بعضی چیزها فراتر از دانش و دانستههای ما است، بعضی که اعتقاد ندارند آنها را افسانه مینامند اما من معتقدم که هرگز افسانهای وجود ندارد و همه چیز بر پایهی اساس و واقعیت ها بنا شده است از ازل تا ابد. و من امروز مدرکی برای اثبات این واقعیت یافتم و آن مدرک تو هستی!</p><p>سرم را کج کردم و تره مزاحمی از موهایم را پشت گوش زدم و با تر کردن لبهایم پرسیدم: </p><p>- میشه واضح تر توضیح بدید که من هم متوجه شوم</p><p>بدون درنگ و در حالی که نگاه نافذش را برای لحظهای از چشمانم نمیگرفت ادامه داد: </p><p>- سالها پیش از استادم شنیدم که میگفت یک افسانه باستانی هست که میگوید هر۱۰۰سال یا یک قرن یک شخص حال چه مرد باشد یا چه زن از دنیایی دیگر وارد دنیای ما میشود من سالهاست که در حال مطالعه و جمع آوری اطلاعات در این باره بودم و میشود گفت، سالهاست که منتظر ورود تو به سرزمینمان بودم!</p><p>ناباور سرم رو به دو طرف تکان دادم</p><p>- شما دارید با من شوخی میکنید مگر نه؟</p><p>با تکان دادن سرش و پاسخ منفی که داد خنده عصبی کردم و داد زدم: </p><p>- یعنی چی؟ من نمیفهمم این حرف هارو همین الان باید برگردم به دنیای خودم</p><p>عصبی طول و عرض اتاق را قدم میزدم و داد و بیداد میکردم</p><p>- شما دارید سر به سرم میزارید؟ من همین الان میخوام برگردم بسه این مسخره بازیها، یعنی چی که منتظرم بودید من نمیخوام اینجا باشم، اصلاً اینجا کجاست که یک نفر پیدا نمیشه یک حرف درست بهم بزنه </p><p>در همین حین راهم را به سمت در برای خروج کج کردم که ناگاه صدای کوبیده شدن عصای پیرمرد بر روی زمین من را از برداشتن قدم بعدی بازداشت صدای عصا به قدری محکم و کر کننده بود که از ترس به خود لرزیدم، با تن صدای بالایی گفت: </p><p>- بس کن، این سرنوشت توست و در تقدیر تو نوشته شده است تو نه توان تغییر آن را داری نه دیگر اکنون میتوانی به سرزمین و دنیای خود باز گردی</p><p>به سمتش برگشتم در آن لحظه دنیا دور سرم میچرخید، با بِهت گفتم: </p><p>- چی؟!</p><p>پیرمرد- اکنون دیگر نمیتوانی به جایی که از آن امدی بازگردی... .</p><p>چشمانم سیاهی رفتند تلو خوردم و دستم را به چیزی که در نزدیکی ام بود زدم بلکه مانع از افتادم شوم احساس کردم که اتاق دور سرم در گردش است دیگر صدایش را واضح نمیشنیدم، متوجه نمیشدم که چه میگوید در حالت گیج و گُنگی بودم دستانم را به سرم گرفتم چشمهایم را چند بار باز و بسته کردم تا از آن حالت گیجی خارج شوم اما گویا فایدهای نداشت ناگاه چشمهایم بسته شدند و وارد عالم بیخبری شدم... .</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="رومان, post: 130630, member: 7969"] (پارت یازده) پیرمرد- از دوران کودکی به علمودانش علاقهمند بودم و میدانستم که هرچه بیاموزم در مقابل جهانِ به این بزرگی بسیار اندک است، پس از سالها کسب علم این را به خوبی میدانم که بعضی چیزها فراتر از دانش و دانستههای ما است، بعضی که اعتقاد ندارند آنها را افسانه مینامند اما من معتقدم که هرگز افسانهای وجود ندارد و همه چیز بر پایهی اساس و واقعیت ها بنا شده است از ازل تا ابد. و من امروز مدرکی برای اثبات این واقعیت یافتم و آن مدرک تو هستی! سرم را کج کردم و تره مزاحمی از موهایم را پشت گوش زدم و با تر کردن لبهایم پرسیدم: - میشه واضح تر توضیح بدید که من هم متوجه شوم بدون درنگ و در حالی که نگاه نافذش را برای لحظهای از چشمانم نمیگرفت ادامه داد: - سالها پیش از استادم شنیدم که میگفت یک افسانه باستانی هست که میگوید هر۱۰۰سال یا یک قرن یک شخص حال چه مرد باشد یا چه زن از دنیایی دیگر وارد دنیای ما میشود من سالهاست که در حال مطالعه و جمع آوری اطلاعات در این باره بودم و میشود گفت، سالهاست که منتظر ورود تو به سرزمینمان بودم! ناباور سرم رو به دو طرف تکان دادم - شما دارید با من شوخی میکنید مگر نه؟ با تکان دادن سرش و پاسخ منفی که داد خنده عصبی کردم و داد زدم: - یعنی چی؟ من نمیفهمم این حرف هارو همین الان باید برگردم به دنیای خودم عصبی طول و عرض اتاق را قدم میزدم و داد و بیداد میکردم - شما دارید سر به سرم میزارید؟ من همین الان میخوام برگردم بسه این مسخره بازیها، یعنی چی که منتظرم بودید من نمیخوام اینجا باشم، اصلاً اینجا کجاست که یک نفر پیدا نمیشه یک حرف درست بهم بزنه در همین حین راهم را به سمت در برای خروج کج کردم که ناگاه صدای کوبیده شدن عصای پیرمرد بر روی زمین من را از برداشتن قدم بعدی بازداشت صدای عصا به قدری محکم و کر کننده بود که از ترس به خود لرزیدم، با تن صدای بالایی گفت: - بس کن، این سرنوشت توست و در تقدیر تو نوشته شده است تو نه توان تغییر آن را داری نه دیگر اکنون میتوانی به سرزمین و دنیای خود باز گردی به سمتش برگشتم در آن لحظه دنیا دور سرم میچرخید، با بِهت گفتم: - چی؟! پیرمرد- اکنون دیگر نمیتوانی به جایی که از آن امدی بازگردی... . چشمانم سیاهی رفتند تلو خوردم و دستم را به چیزی که در نزدیکی ام بود زدم بلکه مانع از افتادم شوم احساس کردم که اتاق دور سرم در گردش است دیگر صدایش را واضح نمیشنیدم، متوجه نمیشدم که چه میگوید در حالت گیج و گُنگی بودم دستانم را به سرم گرفتم چشمهایم را چند بار باز و بسته کردم تا از آن حالت گیجی خارج شوم اما گویا فایدهای نداشت ناگاه چشمهایم بسته شدند و وارد عالم بیخبری شدم... . [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان وقفهی زمان | زینب رویشد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین